108

36 8 0
                                    

سلام از پست دیروقت امروز ❤️

رو به امیر سری تکون دادم، لبخندی زدم و وارد اتاق شدم. خودم رو روی تخت پرتاب کردم و به سقف زل زدم. هر دو دستم گره‌خورده در هم روی شکمم قفل شده بود. حس می‌کردم پرنده‌ی غمین همیشه ناله‌خوان قلبم حالا داره چهچهه می‌زنه.
نفسی کشیدم و گوشی‌م رو برداشتم. انگشت‌هام ناخودآگاه دنبال شماره‌ی کیوان گشت تا باهاش تماس بگیرم و حال حسام رو بپرسم. صدای بوق توی گوشم پیچید و بعد از چند لحظه صدای کیوان:
_جان دلم؟
خندیدم:
_سلام.
_سلام به روی ماهت.
صداش کم‌انرژی بود اما پر از محبت.
_چطوره دوستمون؟
_خوابیده.
صداش پایین‌تر اومد:
_گریه کرد تا خوابش برد.
آه عمیقی تا ته دلم رو سوزوند و خوشی‌م رو زائل کرد. زیر لب اما با حرص گفتم:
_درد بگیره اون فریماه!
کیوان پوزخند زد:
_بشمار!
و آهی کشید:
_اگر تو و رزا نبودید دیدگاه ما دو تا، مخصوصا من، خیلی راجع به دخترا عوض می‌شد.
صداش پایین‌تر اومد:
_من که مادرم هم ولم کرد، دوست‌دخترم هم، عشق اولم... تنها زنی که دور و برم دیدم و انسانیت و محبت رو نشونم داد مادربزرگم بود.
آهسته گفتم:
_من تا ابد دوستت می‌مونم.
خندید:
_باعث افتخاره.
شوخی کردم:
_افتخار از آن منه.
دقیقه‌ای به سکوت گذشت و شنیدم که گفت:
_چشم‌هاش داره باز می‌شه، برم یه ذره آبمیوه یا کمپوت بهش بدم.
گفتم:
_باشه عزیزم، برو.
_فعلا.
_می‌بینمت.
فقط می‌تونم بیست و شش روز، بار دیگه ببینمش. رفتن کیوان حتی از رفتن سوگند هم برام سخت‌تر بود. حتی از همیشه رفتن‌های آذر و فرهاد... قبل از اینکه گوشی رو کناری بذارم بهش پیام دادم که اگر حال حسام بد شد بهم اطلاع بده، و صدای موبایل رو زیاد کردم و روی پهلوم چرخیدم. چشم‌هام روی هم نشستند و به دیوار خیره شدم. صدای حرف زدن مهری و امیر، انگار که فکر کرده بودند من خوابم، به گوشم می‌رسید:
_امیر، چکار داری می‌کنی؟
_منظورت چیه مامان؟
آهی کشید:
_این دختر اینجا چکار می‌کنه امیر جان؟
_بهت که گفتم...
حرفش رو قطع کرد:
_شنیدم، فهمیدم که چی گفتی عزیزِ من، حرف من چیز دیگه‌ایه.
_چه چیز دیگه‌ای؟
نفس عمیقی از سینه‌ی مهری خارج شد:
_چیزی بینتونه؟
قبل از این‌که امیر بتونه جوابی بده خودش ادامه داد:
_امیر این بچه کسی رو نداره، به ولای علی حلالت نمی‌کنم اگر اذیتش کنی، اشکش رو دربیاری. اگر یه خم به ابروش بیفته انگار من رو ناراحت کردی، اگر دلش رو بشکنی انگار دل من رو شکستی.
صداش در سینه‌م می‌پیچید و قلبم رو گرم می‌کرد:
_من کاری ندارم بینتون چی هست، تا وقتی که حلال باشه و به اون دختر هم ظلم نکنی.
صدای امیر کمی عصبی شد:
_چرا فکر می‌کنی می‌خوام بهش ظلم کنم؟
_چون تو رو می‌شناسم، پونزده ساله نفرتت رو با پوست و گوشت و استخون حس کردم و اون دختر انگار سیبیه که با سوگند از وسط نصف شده.
_آخه این چه حرفیه مادر من؟
به خودم که اومدم، از جا بلند شده، به طرف در رفته بودم و بهش نزدیک شده و گوشم رو به چوب چسبونده بودم تا صداهای اون سمت رو بهتر بشنوم.
_فقط دارم بهت نصیحت می‌کنم امیر.
_نه مادر جان، داری بهم هشدار می‌دی.
صدای مهری خسته بود:
_هرچیزی که دلت می‌خواد فکر کن، تا وقتی که از اون دختر و احساساتش محافظت بشه من اهمیتی نمی‌دم که تو کدوم کلمه رو برداشت می‌کنی.
ناخودآگاه نفسی کشیدم و آرزو کردم که مهری مادرم بود، که کاش واقعا شده بود که سینا و ریحانه سرپرستی من رو گرفته باشن و مهری من رو بزرگ کنه، حتی اگر پیش خودشون نباشم.
_خیالت راحت باشه مامان...
مهری باز حرفش رو قطع کرد:
_راحت نمی‌شه چون خیلی مسائل این وسط اشتباهه، اما من نمی‌تونم حرفی بزنم چون خودتون دو تا انسان عاقل و بالغ هستید. اما من هنوز یادمه وقتی تو تازه به هوش اومده بودی و من خسته بودم اون دختر چطور داوطلب شد تا پیش تو بمونه، همون‌جا بود که احساس کردم بهت حسی داره ولی مطمئن نبودم. می‌دونی چی گفت؟
صدای امیر ملایم بود:
_چی؟
_گفت که مثل چشم‌هاش ازت مراقبت می‌کنه.
قلبم پایین ریخت.
_حالا از تو می‌خوام مثل چشم‌هات ازش مراقبت کنی. دلارام فقط ما رو داره، متوجهی؟ من و تو، همین دو نفر، توی کل دنیا. فرهاد و آذر رو که خودت می‌شناسی و شیرینی دیگه در کار نیست. پس امیر...
_چشم، چشم. حواسم هست.
لحظه‌ای به سکوت بینشون گذشت و مهری آهسته پرسید:
_حالا چی بینتون هست؟ اصلا به هم محرم شدید؟
آهی کشیدم و از شدت خجالت بدم نمی‌اومد که سرم رو به در روبروم بکوبم، جوری که سوراخی به شکل و شمایل سرم درش پدیدار بشه.
فکر می‌کردم امیر تردید کنه، ولی سفت و محکم گفت:
_آره، محرم شدیم‌.
قلبم دوباره فرو ریخت، این‌بار محکم‌تر، چنان که انگار هیچ‌وقت قلبی در سینه‌ وجود نداشته. این حس باعث شد احساس ضعف کنم و خودم رو به در تکیه بدم تا زمین نیفتم:
_می‌ترسیدم توی خونه‌ی خودش تنهایی بلایی سرش بیارن. آوردمش پیش خودم که حواسم بهش باشه.
_دوستش داری امیر؟
گوشم بیشتر به در چسبید:
_دارم.
_چقدر؟
انگار شغلشون عوض شده بود. انگار مهری پلیس بود و داشت امیر رو بازجویی می‌کرد. سین‌جیم، سوال و جوابی که شاید اگر کس دیگری بود که می‌پرسید و مهری، مادرش، نبود حتما امیر رو به عصبانیت وامی‌داشت:
_اونقدر که گفتم گور بابای مردم و حرفشون و آوردمش ورِ دل خودم.
لبخند محوی روی لب‌هام نقش بست. قلبم داشت توی سینه وَرجه‌وُرجه می‌کرد:
_اونقدر که برام کل دنیا یه طرفه و خودش هم یه طرف. اونقدر که خجالت رو گذاشتم کنار که دلم برای خواهرِ زن سابقم رفته و...
مهری ناگهان پرسید:
_کی می‌خوای رسمی‌اش کنی؟
_می‌کنم، این بیتای لعنتی رو دستگیر کنم. چیزی نمونده...
مشت‌هام رو روی دهانم فشردم تا صدای ته گلوم رو که از هیجان و ذوق داشت تبدیل به فریاد می‌شد خفه کنم.
آهسته عقب‌گرد کردم و به سمت تخت برگشتم. دیگه نمی‌خواستم چیزی بشنوم. می‌خواستم آخرین چیزی که به گوشم رسیده صدای بم امیر باشه که می‌گه دوستم داره، و به زودی برای همیشه مال خودش می‌شم، رسمی و قانونی.
دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. از شدت هیجان حالت تهوع گرفته بودم. تپش قلبم رو زیر دستم، ضربان شقیقه‌م رو روی بالش حس می‌کردم و دلم می‌خواست برم بیرون و یک لیوان آب یخ بردارم تا درجا و یک نفس سر بکشم، اما نمی‌شد. نمی‌تونستم. حتی اگر می‌خواستم و روم می‌شد و از چهره‌م نمی‌فهمیدند که به حرف‌هاشون گوش دادم، پاهام چنان می‌لرزیدند که مطمئن بودم من رو تا آشپزخونه نمی‌کشونند.
چشم‌هام گرم شد و بالاخره خوابم برد.
چند ساعت بعد، وقتی گیج از عمق خواب بودم و هوا تاریک شده بود، از جا بلند شدم. چنان منگ بودم که حتی نمی‌دونستم روزه یا شب. از جا بلند شدم، چشم‌هام رو مالیدم‌ و بدنم رو کشیدم. کش و قوس لذت‌بخش صدای استخوان‌ها رو به گوشم رسوند.
صورتم رو شستم، موهام رو که از بافت جعد گرفته بودند باز کردم و به سمت سالن پذیرایی رفتم. مهری توی آشپزخونه بود و بوی غذا خونه رو پر کرده بود.
_سلام مهری جون.
نگاهش به سمتم کشیده شد:
_سلام عزیزدلم، خوب خوابیدی؟
_بله، مرسی.
_چای آماده است، بیا برات بریزم.
گفتم:
_زحمت نکشید.
اما تا جمله‌ی من بخواد به پایان برسه، فنجان چای پر شده و روی میز غذاخوری آشپزخانه قرار گرفته بود. شیرینی هم برام گذاشته بود. لبخندی زدم و دسته‌ای مو رو پشت گوشم فرستادم:
_خیلی ممنون.
_خواهش می‌کنم.
و دوباره به سمت گاز چرخید‌. گفتم:
_کمک لازم ندارید مهری جون؟
_نه گلم، چای‌ت رو بخور.
چشمی گفتم و آهسته با چنگال شیرینی رو تکه کردم‌. قسمت ریزی رو توی دهانم گذاشتم و داشت روی زبانم آب می‌شد که گفت:
_با امیر صحبت کردم، بهم گفت که بهش محرم شدی.
به گلوم پرید، هم شیرینی و هم بزاق دهانم، و به سرفه افتادم‌. حس کردم مهری دلش می‌خواد بخنده، اما هیچ واکنشی نشون نداد. در عوض به سمتم اومد و دستش رو با ملایمت روی کمرم کوبید.
_آب می‌خوای دلارام جان؟
بین سرفه گفتم:
_نه، مرسی.
و باقی چای‌م رو سر کشیدم. دوباره تک‌سرفه‌ای کردم و چیزی‌ نگفتم. چیزی نداشتم که بگم‌. من بی‌کس‌و‌کار بودم اما امیر که مادرش رو داشت. دلم نمی‌خواست نظر مهری راجع به من عوض بشه. می‌ترسیدم دیگه کار از کار گذشته باشه.
نمی‌دونستم چی بگم. فقط خودم رو مشغول چای و شیرینی کرده بودم و سرم رو به پایین بود. احساس شرم می‌کردم.
شنیدم که گفت:
_به امیر هم گفتم‌. هرچند که ترجیح می‌دادم در جریان قرار بگیرم، اما مهم نیست‌. حالا فهمیدم.
مکثی کرد. هنوز هم نگاهش نمی‌کردم:
_عزیزم خیلی چیزها هست که رابطه‌تون رو سخت می‌کنه. تفاوت سنی‌تون، کار امیر، نسبت قبلتون، وجود و یاد سوگند.
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و نفسم رو حبس کردم‌. هرچقدر که به سوگند لعنت می‌فرستادم باز هم کافی نبود، دلم رو خنک نمی‌کرد. کودکی و بزرگسالی، گذشته و حال و آینده‌م رو با هم به تاراج برده بود.
_حتی نوع ارتباطی که قبلا داشتید... بخوام رک بگم، بین شما دو نفر فاصله خیلی زیاده، باید این مسیر رو پل بکشید.  هر کدوم از این مشکلاتی که اسم بردم یه فاصله بین دو پله‌ی چوبیه که پل می‌سازه. قدم‌هاتون رو باید آهسته و بااحتیاط بردارید تا این فاصله شما رو به پایین نکشه. از پل تا پایین از آسمون تا زمین فاصله است، اگر پایین بیفتید دیگه حتی سرپا هم نمی‌شید چه برسه به رسیدن به اون پل.
سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون دادم و گفت:
_حالا که به هم محرم شدید و هر دو به هم علاقه دارید، حتما این نکات رو در نظر بگیر عزیزم. حتما مواظب باش، امیر...
برای ثانیه‌ای صدای چرخیدن کفگیر در قابلمه‌ی خورشت به گوشم رسید:
_بار روی سینه‌ و شونه‌هاش زیاد داره، خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی. همین باعث می‌شه که اخلاقش تغییر کنه، اگر دیدی بداخلاقی می‌‌کنه به خاطر...
آهی کشید، قاشق رو بیرون کشید و برای لحظه‌ای بوی قیمه به بینی‌ام خورد:
_به خاطر فکرشه، کارش، ناکامی‌هاش. باهاش مدارا کن.
باز سرم رو تکون دادم و شنیدم که آهی کشید:
_امیدوارم این بار تهش خوب باشه.
ناخودآگاه به سمتش نگاه کردم‌. چشم‌های اون هم به من خیره شده بود:
_حس می‌کنم هست، دلم ندای خوشی می‌ده.
لبخندم جان گرفت.
حتما نبود که مهری اینقدر آسوده در حال صحبت کردن با من و نصیحت کردنم بود. بشقاب خامه‌ای‌شده و فنجان چای رو برداشتم تا بشورم و در حالی که کفی‌اشون می‌کردم پرسیدم:
_نیستش؟ رفت؟
دیدم که سیب‌زمینی‌های خلالی‌شده رو رو توی روغن داغ ریخت:
_آره، یه کم بعد از که برای خوابیدن رفتی اون هم رفت سرکارش.
ظرف‌ها رو درون آب‌چکان قرار دادم و باز پرسیدم:
_کاری ندارید کمکتون کنم؟
لبخند زد:
_نه عزیزم، اگر می‌خوای برو به درست برس.
با اجازه‌ای گفتم و به اتاق برگشتم. موبایلم کنار تخت زنگ نخورده بود و دوباره شماره‌ی کیوان رو گرفتم تا از حال حسام بپرسم. صداش توی گوشم پیچید، باز حرف زدم و دوباره از حالش گفت که مثل بار پیش بود. گریه می‌کرد، خسته می‌شد و از ضعف و درد خوابش می‌برد و من هربار فریماه رو به فحش می‌کشیدم که تنها حضورش مایه‌ی درد و رنج بود.
ازش خواستم به حسام سلام برسونه و ازش پرسیدم که احتیاجی به چیزی نداره، یا خسته نشده؟ گفت نه و قطع کردم تا به درسم برسم.
فریماه، فریماه دروغگوی لعنتی... ننگ به تو.
درس خوندم و خوندم تا مهری برای شام صدام کرد و آهسته و با خجالت از اینکه تمام کارها رو به عهده‌ی خودش گذاشته و برای کمک نرفته بودم، بهش پیوستم.
شام خوردیم، ظرف‌ها رو شستم و کنار هم چای خوردیم. غیر از حرف‌های عصر چیز دیگه‌ای بینمون گفته نشده بود. انگار که تمام حرف‌هاش رو زده بود و من هم همه رو شنیده بودم و چیز دیگری برای گفتن نمونده بود.
زود برای خواب رفت و من هم باز رفتم تا درس بخونم‌. پراکنده شدن گروهمون تنها حسنی که داشت آزاد شدن بیشتر وقتم بود که به درس خوندن سپری می‌شد، و نیاز داشتم که این کار رو انجام بدم، چون فوت شیرین و بدی حال امیر من رو حسابی عقب برده بود. به درس نخوندن عادت کرده بودم و معدل ترم پیشم... فاجعه بود‌.
وقتی خسته شدم گوشی‌م رو برداشتم و به عکس پشت‌صفحه نگاه کردم. عکسی از خودم بود. با موهایی که بسته بودم و فرق وسط باز شده‌ای که موهای کوتاه‌تر جلوی سرم رو به دو قسمت تقسیم کرده بود. پایین موها ویو شده بودند و از کنار گوشم تاب می‌خوردند. گوشواره‌های حلقه‌ای بزرگ و سنگین خودنمایی می‌کردند و تاپ و شلوار جینم مشکی بود. کت قرمزی روی تاپ به تن داشتم و رژ سرخ روی لب‌هام به صورتم جلا داده بود. حتی ظاهرم هم فرق داشت.
شیرین هم همین بود. بعد از آشنا شدن با امیر از این رو به اون رو شده بود. ظاهرش، باطنش...
تاثیر امیر بود یا ما ساده در راه عشق تغییرپذیر بودیم؟
امیر در آخر داستان بالاخره مال من بود یا متعلق به شیرین؟ دلش با کدوممون می‌موند؟
پیام‌ها رو باز کردم و براش نوشتم:
_مراقب خودت باش.
گوشی رو قفل کردم، کناری گذاشتم و برای یک ساعتی دیگه باز هم درس خوندم. چه خوب بود که فردا کلاس نداشتم. می‌تونستم کمی بیشتر بخوابم.
وقتی که خوابم گرفت بالاخره دل کندم و به رخت‌خواب رفتم. ساعتم رو تنظیم کردم و بی‌اختیار وارد گالری شدم. انگشتم روی عکسی کوبید و به تصویر امیر خیره شدم. کنار شیرین بود و حس عذاب‌وجدان خیانت کردن به خواهرم خرخره‌م رو چسبید. نمی‌تونستم تصمیم بگیرم. نمی‌تونستم خودم رو مبرا کنم. من آدم خوبی بودم یا بد؟ خاکستری؟
عکس رو زوم کردم تا تصویر چهره‌ی خودش باقی بمونه و شیرین بره تا مجبور نباشم قلب مچاله‌شده‌م از درد و دلتنگی و عذاب رو چاره کنم، و به تصویر چهره‌ی امیر که از الان جوان‌تر بود و موها و ریش‌هاش مشکی‌تر، خیره شدم.
نیم‌رخ چهره‌ش در عکس به یادگار مونده بود. داشت به لب‌های شیرین نگاه می‌کرد و لبخند محوی در حدی که می‌شد ازش سرسری گذر کرد و حتی متوجهش نشد روی لب‌هاش بازی می‌کرد. موهاش کوتاه بود و ریش کوتاهی. عکس رو زوم‌اوت کردم و بهشون در کنار هم خیره شدم. هر دو به هم خیره بودند، چرخیده بودند و به هم نگاه می‌کردند و تنها نیم‌رخ‌شون رو به دوربین بود. لبخند شیرین به روی امیر چقدر شیرین بود! چقدر بزرگ بود. دندون‌های مرتب و سفیدش بین‌ لب‌های سرخش مثل مروارید برق می‌زد. موهای شبق رنگ پشت سرش، پایین، شینیون شده بود.
کاش به جای شیرین من مرده بودم.
لب‌هام رو روی هم فشردم و آهی سوزان از ته دلم تمام وجودم رو سوزوند. چرا گریه نمی‌کردم که خالی بشم؟ چرا چشمه‌ی جوشان اشک‌هام خشک شد؟
جای شیرین خالی بود. جای شیرین اون نوزادی که تا حالا به دنیا اومده بود و چهره‌ی زشت و قرمز نوزادی‌ش رو از دست داده بود خالی بود. جای من اینجا زیادی بود.
لعنت به این دنیا.
با بغضی که نمی‌ترکید و داشت خودم رو به ترکیدن نزدیک می‌کرد موبایل رو کنار گذاشتم و برق رو خاموش کردم.
چشم‌هام رو روی هم فشار می‌دادم که خوابم ببره که با صدای ویبره‌ی موبایل پلک‌هام رو از هم فاصله دادم. دستم توی تاریکی به دنبالش گشت و وقتی روشنش کردم، نورش چشمم رو زد. فکر می‌کردم از طرف امیر باشه، اما کیوان بود.
_حالش بهتره. نگرانش نباش.
تند تند انگشت‌هام رو روی حروف کوبیدم:
_مرسی فدات شم.
نوشت:
_خدا نکنه.
لبخندی به صفحه‌ی موبایل زدم. چقدر دوستش داشتم. چقدر خوب بود:
_یه کم استراحت کن خودتم.
طولی نکشید که صدای دینگ پیام رسید:
_چشم.
لبخندی زدم:
_آ قربون چشاش!
_لات نَمیری دلا خانم.
و اموجی خنده گذاشته بود. کمی بعد نوشت:
_توام برو بخواب. شبت به خیر.
_شب توام به خیر. خوب بخوابی.
_همچنین.
گوشی رو کنار گذاشتم و دوباره پلک‌هام رو بستم. خواب داشت من رو در آغوش می‌گرفت که صدای پیام دوباره چشم‌هام رو باز کرد.
این‌بار امیر بود:
_دیگه هیچ‌وقت زمانی که می‌دونی سرکارم بهم پیام نده‌.
آهی کشیدم و لب‌هام رو به هم فشردم. پیامش دلم رو شکسته بود و با دل‌شکستگی باز هم اشکم پایین نریخته بود. نمی‌دونستم کدوم بهتره. این خشکی و سردی الان و قبلا، یا اشکِ دم مشک مابین.
زیر لب در جوابش که نمی‌تونستم براش بنویسم و بفرستم گفتم:
_باشه.
لب گزیدم و گوشی رو به کناری پرت کردم‌. حال خوشم زائل شده بود، حرف‌های قشنگ امروزش زائل شده بود‌. همه دود شده بود و رفته بود به هوا. باید حق رو بهش می‌دادم؟ که همه‌چیز در زندگی‌ش با هم قاطی شده بود. کارش و زنش و بچه‌ش و احساساتش و داشت به جنون می‌کشوندش؟ یا حق رو بهش نمی‌دادم و می‌گفتم که می‌تونه کمی بیشتر تلاش کنه تا دل هردومون خوش بشه؟
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و برخلاف اون روزها حتی همون قطره اشک همیشگی هم از گوشه‌ی چشمم پایین نچکید.
امیر همزمان زهر بود و پادزهر. زخم می‌زد، می‌سوزوند، خون جاری می‌کرد و لحظه‌ای بعد حالت رو خوب می‌کرد. شیرین و گوارا بود، انگار عسل بهشتی باشه.
با قلبی که به درد اومده بود بالاخره خوابم برد و باز هم کابوس دیدم. همون خواب قبلی، که امیر من رو به دیوار می‌چسبوند و چاقو رو تا دسته توی سینه‌م فرو می‌کرد.
با نفسی عمیق از خواب پریدم و دستم رو روی سینه‌ای گذاشتم که داشت تیر می‌کشید. چونه‌م می‌لرزید و بی‌اختیار از شدت درد داخل گونه‌م رو گاز می‌گرفتم. نفس‌نفس می‌زدم و خم شدم، قفسه‌ی سینه‌م رو به زانوهام فشردم و نفس عمیقی کشیدم.
صبح زودتر از مهری بیدار شدم، یا شاید بهتر بود بگم اصلا درست و حسابی نخوابیدم که بخوام اسم بلند شدن از تخت رو بیدار شدن بگذارم. دلم به حال خودِ دیشبم سوخت که خوش‌خیال فکر می‌کردم قراره امروز اینقدر بخوابم که ورم کنم و مرده‌ها به حالم حسرت بخورن. حالا خودم به حال مرده‌ها حسرت می‌خوردم.
امیر همین بود، باد و بارون و ابر، در مقابل آفتاب.
چای درست کردم، نون گرم کردم و میز صبحانه رو چیدم. خودم میلی به خوردن نداشتم ولی نمی‌تونستم مهری رو تنها بگذارم. چهره‌ی دلنشینش بدون آرایش و در صبحگاه حتی مهربان‌تر هم به نظر می‌رسید. پوستش شاداب بود و ناخودآگاه وقتی نشست، ازش پرسیدم:
_ببخشید مهری جون، شما چند سالتونه؟
نگاهم کرد و خندید:
_خواهش می‌کنم عزیزم. من شصت سالمه.
رو بهم چشمکی زد:
_البته چون تو بودی گفتم ها! وگرنه خودت خوب می‌دونی، اصلا درست نیست که سن یه خانوم رو ازش بپرسی.
لبخندی زدم و چیزی‌ نگفتم. فکر نمی‌کردم شصت ساله باشه. بیشتر بهش می‌خورد. بیشتر موهاش تا نیمه سفید بود و فقط ساقه‌ها بودند که خرمایی تیره رنگ داشتند. حتما به خاطر از دست دادن‌ها بود. همسرش، دخترش، دامادش، عروسش، و نوه‌ی به دنیا نیومده‌اش. سوگندی که مدام روی زندگی‌شون یورتمه می‌رفت و حال خوبشون رو بد و بدشون رو بدتر و بدترشون رو افتضاح می‌کرد. خود سوگند دلیلی کافی برای پیر شدن و سفید شدن موها بود.
دستی به شقیقه‌ی سفیدکرده‌م کشیدم و کنارش نشستم. اون صبحانه می‌خورد و من آهسته چای می‌نوشیدم. چشم‌هام به روبرو خیره بود و فنجان بین انگشت‌هام به سمت لب‌هام بالا برده می‌شد و دوباره فاصله می‌گرفت.
و کلید توی قفل چرخید.
جناب سرگرد برگشته بود.
به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا پوزخند نزنم و به میز پر از خوراکی‌های صبحانه خیره شدم. صدای مهری به گوشم رسید:
_سلام پسرم، خسته نباشی. بیا صبحانه بخور.
مکثی کرد:
_دلارام زحمتش رو کشیده.
سنگینی نگاهش رو حس کردم که روی صورتم نشست. اخم ظریفی بین ابروهام جا گرفت و نگاهم رو روی میز خیره نگه داشتم.
_سلام مامان، صبح به خیر.
خودش هم مکث کرد:
_دلارام همیشه زیاد زحمت می‌کشه.
عمر شادی‌م زیادی کوتاه بود. دوباره به حالت زهرمار خودش برگشته بود. گونه‌م رو از داخل جویدم و چیزی‌ نگفتم. خود مهری انگار فهمید چیزی این بین درست نیست. چشم‌هاش تنگ شد و نگاهش بین من و پسرش چرخید اما سکوت برگزید. دلم می‌خواست باهاش تندی کنم اما حرف‌های مهری توی گوشم می‌پیچید که ازم مدارا می‌خواست.
از جا بلند شدم و لیوانی برداشتم تا براش چای بریزم. مایع حنایی رنگ لیوان رو پر می‌کرد، و شنیدم که صندلی رو عقب کشید و نشست. پشتم بهش بود و نمی‌خواستم تا ساعت‌ها به سمتش برگردم. آهم رو فرو خوردم و لیوان رو جلوش گذاشتم. حتی تشکر هم نکرد و من هم چیزی نگفتم. ازش تشکر نمی‌خواستم، ازش دیگه حتی محبت کلامی هم نمی‌خواستم. فقط می‌خواستم کاری نکنه که احساس نفرت‌انگیز اضافه بودن رو با پوست و گوشت و استخوان حس کنم.
مهری باز هم نگاهمون کرد، ولی من به هیچ‌کدوم نگاه نمی‌کردم. مهری بود که فرمان رو به دست گرفت:
_کار چطور بود؟
_مزخرف، مثل این چند ماه اخیر.
خستگی در صورتش بیداد می‌کرد. دستی به صورتش کشید و لقمه‌ای برای خودش گرفت. لقمه تا نزدیک دهانش رفت، اما مکث کرد، با کلافگی لب‌هاش رو به هم فشرد و لقمه رو روی میز انداخت. سرش رو بین دست‌هاش گرفت و نفسش رو به بیرون فوت کرد. مهری با نگرانی به سمتش خم شد و دستش رو روی کمرش گذاشت:
_چته مادر؟
امیر سرش رو تکون داد، شاید یعنی هیچی، ولی چیزی نگفت. آرنج‌هاش روی میز قرار گرفته و انگشت‌هاش بین موهاش فرو رفته بودند.
جرات نداشتم حالش رو بپرسم، می‌ترسیدم بهم بپره یا طعنه بزنه، اون هم جلوی مادرش. نمی‌خواستم رومون حالا و به این حد به هم باز بشه، نمی‌خواستم مهری باز هم تحقیر شدنم رو ببینه، که چقدر ضعیف و ذلیل عشق شدم. که پسرش داره چه به روزم میاره. که قبلا ازش نفرت داشتم و لااقل مقابله به مثل می‌کردم، و حالا مثل سگ پاسوخته‌ای دنبالش می‌دوم و به مقصد نمی‌رسم.
مادرش از جا بلند شد و گفت:
_می‌رم برات یه مسکن بیارم.
ضعیف و از ته گلو گفت:
_باشه، ممنون.
مادرش رفت و من هم بی‌صدا بلند شدم تا چای‌ش رو عوض کنم. انگشت‌هام دور فنجون حلقه شده بود که دستش مچم رو چسبید، و من رو از همون قسمت به سمت خودش کشید. دست‌هاش دور کمرم پیچیدند و سرش رو روی شکمم گذاشت، با اینکه از دستش ناراحت بودم اما یک دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و دست دیگه رو درون موهاش فرو بردم. گفتم:
_حالت خوبه؟
سرش رو بیشتر به شکمم فشرد و چیزی‌ نگفت.
_چای‌ت رو عوض کنم؟
با صدای گرفته‌ای زمزمه کرد:
_همین‌جا بمون.
انگشت‌هام چنگِ موهاش شدند و آهسته گفتم:
_چی شده؟
باز گفت:
_مهم نیست. فقط همینجا، همینطوری، بمون.

امیدوارم که دوست داشته باشید.

بخیه | (16+)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt