69

134 20 19
                                    

تعجب، ترس، گیجی... همه با هم مخلوط شده بودند و من رو به یک بمب ساعتی از احساس تبدیل کرده بودند. نمی‌فهمیدم چرا این‌کار رو کرده، و نمی‌تونستم ازش بپرسم. زبونم انگار بند اومده بود. البته... همیشه روبروش زبونم بند می‌اومد، و این‌بار از گیجی و ترس بود:
_نمی‌فهمی بهت چی می‌گم؟ چرا نمی‌ری؟
جا خورده نگاهش کردم... و باز هم نتونستم حرف بزنم. صدایی توی سرم می‌گفت "کجا برم وقتی تو اینجایی؟" و صدا بغض داشت. دلش می‌خواست به گریه بیفته و یک دل سیر اشک بریزه. احساس واموندگی داشتم. احساس رونده شدن.
_من...
حرف در دهانم ماسید، افکار در مغزم.
_چرا برم؟
اخمش غلیظ بود، و نمی‌دونستم از درده، درد جسمی زخم‌هاش‌، یا درد روحی بودن من این‌جا روبروش:
_چرا این‌جا باشی؟ چه صنمی با من داری که پیشم بمونی، پاتختی‌ام؟ یادت رفته؟
صدای بلندش باعث شد ناخودآگاه از روی لبه‌ی تخت سُر بخورم و پاهام که به  پایین، زمین، برخورد کردند، یکی دو قدمی به عقب تلوتلو بخورم.
داشت داد می‌زد؟
داشت داد می‌زد.
_خواهرت مُرده، من دیگه هیچ نسبتی با تو ندارم.
چاقو یک دور بیشتر در قلبم چرخید.
از صدای فریادش دو مامور جلوی در با ضرب در رو باز کردند و وارد اتاق شدند، دست‌ها به کمر، نزدیک به اسلحه‌هاشون بود، و کسی که کمی جلوتر بود پرسید:
_جناب سرگرد، مشکلی پیش اومده؟
دیدم که دندان‌های امیر روی هم ساییده شد:
_این‌جا طویله است که همین‌طوری سرتونو می‌اندازید پایین و میاید داخل؟
آن‌چنان دادی زد که من کمی عقب رفتم، و نگاه دو مامور به هم خیره شد. آهسته گفتم:
_مشکلی نیست، خیلی ممنون ازتون. ببخشید.
امیر از این عذرخواهی چپ نگاهم کرد، ولی اون دو نفر بدون حرف دیگه‌ای بیرون رفتند.
دوباره به تندی گفت:
_زود باش.
و از حرف‌های نه‌چندان پیش امیر و تکرار دوباره‌اش حس تلخی درون قلبم تا توی گلوم بالا اومد و احساس کردم که دارم خفه می‌شم. فقط گفتم:
_باشه، می‌رم. بذار این شیشه‌ها رو جمع کنم... بعد می‌رم.
تیز نگاهم کرد، ولی دیگه چیزی نگفت. بیرون که رفتم، حس کردم جونی برای راه رفتن ندارم. برای لحظه‌ای به دیوار تکیه دادم و بعد روی صندلی بیرون اتاق افتادم. نفسم تنگ بود، دست خودش بود که روی گلوم نشسته بود و داشت خفه‌ام می‌کرد. احساس بدی داشتم، این حس بی‌کس‌وکاری عجیب می‌تونست یک نفر رو به قعر بکشونه. و من هر لحظه بیشتر سقوط می‌کردم.
برای چند ثانیه‌ای نشستم و دیدم که نگاه دو مامور به سمتم کشیده شد، ولی واکنش دیگری نشون ندادند. و بالاخره که تونستم کمی به خودم مسلط بشم از جا بلند شدم و رفتم تا جارو بگیرم. گلوم پر از بغض و درد بود ولی سرم رو پایین انداخته بودم تا کسی چشم‌هام رو نبینه. و دوباره داخل اتاق شدم. حتی نگاهش نکردم تا ببینم چه واکنشی نشون می‌ده، فقط آهسته روی زمین زانو زدم تا تکه‌های بزرگ شیشه‌ رو بردارم. نگاهش رو حس می‌کردم که روی من خیره شده بود و دلم می‌خواست باهاش دعوا کنم، سرش داد بزنم که باهام این‌طور رفتار می‌کنه... و همزمان بهش حق می‌دادم.
اشک بی‌دلیل و بادلیل درون چشم‌هام جمع شد، و سرم پایین بود و مشغول جمع کردن شیشه‌ها بودم. و همین کدر شدن دیدم کافی بود تا یک تکه شیشه درون انگشتم فرو بره، و هیس بلندی از دهانم خارج شد.
و خسته، عصبی و پر از غم روی زمین نشستم. دیگه نتونستم جلوی گریه‌ام رو بگیرم... و بی‌صدا، شروع شد.
تکه‌های بزرگ در همون حالت جمع شد، و از جا بلند شدم و تکه‌های کوچک رو جارو کردم. توقع داشتم خشمش خوابیده باشه، ولی وقتی کارم تموم شد به سردی گفت:
_تموم شد؟
بدون جواب دادن به سمت وسایلم رفتم و کتاب‌هام رو توی کیفم گذاشتم. کیف رو با تمام سنگینی‌اش روی شونه‌ام انداختم و آهسته برگشتم تا نگاهش کنم. کبودی‌هاش آهسته داشت خوب می‌شد ولی دستش هنوز آویزون گردنش بود. از دکمه‌های پیراهن بیمارستانش فقط چهارتای پایینی بسته بودند. و ریش داشت، موهاش بلند بود، ژولیده و افسرده.
خداحافظی زیرلب بلغور کردم و از در که بیرون رفتم، صدای نفس بلندش رو شنیدم که انگار حبس کرده بود. بدون این‌که حتی قصد رفتن داشته باشم روی صندلی‌های جلوی اتاق نشستم و دوباره کتابم رو از کیفم درآوردم.
ماژیک فسفری، یک مداد نرم، کتابی که ورق می‌خورد و درش نوت نوشته می‌شد... ذهنم سعی می‌کرد که این‌جا باشه، کنار درس‌ها و کتاب‌ها، ولی قلبم، قلب شکسته‌ام، اون داخل بود.
ربع ساعت، نیم ساعت، یک ساعت...
نکنه چیزی می‌خواست؟ نکنه دلش می‌خواست تختش جابه‌جا بشه ولی خودش نمی‌تونست؟ نکنه گرسنه یا تشنه می‌شد؟ نکنه دلش می‌خواست پنجره باز بشه؟ هر دو دستش آسیب دیده بود، چطور می‌خواست دست ببره و پنجره رو باز کنه؟
آهی کشیدم.
خط بعدی رو هایلایت کردم و به در اتاق نگاه کردم. برای بار هزارم آرزوی این‌که کاش من به جای شیرین مرده بودم از سرم گذشت و برای بار صدهزارم بغض کردم. کاش اون روز‌ها برمی‌گشت، روزهایی که مثل یک مجسمه بی‌احساس بودم. اگر اون روزها بود و هنوز از امیر نفرت داشتم، حالا امیر رو مقصر می‌دونستم و می‌تونستم بیشتر ازش نفرت داشته باشم. ولی نه... ورق چرخیده بود تا من بهش دل بدم و اون... حالا اون باشه که بخواد ازم فاصله بگیره.
اگر من مرده بودم همه‌چیز راحت‌تر نبود؟
موبایلم که ویبره رفت، بهش بی‌توجهی کردم. فردا صبح زود کلاس داشتم و باید خودم رو آماده می‌کردم. وقت بازی با موبایل نبود، حتی اگر به هوای دقیقه‌ای پیامک‌بازی باشه.
و باز به در نگاه کردم. ده دقیقه‌ای بعد بخش موردنظر بالاخره تموم شد و من موبایلم رو برداشتم، چیزی نبود به‌غیر از یک پیام تبلیغاتی.
کتاب رو که توی کیفم گذاشتم، در اتاق امیر باز شد و انگار در نظر اول من رو ندید. شنیدم که از همکارانش پرسید:
_کِی رفـــ...
و نگاهش به من برخورد کرد. آه کلافه‌ای کشید و بدون این‌که ازم درخواست کنه به داخل اتاق برگشت و در رو پشت سرش بست. من سرم رو به دیوار سرد پشت سرم تکیه دادم و فقط نفس خسته‌ای کشیدم.
به اطمینان دو همکار امیر کیف رو روی صندلی گذاشتم و آهسته به سمت اتاق رفتم. نتونستم که در نزنم و وقتی تقه‌های برخورد بند انگشت‌هام به چوب صدایی در فضای ساکت اتاق پخش کرد، شنیدم که گفت:
_بیا داخل.
در رو ذره‌ای باز کردم و ناگهان کمی مضطرب از عصبی شدن دوباره‌اش گفتم:
_می‌شه بیام؟
صدام مظلوم بود و فقط فکر کردم که چقدر از اون روزها فاصله دارم. چقدر بی‌دفاعم، دیگه حتی زخم زبون هم نمی‌زنم. فقط خسته‌ام.
خیلی خسته.
طعنه زد:
_مگه حرف من برای تو مهمه؟ تو که همه‌اش کار خودت رو می‌کنی، این یه‌بار هم روش.
آهسته وارد شدم و در بی‌صداترین حالت ممکن در رو بستم. به در تکیه دادم و برای لحظه‌ای فقط نگاهش کردم. جسم و روح شکسته‌اش رو نظاره کردم و کلافگی‌اش رو، خستگی‌اش رو، غمش رو...
_امیر؟
حتی هوم هم نگفت، فقط نگاهم کرد تا حرفم رو ادامه بدم:
_چرا می‌خوای برم؟
پوزخند زد:
_دلیلم رو نشنیدی؟
دست‌هام رو برای محافظت از زانوهای لرزانم به در تکیه دادم:
_شنیدم، باور نکردم. تو همونی بودی که می‌گفتی من برات مثل دختر ریحانه‌ام، که تو دایی‌ام هستی. حالا می‌خوای برم چون شیرین دیگه نیست؟ دلیلت فقط همینه؟
حرفی که نزد آهسته گفتم:
_بودنم تو رو یاد اون می‌اندازه؟ آره؟
فکش منقبض شد ولی چیزی نگفت. نگاهش به زمین خیره بود و هیچ حرفی نمی‌زد. اگر واکنش چشم‌هاش و فکش نبود فکر می‌‌کردم که در همون حالتِ نشسته خوابش برده.
_من که نمی‌خوام تو ناراحت باشی، اگر از اول همین رو می‌گفتی می‌رفتم.
تلاش برای نشکستن صدام سخت بود ولی موفق شدم. حالا دست‌هام هم روی در می‌لرزیدند، و احساس تنهایی یقه‌ام رو چسبیده بود تا من رو پشت‌سر‌هم و پیاپی به در بکوبه.
به خودش لرزید، و گفتم:
_بگم بیان برات آرام‌بخش بزنن؟
با سنگدلی گفت:
_تو بری من آرومِ آروم می‌شم.
لحنش چنان گزنده بود که انگار سیلی خورده باشم، ولی واکنشی نشون ندادم. فقط نگاهش کردم که نگاهم نمی‌کرد. چشم‌هاش دوخته به زمین بود...
_باشه.
مکثــ...
_مواظب خودت باش. زود خوب شو.
و در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم. این‌بار بند کیفم رو که روی دوشم انداختم و شونه‌ام از سنگینی‌اش خم شد، تونستم که بغضم رو قورت بدم. موبایل رو بین انگشت‌هام فشار دادم و به اولین نفری که در ذهنم اومد زنگ زدم:
_سلام... وقت داری؟
صدای گرم ولی خش‌دارش از خواب توی گوشم پیچید، و وقتی حرف زد حس خوب زودگذری از قلبم رد شد:
_برای تو؟ همیشه وقت دارم.
سعی کردم لبخند بزنم هرچند خیلی هم موفق نبودم.
_می‌شه بیای بیمارستان دنبالم؟ حالم خوب نیست.
نفسی کشید:
_باشه، منتظر باش تا نیم ساعت دیگه خودم رو می‌رسونم.
نفس عمیقی کشیدم:
_ممنون کیوان، تو بهترینی.
خندید:
_فقط برای بهترین‌ها بهترینم.
مکثی کرد:
_منتظر باش.
و تماس قطع شد. داشت ظهر می‌شد و گرسنه بودم. فقط جلوی در بیمارستان، روی لبه‌ی جدول نشستم و کیفم رو بین پاهام گذاشتم. دلم پیش امیر بود ولی نمی‌تونستم مجبورش کنم که من رو بخواد، و وقتی کسی جلوم بوق زد، سرم رو بالا آوردم و به چهره‌ی مهربون کیوان نگاه کردم. با خنده گفت:
_جایی می‌رید برسونمتون خانوم خانوما؟
لبخند تلخی زدم، از جا بلند شدم و کیفم رو روی صندلی عقب انداختم. تردیدم کافی بود تا از ماشین پیاده بشه و به سمتم بیاد، و وقتی روبروم به بدنه‌ی ماشینش تکیه داد به چشم‌هام نگاه کرد:
_چی شده؟
یک جمله، یک سوال ساده کافی بود تا بخوام گریه کنم، ولی نه... بس بود این ضعفی که نمی‌دونستم بهش غلبه کنم. گریه نکردم، بغض هم نکردم، هرچند که سخت بود، فقط دست‌هام رو دورش انداختم و بغلش کردم:
_نمی‌دونی این‌کارت چقدر برام ارزش داره.
دست‌هاش دور کمرم حلقه شد و محکم‌تر در آغوشم گرفت:
_کاری نکردم دلارام...
آهسته‌تر، زمزمه‌وار، تکرار کرد:
_کاری نکردم.
در ماشین رو برام باز کرد و گفت:
_بفرمایید اولیاحضرت.
خندیدم، سوار شدم و خودش هم لحظه‌ای بعد به راه افتاد. صدای موزیک شادی توی فضای ماشین می‌پیچید که لبخند محوی رو روی لب‌هام می‌آورد، هرچند می‌دونستم که پایدار نیست.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و کمربند رو کمی از گردنم فاصله دادم، و حس کردم که دستش روی دستم قرار گرفت. با لحن بزرگترانه‌ای گفت:
_حرف بزن ببینم.
پوزخندی زدم:
_چی بگم؟ از کدوم بگم؟
دستم رو فشار داد و بعد برداشت تا روی دنده قرار بده:
_از هرکدوم که می‌خوای شروع کن، ولی باید...
روی باید تاکید کرد:
_همه‌اش رو بگی.
آهی کشیدم. حداقل جریان فرهاد و آذر رو می‌دونست، پس از همون‌جا شروع کردم. از تنهایی گفتم. از مشکلاتی که تنهایی به وجود می‌آورد گفتم، از هیراد، از ترس... از خوابیدن روی سرامیک کنار در ورودی تا هر صدای کوچکی رو بشنوم. صدای نفس‌هاش رو می‌شنیدم. تی‌شرت سفید ساده‌ای پوشیده بود که طرح برندش رو، تامی هیلفیگر، روی سینه‌اش داشت، جین آبی روشن زاپ‌داری، و کتونی‌های سفید. موهاش رو کمی کوتاه کرده بود ولی هنوز به کوتاهی وقتی که با پارمیس بود نبودند...
و ناگهان متوجه شدم که خیلی وقته ساکت شدم، اما کیوان دلیلش رو چیز دیگه‌ای برداشت کرد. گفت:
_دلارام... این‌که تو بخوای دردودل کنی دلیل بر این نیست که من رو فقط قاطی مشکلاتت می‌کنی. تو توی همه‌ی لحظات کنار ما بودی، مشکلات، خوشی‌ها... الان وقت اونه که من هم همین‌کار رو برات بکنم. تو دوست خوبی هستی.
مکث کرد و خودش رو تصحیح:
_نه، فوق‌العاده‌ای، ولی ما همه می‌دونیم که تو هم مشکلاتی داره. دقیقا نمی‌دونستم چی هستن تا وقتی که خودت بهم گفتی، و...
لب‌هاش رو لیسید و نیم‌نگاهی به سمتم انداخت. نفسی کشید و دیگه ادامه نداد. زندگی‌ام این‌قدر پیچیده و مزخرف بود که حتی زبان بقیه هم در مقابلش بند می‌اومد.
آه عمیقی کشیدم و به بیرون خیره شدم. چشم‌هام مناظری رو دنبال می‌کرد که در ثانیه‌ای محو می‌شدند، و به حرف اومدم:
_همه‌چیز قابل تحمل بود... تا شیرین بود همه‌چیز رو می‌شد تحمل کرد. الان...
دوباره دستم رو حامیانه فشرد:
_حس می‌کنم تمام زندگی‌ام رفته زیر آوار. حس می‌کنم رفتن شیرین یه زلزله بود، یه زلزله‌ی قوی با ریشتر بالا که حتی خودم رو هم پودر کرد.
نفس عمیقی کشیدم و به خودم جرأت دادم تا حرف بزنم:
_و... خب...
حس کردم که نگاهم کرد:
_اون هم...
نتونستم اسمش رو بیارم:
_شده درد روی درد.
نفس بود یا آه؟
_شده زخم روی زخم. کیوان... حس می‌کنم تمام وجودم پر از زخمه، پر از بخیه است. همه‌اش درد دارم. من خسته شدم.
درد، درد، درد...
_از درد خسته شدم.
خودش هم نفس عمیقی کشید و با احتیاط گفت:
_اون... امیره؟
فقط سرم رو تکون دادم و کیوان ادامه داد:
_تا حالا فکر کردی که اگر عاشق آدم دیگه‌ای می‌شدی زندگی برات آسون‌تر می‌شد؟
ناخودآگاه خندیدم:
_چرا؟ تو این فکر رو می‌کنی؟
خودش هم از خنده‌ام لبخندی زد:
_جدی می‌گم، جواب بده.
بین خنده نفسی کشیدم:
_فکر می‌کنم اگر کلا از سنگ بودم زندگی خیلی راحت‌تر می‌شد.
نیش‌خندی زد:
_همیشه زندگی برای اونی که دلش از سنگه راحت‌تره.
دستی به موهاش کشید و طره‌ای روی پیشونی‌اش افتاد.
_دلت براش تنگ شده؟
نمی‌دونم چرا این رو ازش پرسیدم، ولی می‌تونستم تلخی دردش رو حس کنم. با این‌که داخل گونه‌اش رو جوید، ولی سرش رو به علامت مثبت تکون داد. ناخودآگاه دست بردم و شونه‌اش رو فشردم.
_زندگی بهتر می‌شه. باید بهتر بشه.
لحظه‌ای به سکوت که گذشت، سعی کردم با شوخی کوچکی بحث رو عوض کنم:
_اگر می‌تونستی عاشق یه نفر بشی... انتخابت کی بود؟
برای چند ثانیه‌ای نگاهم کرد، و بعد چشم‌هاش رو به روبرو دوخت:
_تو.
خندیدم:
_واقعا؟
خندید و دستی به موهاش کشید:
_آره، تو مهربونی، باهوشی، بامزه‌ای، خوشگلی... هرچیزی رو که یه نفر باید داشته باشه تو داری.
و با کف دست ضربه‌ای آهسته به فرمون زد:
_فقط حیف که این دلِ صاحب‌مرده این‌حرف‌ها حالی‌اش نیست. حیف که نمی‌فهمه باید کَنده بشه و ول کنه.
نیش‌خندی زدم و زمزمه کردم:
_حیف.
صدای موزیک رو بالاتر برد و به حالتی خنده‌دار قِر داد، با این‌که حتی شاد هم نبود.
" همه می‌گن بهتره دیگه تو رو نبینمت
تو می‌دونی می‌کُشه منو یه روز ندیدنت
مگه من یادم می‌ره
مگه من یادم می‌ره
بعضی وقتا واسه‌ی برگشتن واقعا دیره..."
بی‌هوا پرسید:
_گرسنه‌ات نیست؟
پوزخندی زدم:
_از دیروز ناهار دیگه هیچی نخوردم.
با تعجب به سمتم برگشت:
_پس چرا هیچی نگفتی دختر؟
شونه‌ای بالا انداختم و نیش‌خندی زدم:
_چی بگم؟ گشنه‌امه؟ ترجیح می‌دم جلوی یه پسر این حرف رو نزنم.
جوابم به خنده انداختش و قهقهه زد. دستش رو بالا آورد و ضربه‌ی آهسته‌ای به سرم زد:
_بی‌تربیت.
خندیدم:
_دروغ می‌گم؟
بلندتر، غش‌غش، خندید:
_نه، دروغ نمی‌گی.
در اولین جای پارک نگه داشت تا کمی به سمت رستوران و فست‌فودی که دیده بود راه بریم. کیف رو توی ماشین گذاشته بودم و فقط کیف‌پول و موبایلم رو توی جیب‌های مانتوم گذاشته و راه افتاده بودم.
روی صندلی روبروی هم نشستیم و به منویی که روی میز قرار داده شده بود خیره شدیم. و دیدم که برای لحظه‌ای نگاهش به پشت سرم خیره شد و بعد انگار که برق گرفته باشه، به خودش لرزید. با نگرانی به عقب برگشتم و به دختری که پشت به ما نشسته بود نگاه کردم... و فهمیدم که چرا ناگهان کیوان وا رفته... اون پالتوی لعنتی نارنجی رنگ.
مثل پالتویی که پارمیس می‌پوشید.
سرش رو پایین انداخت، دیدم که لبه‌ی میز رو بین دست‌هاش فشرد. آهسته و در کم‌صداترین حالت ممکن صندلی رو جابه‌جا کردم تا کنارش بنشینم و دست‌هاش رو گرفتم تا آهسته از میز جدا کنم، و شنیدم که زیرلب یک نفس گفت:
_کاش یادم بره، کاش یادم بره.
دستش رو ملایم ماساژ دادم:
_یادت نمی‌ره کیوان جان، ولی برات تجربه می‌شه.
نفس عمیقی کشید و سعی کردم ذهنش رو منحرف کنم:
_یه سوال؟
سرش به سمتم برگشت:
_جانم؟
_دختر آرزوهات... چطوریه؟ چه شکلیه؟
خندید:
_شبیه پارمیس نبود.
دستش رو فشردم:
_آدم هیچ‌وقت با فرد رویاهاش جور نمی‌شه.
خندیدم و روی دستش کوبیدم:
_حالا بگو.
دست به صورتش کشید و برای لحظه‌ای به منو نگاه کرد. من هم نگاه کردم ولی حتی بدون خوندن غذاها هم می‌دونستم که پیتزا پپرونی تند می‌خوام با یک عالمه سیب‌زمینی و قارچ:
_ظاهر یا باطن؟
بدنم رو کش و قوس دادم:
_به تو که نمیاد آدم ظاهربینی باشی، پس باطن.
کمی روی صندلی لم داد و دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت:
_فکر می‌کنم... مهربون باشه. وفادار باشه. بامزه باشه، توی مشکلات پشتم باشه و جا نزنه. دوستم داشته باشه و عشقش رو بهم نشون بده.
با لبخند نگاهش می‌کردم، و دیدم که با انگشت‌هاش بازی کرد:
_قبلا... اینا برام مهم نبود، ولی الان تبدیل به یکی از خواسته‌هام شده.
نفس عمیقی کشید:
_این‌که خودساخته باشه، و... پول رو به من ترجیح نده. توی رابطه‌هاش، حتی دوستانه، چارچوب داشته باشه.
داشت عصبی می‌شد، پس سعی کردم جلوش رو بگیرم:
_فهمیدم، فهمیدم. حالا ظاهر...
لبخندی زد و با دیدن ویتر که به سمتمون می‌اومد کمی صاف‌تر نشست. کیوان سفارش فیله‌ی استریپس داد و من هم غذایی که توی ذهنم بود، و به‌جای یک قوطی نوشابه برای هرکدوم سفارش یک بطری نوشابه خانواده دادیم. کیوان خندید. خنده‌ی قشنگی داشت، با دندون‌های مرتب و لب‌های خوش‌حالت. خاک‌برسر پارمیس که ولش کرده بود تا پی عیاشی‌هاش بره:
_قراره بترکیم.
دستم رو زیر چونه‌ام زدم:
_ترکیدن با غذا خود بهشته.
با گوشه‌ی لب خندید:
_خب... گفتی ظاهر؟
خودش هم دستش رو زیر چونه‌اش زد و انگار لحظه‌ای به فکر فرو رفت و در همون حالت، انگار از دوردست، گفت:
_توی ذهنم دختری که باهاش بودم...
مکث کرد:
_قبل از پارمیس...
و آهی کشید:
_همیشه یه دختر با موهای خرمایی بود و چشم‌های قهوه‌ای روشن، رنگ فندق. گونه‌های برجسته که همیشه لپ‌هاش رو بکشم. لب‌های نازک و یه خنده‌ی بلند همیشه قهقهه‌وار. قدش یه‌کم کوتاه باشه تا بتونم چونه‌ام رو روی موهاش بگذارم و...
لبخندم داشت لحظه به لحظه بزرگ‌تر می‌شد:
_یه‌کم تپل باشه.
نیش‌خندی زدم و بدجنس گفتم:
_چرا؟ می‌خوای گازش بگیری و بچلونیش؟
سرخ که شد فهمیدم سوالم همچین هم بی‌ربط نبوده، و فقط خندیدم. سرش رو پایین انداخت و گفت:
_خب... حالا نوبت توعه.
آهی کشیدم و با انگشت‌هام بازی کردم:
_من... هیچ‌وقت توی فکر عشق و عاشقی نبودم. تمام عمرم فکر کردم به خاطر اوضاع قاراشمیش خانواده‌ام هیچ‌وقت بتونم عاشق بشم... یا کسی عاشقم بشه.
مکثی کردم و انگشت‌هام رو در هم گره زدم:
_ولی... وقتی که شدم...
این‌بار نوبت اون بود تا دستم رو بگیره.
_تمام دنیا روی انگشت کوچیک اون می‌چرخید.
حتی هنوز رو نداشتم که اسمش رو به زبون بیارم:
_از همه جذاب‌تر بود، از همه مردتر بود، از همه... نفس‌گیرتر بود. تمام ایده‌آل‌های دنیا توی اون خلاصه می‌شد...
دستش رو متقابلا فشردم:
_چشم‌هام کسی غیر از اون رو نمی‌دید. نه، اصلا کسی غیر از اون وجود نداشت.
لب‌هام رو روی هم فشار دادم و نفسی کشیدم. چقدر خوب بود که رزا و کیوان راجع به من همون‌طور فکر نمی‌کردند که خودم راجع به خودم فکر می‌کردم.
کیوان با حالتی بین نگرانی و ناراحتی نگاهم می‌کرد، و من چیزی نگفتم، حتی واکنشی هم نشون ندادم. چی می‌تونستم بگم؟ حرف‌هام رو در کمال بی‌حیایی زده بودم؟
و فکر می‌کردم که بار سنگین روی قلبم خالی شده؟ کمی...
سالاد کیوان کمی زودتر از غذا اومد، بی‌حرف دیگری بهش سس زد و غیر از چنگال خودش چنگال دیگری درش گذاشت و کمی به سمت من هلش داد:
_بخور.
کمی کاهو سر چنگال زدم و برای لحظه‌ای حرفم رو مزه‌مزه کردم:
_کیوان؟
_جان؟
_ازم...
سرش رو بالا گرفت و به جای سالاد به من نگاه کرد:
_ازم بدت نیومد؟
با دهان‌ پر گفت:
_چرا بدم بیاد؟
شونه‌ای بالا انداختم و با نوک چنگال یک‌دونه‌ی تنها از ذرت رو برداشتم و داخل دهانم گذاشتم:
_خودت می‌دونی.
نفسی کشید:
_چون دلت برای کسی رفته که نباید؟
نیش‌خندی تلخ زد:
_واقعا؟ Who am I to talk؟
تا حالا ندیده بودم که انگلیسی حرف بزنه، و لهجه‌ی بامزه‌اش باعث شد لبخندی بزنم. فقط گفتم:
_ممنون.
خندید:
_خواهش می‌کنم.
و چنگال پرش رو داخل دهانش فرو برد.
باقی غذا در سکوت صرف شد، و وقتی قصد برگشتن کردیم، گفت:
_ببرمت خونه؟
آهی کشیدم:
_نه، بیمارستان.
لبخند ضعیفی زد:
_نگران نیستی بازم عصبی بشه و سرت داد بزنه؟
مویی که مدام روی صورتم می‌افتاد برای بار صدم پشت گوشم فرستادم:
_بذار هرچقدر دلش بخواد داد بزنه، مادرش الان خسته است و کس دیگه‌ای غیر از ما دو نفر نیست که بخواد پیشش بمونه.
چشم‌هام رو برای لحظه‌ای بستم و ادامه دادم:
_ولی کاش از این سخت‌تر نشه.
صداش رو شنیدم که گفت:
_حتی اگر سخت‌تر بشه تو از پسش برمیای.

سلام و صد سلام به روی ماهتون.
یه پست دیگه خدمت شما.
شاید یه هفته‌ای نباشم. دوتا ارائه‌ی سنگین دارم. بعدش با یه پست طولانی خدمتتون برمی‌گردم.
امیدوارم این پست رو دوست داشته باشید.
نظر بدید که نظراتتون بهم انرژی می‌ده💕

🎵 اهنگ: برگشتم ٢ از آنیتا 🎵

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now