64

124 23 22
                                    

تا صبح حتی چشم روی هم نگذاشتم. موبایلم کنارم بود و مثل دیوانه‌شده‌ای از پارانویا، مدام به صفحه نگاه می‌کردم مبادا خبری از استاد بشه، با این‌که می‌دونستم با مهری تماس می‌گرفتند.
و صدای گریه‌های ریز مهری تا صبح به گوشم رسید. گریه‌هایی که صداش لحظه‌ای بالا می‌رفت و به سمت هق زده شدن کشیده می‌شد، و بعد انگار کنترل می‌شد. طفلکی می‌ترسید که از خواب بیدار بشم... و نمی‌دونست که غیر از اشک چیز دیگری به چشم‌هام نمیاد.
شب گذشت... و برخلاف تصورم صبح شد.
فکر می‌کردم هیچ وقت صبح نمی‌شه. فکر می‌کردم بعد از شیرین دیگه آفتاب طلوع نمی‌کنه، دنیا تا ابد تاریک می‌مونه... ولی طبیعت خلافش رو بهم ثابت کرده بود. و این درد داشت.
دنیا می‌چرخید، خورشید می‌تابید، شب به پایان می‌رسید، گل‌ها می‌شکفتند...
و شیرین هنوز هم مرده بود.
احساس سرمای شدیدی، انگار که حتی استخوان‌هام هم یخ زده بود، در بدنم حس می‌کردم. شاید حتی روحم هم یخ زده بود... و با به صدا در اومدن آلارم برگشتم و دکمه‌ی موبایل رو فشردم. صدای گریه‌های مهری تازه خاموش شده بود.
و صدای آیفون به گوشم رسید.
با حالتی سِر و بی‌جان از جا بلند شدم و از مانیتور کوچک به تصویر نگاه کردم. و بی‌حرف فقط دکمه رو فشردم.
چرخیدم و بی‌حال به خونه نگاه کردم. غیر پتویی که تا شده، حتی باز نشده، روی کاناپه بود و بالش کنارش، همه‌جا تمیز بود.
قبل از این‌که برسن و بخوان زنگ پشت در رو فشار بدن، در رو باز کردم و بی‌حال به دیوار تکیه دادم. و چونه‌ام لرزید.
وقایع دیروز جلوی چشمم مثل فیلمی تکرار شدند، فیلمی تراژیک... و حس کردم بغض باز به سمت گلوم خزید.
شیرین مرده بود و حالا دوستانم اینجا بودند... تا شاید دلداری‌ام بدن، تا شاید تسلیت بگن...
سرم رو پایین انداختم و به لباس‌هام نگاه کردم. تی‌شرت آستین بلند مشکی بی‌طرحی، با شلواری همونقدر ساده و به همون رنگ... تنها لباس‌های مشکی رنگی که داشتم. هیچ‌وقت در مخیله‌ام هم نمی‌گنجید که برای عزیزی مشکی بپوشم. برای شیرین... مشکی بپوشم.
موهام از رطوبت شمال که شسته نشده بود پف کرده و مجعد بود و مثل یال شیر دورم رو گرفته بود، ولی مهم نبود.
بعد شیرین دیگه هیچی مهم نبود.
لب‌هام رو روی هم فشردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم، ولی بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و فقط دلم می‌خواست بتونم نفس بکشم. پشت سرم رو به دیوار فشردم و نفس عمیقی که کشیدم منقطع بیرون اومد.
و اشک از چشم چپم پایین چکید.
نفس نفس می‌زدم و ناخودآگاه دستم رو بالا بردم و یقه‌ام رو از گلو جدا کردم. و صدای آهسته‌ای از توی راهرو سلام داد. ناخودآگاه و آهسته با پشت دو دست زیر چشم‌هام رو پاک کردم و به سمت در چرخیدم. و هرکاری کردم نتونستم برای خوش‌آمدگویی لبخند بزنم...
کیوان به محض دیدنم قدمی به جلو برداشت و دست‌هاش رو دورم حلقه کرد. حس می‌کردم که خودش هم بغض داره، ولی فقط چونه‌اش رو روی سرم گذاشت و آهسته گفت:
_نمی‌دونم چی بگم.
داشتم خفه می‌شدم، و گلوم خودبه‌خود بین میل برای گریه کردن و گریه نکردن فشرده می‌شد. نفسم رو حبس کردم و تلاش کردم تا بیشتر از این گریه نکنم. نمی‌دونم چرا، ولی هیچ‌وقت گریه نکردن جلوی دوستانم، به جز رزا، عادتی شده بود که شکستنش حتی در این حالت برای من سخت بود. و نفس رو آزاد کردم...
آه سرد و دردناکی از سینه‌ام بلند شد و دست کیوان پشت سرم فشرده شد و سرم رو به سینه‌اش فشرد. چنان محکم در آغوشم گرفته بود که اگر وقت دیگری بود حتما می‌خندیدم، کنارش می‌زدم و می‌گفتم "عه، خفه‌ام کردی!" ولی حالا، احتیاج داشتم که خفه بشم.
که تموم بشم.
دستی که روی شونه‌ی کیوان قرار گرفت به کنار صورتم کشیده شد، و کیوان با نفس عمیقی که شاید برای کنترل خودش بود کنار رفت، و نفر بعدی... رزا بود. با چشم‌های قرمز و پف‌کرده‌ای که نشون از گریه‌ای طولانی داشت:
_ببخشید که دیشب نموندم.
صداش گرفته بود... و من فقط گفتم:
_تا همین‌جا هم...
مکث کردم. باید چی می‌گفتم؟ چطور تشکر می‌کردم؟ کلمات از ذهنم فرار کرده بودند و احساس کودک تازه زبان باز کرده‌ای رو داشتم.
و بغض کردم:
_خیلی زحمت کشیدی.
دستش رو دورم انداخت و آهسته کنار صورتم رو که بوسید، حس کردم صورت خودش هم خیسه. و بیشتر بغض کردم. بغض مثل توپی بازیگوشانه پرتَر و پُرتَر از آب می‌شد، و راه گلوم رو بیشتر می‌بست.
هیچ‌کدوم نمی‌دونستن که چه چیزی باید بگن، چی باید می‌گفتن؟ اون‌ها هم مثل من بودن، سه تا جوان 20 ساله، و حسام 23 ساله...
رزا بالاخره کنار رفت و نفر بعدی بهراد بود. آهسته بازوم رو با حرکت دستش ماساژ داد و زمزمه کرد:
_تسلیت می‌گم دلی.
قلبم لرزید.
بار دوم بود که این جمله‌ی کوتاه رو می‌شنیدم ولی گوش‌هام باز هم عادت نکرده بودند. فکر نمی‌کردم تا آخر عمر هم به این جمله عادت کنم.
تسلیت می‌گم؟
در جوابش باید چه چیزی گفت؟ ممنون؟
غم آخرتون باشه؟
در جوابش باید چه چیزی گفت؟ ممنون؟
غم نبینید؟
ممنون؟ شما غم نبینید؟ توی شادی‌هاتون جبران می‌کنم؟ خدا عزیزاتون رو نگه داره؟
جملاتی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از دهانم بیرون بیاد...
جملاتی که هیچ‌وقت تسلی نمی‌دادند، بلکه حسرتی، حسادتی گزنده رو به وجود تزریق می‌کردند.
"اون یک عزادار غم‌دیده نیست. اون هنوز خواهرش رو داره، مادرش رو داره... اون مثل من بی‌کس‌وکار نیست."
بیست ساله بودم، ولی می‌دونستم که تا آخر عمرم هرکسی رو ببینم که خواهرش رو در آغوش می‌گیره، تیری زهرآگین از ناکجاآباد به قلبم فرو می‌ره.
کنار که رفت، آخرین‌نفر حسام بود. نفس عمیقی کشید و انگار مردد بود. می‌دونستم که مردده، از چشم‌هاش می‌فهمیدم. ولی بالاخره بعد از دقیقه‌ای دل دل کردن ظرفی رو که آورده بود به دست رزا داد و با کمی احتیاط بغلم کرد. چشم‌هام رو بستم و برای لحظه‌ای، احمقانه و بی‌ربط به این موضوع پر از درد، دلم خواست که زمان به عقب برگرده و...
و سعی کردم سرم رو از این افکار خالی کنم. فقط حس کردم که این تردید و معذب بودنش به خاطر فریماهه، و فقط خودم رو عقب کشیدم و زیر لب تشکری کردم. حتی نفهمیدم که صدام به گوش کسی رسید یا نه.
رزا دستم رو گرفت و آهسته به سمت مبل هدایتم کرد، و ظرف رو جلوم گذاشت:
_حدس زدم که غذا نخورده باشی، برات...
مکثی کرد و آب دهانش رو با حالتی معذب قورت داد:
_غذا آوردم.
اعضای صورتم تکون نمی‌خوردند که لبخند بزنم:
_ممنون، الان نمی‌تونم چیزی بخورم.
رزا یک سمت، و کیوان سمت دیگرم نشسته بود. حسام و بهراد روبرو.
و سکوت برقرار شد. آرنج‌هام رو روی زانوهام گذاشتم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. تظاهر به خوب بودن... حتی نمی‌تونستم وانمود کنم، تلاش کنم. دلم می‌خواست غده‌ی دردناک توی گلوم رو عق بزنم و بالا بیارم. چشم‌هام می‌سوخت. دهانم می‌سوخت، گلوم می‌سوخت. قلبم می‌سوخت.
و حس کردم که دست کیوان دسته‌ی کوچکی از موهام رو لمس کرد. ناخودآگاه به سمتش برگشتم و دیدم که با حالتی زار داره نگاهم می‌کنه، و گیج نگاهش کردم.
با تته‌پته گفت:
_موهات... سفید...
تازه دوزاری‌ام افتاد که منظورش چیه. و سری تکون دادم. سینه‌ام سنگین بود و این باعث می‌شد نتونم درست حرف بزنم. انگار توان نداشتم. انگار درد مانع پیوستگی کلمات می‌شد. از هم جداشون می‌کرد، مثل قلب من که مدام از سینه‌ام دور می‌شد و عصب‌ها و رگ‌ها کش می‌اومدند:
_نمی‌دونم کِی... ولی...
به زمین نگاه کردم:
_فکر کنم وقتی رفتم دیدمش... این‌طوری شد.
نفسی کشیدم و فکر تن سرد و سفید شیرین ناگهان مغزم رو پر کرد. محکم‌تر دست‌هام رو دو طرف سرم فشردم:
_کی رو دیدی؟
صدای حسام بود:
_شیرین رو...
صدای بغض‌الود رزا به گوشم رسید:
_عزیزم...
و تصویر صورت کبودش... حفره‌ی ایجاد شده روی شکمش... لب‌های بنفش‌شده‌اش...
من رو در هم شکست.
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و حس کردم که قطره اشکی از بین پلک‌ها پایین چکید.
_باورم نمی‌شه... باورم نمی‌شه.
صورتم رو پشت دست‌هام پنهان کردم و حس کردم که در عرض ثانیه‌ای کف دست‌ها خیس شد.
_نمی‌تونم باور کنم.
نفس‌هام داشت به سمت منقطع شدن پیش می‌رفت:
_نمی‌دونم چکار کنم...
حالم خوب نبود، و حالم داشت بدتر و بدتر می‌شد. لحظه به لحظه. کف دست‌هام رو روی چشم‌هام فشردم:
_دارم خفه می‌شم. دارم...
دستم رو به گلوم فشردم:
_دارم درد می‌کشم. درد دارم...
بیشتر درون خودم جمع شدم:
_درد دارم، درد دارم...
دست رزا دورم نشست و حس کردم که اون هم نمی‌دونست باید چکار کنه، چکارم کنه، حتی نمی‌دونست چطور بغلم کنه!
و آهسته دست‌ها عوض شدند. بوس عطر همیشگی کیوان زیر بینی‌ام خورد و شنیدم که زمزمه کرد:
_گریه کن دلارام.
چقدر گریه می‌کردم؟ چقدر دیگه گریه می‌کردم که فایده داشته باشه؟ چقدر دیگه، تا این درد با اشک‌ها از تنم خارج بشه؟
_کاش یکی می‌تونست بیدارم کنه. کاش یکی می‌تونست کمکم کنه. این‌جا انگار برزخه، دارم توش دست و پا می‌زنم. پاره‌ی تنم رو از دست دادم، دلم می‌خواد به‌خاطرش بمیرم. یه عزیزم داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می‌کنه و می‌خوام به خاطر اون زنده بمونم. ولی می‌ترسم... تمام وجودم پر از درده، پر از ترسه. اگر اونم...
و برای بار اول بود که چنین صادقانه اعتراف کرده بودم که به امیر اهمیت می‌دم، بدون این‌که خودم فهمیده باشم.
و بی‌اختیار خم شدم و از ته دل چنان هق زدم که صدا توی آپارتمان کوچک و ساکت اکو داد و به سمت گوش‌های خودم برگشت.
_اگر اونم چیزی‌اش بشه...
نفس عمیقی کشیدم:
_خیلی سخته... خیلی...
صدایی توی سرم جمله رو کامل کرد:
_درد داره.
دستی توی موهام کشیدم و دوباره در خودم جمع شدم. و صدای قیژ باز شدن در به گوشم رسید. بی‌اراده سرم رو چرخوندم و با حالت شتاب‌زده‌ای گفتم:
_از بیمارستان زنگ زدن؟
مهری روسری‌اش رو کمی جلو کشید و سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد:
_نه عزیزم.
رزا رو دیدم که از جا بلند شد:
_ببخشید که از خواب بیدارتون کردیم.
لبخند تلخی روی صورت مهری نشست:
_خواب نبودم عزیزم، راحت باشید.
صورت اون هم پف کرده بود و می‌تونستم کبودی‌های تیره‌ی بنفش رنگ چشم‌هاش رو ببینم، هم پلک پایین و هم پلک بالا...
و آهسته گفت:
_من می‌تونم دوش بگیرم؟
سری تکون دادم و از جا که بلند شدم تا بهش حوله بدم، صدای استخوان‌های خشک‌شده‌ی بدنم ناگهان بلند شد. و بهش حوله دادم و دوباره به سالن برگشتم.
_چیزی می‌خورید؟
نگاه هرچهار نفرشون به سمتم برگشت و حسام آهسته گفت:
_بیا بشین... نیومدیم مهمونی.
و باز سکوت...
شُل و خسته روی مبل افتادم و نفس عمیقی کشیدم. چشم‌های خسته‌ از گریه‌ام رو بستم و شاید برای چند دقیقه‌ای... شاید... خوابم برد.
ولی با شنیدن صدای آهسته‌ی مهری از خواب پریدم ولی حتی نتونستم چشم‌هام رو باز کنم:
_می‌شه پیشش بمونید؟ من باید برم بیمارستان...
رزا و کیوان همزمان گفتند:
_من می‌مونم.
صدای اهسته‌اش رو شنیدم. اون هم جونِ صحبت کردن نداشت:
_ممنون...
و صدای باز و بسته شدن در.
دوباره خوابم برد...
حس کردم که کسی پتوی روی کاناپه رو تا زیر گلو روم کشید و زیر سرم رو بلند کرد و بالش رو زیر سرم گذاشت.
صدای آهسته‌ی پچ‌پچ کردن‌ها رو می‌شنیدم. و حتی متوجه شدم که ساعتی بعد بهراد و حسام رفتند.
و رزا زمزمه‌وار از کیوان پرسید:
_چیزی براش درست کنم؟
متقابلا پرسید:
_غذا؟
_آره، از دیروز که راه افتادیم چیزی نخورده. مطمئنم. مامان امیر هم حتما وقتی میاد خسته و گرسنه است.
کیوان آهی کشید:
_نمی‌دونم، درست کن... چیزی نمی‌خواد برم براش بخرم؟
_نه، همه‌چیز داره. مرسی.
کلافگی توی صدای هردو مشخص بود، و با این‌که خواب بودم، شاید نصفه و نیمه، صداشون رو می‌شنیدم که با هم حرف می‌زدند. چه خواب سبک و بد و ناآرامی...
صدای ملایم برخورد فلز با فلز به گوش می‌رسید ولی باز هم توان بلند شدن رو در خودم نمی‌دیدم. لحظه به لحظه بیدار می‌شدم، دوباره خوابم می‌برد، و نمی‌تونستم تنم رو از روی کاناپه بالا بکشم. خستگی روحی باعث این می‌شد یا جسمی؟
و شاید هم بدک نبود...
نمی‌خواستم جلوی کیوان کابوس ببینم.
و بالاخره خوابم عمیق شد.
بی‌کابوس، بی‌رویا. سیاه سیاه...
چقدر بعد بود که با حس سردرد چشم‌هام رو باز کردم؟
با ناله‌ی بلندی چرخیدم و همین چرخیدم با پایین افتادن از روی کاناپه مصادف شد. کنار سرم محکم روی زمین فرود اومد و ناله‌ی دومم بلندتر به هوا بلند شد.
_آخ!
نفس بلندی کشیدم و با درد مضاعفی در سر و چشم‌هام کف دست‌هام رو روی زمین فشردم ولی نتونستم از جا بلند بشم. و حس کردم که دستی دور کمرم حلقه شد و من رو بالا کشید.
_خوبی؟
فقط سری تکون دادم ولی نمی‌دونستم که چی باید بگم. مشخص بود که خوب نبودم، ولی نمی‌خواستم دوباره و چندباره و هزارباره اعتراف کنم که حالم بده، که دارم می‌میرم. که حتی خواب هم جوابگو نیست، شاید مرگ جوابگو باشه...
اگر می‌مردم چه کسی برای من عزاداری می‌کرد؟
بوی غذا توی خونه پیچیده بود ولی دلم مالش نمی‌رفت. گرسنه نبودم. و رزا رو دیدم که کنارم نشسته بود و دهانش مدام مثل ماهی از آب بیرون افتاده باز و بسته می‌شد. فقط گفتم:
_بگو.
جا خورد:
_چی؟
صدام به خاطر خوابیدن کمی قوی‌تر شده بود.
_هرچیزی که در موردش مرددی... بگو.
و از جا بلند شدم. وحشت‌زده گفت:
_کجا می‌ری؟
بلوزم رو بیشتر دور خودم پیچیدم، حالا که پتو از روم کنار رفته بود سردم شده بود.
_آب بخورم.
از جا پرید:
_من برات میارم.
سری تکون دادم:
_نه، مرسی.
و مکث کوتاهی:
_بگو.
آهی کشید:
_راجع به دیروز... راجع به دروغی که گفتم...
چرخیدم و نگاهش کردم، و لیوان رو زیر شیر آب فرو بردم.
_من... نمی‌دونستم باید چکار کنم دلارام. فقط می‌خواستم تا جایی که ممکنه از حقیقت دور نگه‌ات دارم. می‌خواستم...
دیدم که اشک توی چشم‌هاش جمع شد:
_می‌خواستم... تا آخرین‌ لحظه دور نگه‌ات دارم دلارام. من فکر نمی‌کردم این‌طوری واکنش نشون بدی، تشنج...
آب دهانش رو فرو داد. فقط گفتم:
_دلیلی برای عذرخواهی نیست رزا.
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. چشم‌های درشتش از اشک می‌درخشیدند:
_تو کاری رو که فکر می‌کردی درسته انجام دادی.
با بغض سرش رو بالا و پایین تکون داد و من حتی نتونستم آب بخورم. لب‌هام رو تر کردم و لیوان رو روی کانتر گذاشتم:
_چرا اون‌قدر شدید گریه می‌کردی؟
نفسی کشید و با انگشت‌هاش بازی کرد:
_یاد آخرین حرف‌هات می‌افتادم.
_که شیرین بزرگم کرده؟
سری تکون داد:
_فکر کردم... تنها پشت و پناهت رو از دست دادی.
ناخودآگاه پوزخندی زدم. راست می‌گفت. تنها پشت و پناهم رو از دست داده بودم. کسی رو که بزرگم کرده بود...
و دیگه چه کسی رو داشتم؟
آهی کشیدم ولی به جای جواب دادن پرسیدم:
_کیوان رفت؟
_نه، موبایلش زنگ خورد. رفت بیرون جواب بده که بیدار نشی.
دوباره روی مبل نشستم و پتو رو دورم پیچیدم. با نگرانی مادرانه‌ای گفت:
_نمی‌خوای چیزی بخوری؟
سری تکون دادم:
_اگر بخورم بالا میارم.
آهی کشید:
_کاری می‌تونم برات بکنم؟
دستی به موهاش کشیدم:
_همین‌که کنارمی... بزرگ‌ترین کمک دنیاست.
لبخند تلخی زد:
_حس می‌کنم کافی نیست.
باز هم موهاش رو نوازش کردم:
_برای من از همه‌چیز بهتره.
ناگهان سرم رو توی بغلش گرفت و روی موهام رو بوسید و به همون سرعت ولم کرد، و دیدم که با پشت دست زیر چشم‌هاش کشید تا نَم‌ رو بگیره.
در که زنگ خورد از جا بلند شد تا کیوان رو داخل راه بده، و کیوان هم با دیدنم نگران نگاهم کرد. می‌تونستم نگرانی رو از چشم‌های هردو بخونم:
_خوبی؟
چیزی درونم تلخ خندید ولی حتی این خنده‌ی تلخ هم به چشم‌ها و لب‌هام نفوذ نکرد:
_تا خوب بودن چی باشه...
برای لحظه‌ای طولانی فقط نگاهم کرد، ولی چیزی نگفت، و چشم‌هاش رو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید.
دوباره دراز کشیدم و پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و به سقف سفید خیره شدم، ولی چشم‌هام فقط سیاهی می‌دید. سیاهی زندگی رو، سیاهی دیگه نبودن شیرین رو... سیاهی آینده‌ی نامعلوم امیر...
نفسی کشیدم و از گوشه‌ی چشم دیدم که کیوان کیسه‌ای رو که توی دستش ندیده بودم روی کانتر گذاشت و یکی‌اش رو درآورد _آب پرتقال کوچکی بود_ و درحالی که نِی رو با فشار توی جعبه فرو می‌کرد به سمتم اومد، کنارم نشست و جعبه‌ی آبمیوه رو به سمتم گرفت.
آهسته که از جا بلند شدم سرم برای ثانیه‌ای گیج رفت:
_نمی‌خورم، مرسی.
فقط نگاهم کرد، بدون این‌که دستش رو حتی ذره‌ای تکون بده:
_خواهش می‌کنم. غذا که نمی‌خوری، لااقل این رو بخور.
نفس عمیقی کشیدم و بی‌میل پاکت آبمیوه رو ازش گرفتم. نی رو داخل دهانم که گذاشتم آهسته گفت:
_برات کیک بیارم؟
جرعه‌ای کوچک نوشیدم ولی صدای خِرخِر جعبه‌ی آبمیوه به گوشم رسید.
_نه، ممنون.
آهی کشید و با حالتی ناامید گفت:
_کیک شکلاتیه ها!
ناخودآگاه خنده‌ام گرفت از این‌که داشت تمام زورش رو می‌زد تا چیزی به من بخورونه.
نفسی کشیدم و لب‌هام رو لیسیدم. دوباره پرسید:
_بیارم؟
نگاهی به صورتش کردم، نگرانی ازش می‌بارید. و نتونستم دلش رو بشکنم:
_باشه.
لبخند پیروزی روی صورتش نقش بست، از جا پرید و با دو قدم بلند فاصله‌ی بین کاناپه و کانتر رو طی کرد. جعبه‌ی کیک رو که دیدم ناخودآگاه از محبتش دلم فشرده شد، برند کیکی رو خریده بود که همیشه خودم می‌خریدم. و سرم رو پایین انداختم تا غلیان احساسات رو در چشم‌هام نبینه.
جعبه رو برام باز کرد و کیک رو جلوم گذاشت، و حس می‌کردم که می‌خواد بهم خیره بشه، ولی روش نمی‌شد.
و رزا هم کنارم نشست، و من بینشون بودم.
آهسته ولی باز هم بی‌میل آهسته و مثل خوراک گنجشک تکه‌های ریزی از کیک جدا می‌کردم و جرعه‌های کوچکی از آبمیوه می‌خوردم.
و اون‌ دو نگاهم می‌کردند.
با زنگ خوردن موبایلش، رزا از جا بلند شد و کمی حرف زد، و من جعبه‌ی نصفه‌ی آبمیوه رو روی میز کنار پاکت کیک گذاشتم. صدای کیوان به گوشم رسید:
_چیزی نخوردی دلارام.
آب دهانم رو قورت دادم:
_بیشتر از این نمی‌تونم. ممنون کیوان.
لب‌هاش رو به هم فشرد و نفسی کشید، ولی سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد. جعبه‌ی کیک رو بست، آبمیوه رو برداشت، و دیدم که به آشپزخانه رفت و هردو رو توی یخچال گذاشت.
و رزا به سمتم اومد. نگاهش غمگین بود:
_دلی؟
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم:
_مامان و بابان، می‌خوان بهت تسلیت بگن.
حس کردم چیزی دوباره در قلبم فرو ریخت. نفسم برای لحظه‌ای پس رفت و شاید رزا هم این رو متوجه شد که با غصه گفت:
_بهشون بگم الان نمی‌تونی حرف بزنی؟
سرم رو تکون دادم و غده‌ی دردناک خارداری از توی گلوم به سمت سینه‌ام حرکت کرد، هرچقدر سعی داشت با فرو کردن خودش در دیواره‌های گلو مکانش رو حفظ کنه، موفق نبود. از جا بلند شدم و به سمت بالکن رفتم، دستگیره بین انگشت‌هام لرزید و هرچقدر سعی کردم جابه‌جاش کنم تا در باز بشه، موفق نبودم.
_سلام دلارام جان...
نفسم لرزید:
_سلام خاله کتی، سلام عمو جون.
برای لحظه‌ای سکوت برقرار شد و من باز سعی کردم با بالا و پایین کردن دستگیره در رو باز کنم و نتونستم. هوای اتاق داشت خفه‌ام می‌کرد... و ناخودآگاه بعد از تلاش دوباره و شکست دوباره هق زدم.
یک دست روی دستم نشست و دستگیره رو با ملایمت به سمت پایین کشید و به بیرون هل داد، و در با صدای قیژ ملایمی باز شد.
و من فقط به نشانه‌ی تشکر برای کیوان پلک زدم. حتی نفهمیدم که منظورم رو متوجه شد یا نه.
_تسلیت می‌گم عزیزم. ببخشید که نتونستیم توی این لحظات سخت کنارت حضور داشته باشیم.
صدای پدر رزا به گوش رسید:
_تهران نیستیم عزیزم.
آب دهانم رو قورت دادم و اشک‌هایی که بالاخره بند اومده بودند باز هم به سمت چشم‌هام هجوم آوردند:
_ممنون، خیلی لطف کردید.
چی باید می‌گفتم؟
چی باید می‌گفتم؟
_خدا عزیزاتونو براتون حفظ کنه.
درد تیزی توی قلبم پیچید و آرزو کردم که کاش هیچ‌وقت مجبور نبودم این جمله رو بگم. این جمله‌ی لعنتی تلخ رو...
_رزا خیلی برام زحمت کشید.
خاله کتی نفسی کشید:
_شما دوستید عزیزم، دوست‌ها باید در شادی و غم کنار هم باشن.
نفسم داشت به سختی بالا می‌اومد و دلم داشت مالش می‌رفت که با صدای انفجارمانندی زیر گریه بزنم.
فقط تونستم بگم:
_امیدوارم بتونم جبران کنم.
نفس بریده‌ای از ته گلوم خارج شد:
_توی شادی‌هاتون.
یک بار بیشتر از جمله رو نگفته بودم، و از همین الان از این جمله‌ی لعنتی تنفر داشتم.
نفس عمیقی کشیدم و حتی نفهمیدم که چقدر بعد تماس قطع شد. کلمات بعد از اون جمله‌ی لعنتی همگی به صورت خودکار از دهانم خارج شده بودند.
لطف کردید.
شرمنده کردید.
زحمت کشیدید.
و...
خداحافظ...
ناخودآگاه روی زمین، تکیه داده به دیوار، چمباتمه زدم و نفس عمیقی از ته دل کشیدم. موبایل بین انگشت‌هام می‌لرزید. و ته دلم هم...
باورم نمی‌شد. چطور می‌شد باور کرد؟
و ناخودآگاه، بدون توجه به این‌که موبایل رزا دستمه و نه گوشی خودم، انگشت‌هام روی شماره‌ها لغزیدند و شماره‌ی فرهاد رو گرفتم.
نمی‌دونستم چرا...
و صدای گرفته و خش‌دارش به گوش رسید:
_بله؟
می‌دونستم که شماره‌ی ناشناس روی صفحه‌ی گوشی‌اش نقش بسته:
_سلام...
بدون این‌که اجازه بده حرف دیگری بزنم تماس از سمت دیگر قطع شد...
و خط خاموش.
بلاکم کرده بود.

کیوان اینقدر خوبه که کاش خودمم یه دوست مثل کیوان داشتم.
چطور بود؟
دوست داشتید؟
نظرتون راجع به عکسای دلارام چیه؟
اینجا به نظرم حسابی خسته به نظر میاد :(
نظرای قشنگتون خوشحالم می‌کنه😍

بخیه | (16+)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora