سلام سلام. حالتون چطوره؟
دیدید دیروز چه اشتباهی کردم؟
پارت دیروز کمی کمتر از ده هزار کلمه شد =)))این عکس متحرک رو از امیر آقا داشته باشید.
بریم برای پارت امروز.
سرم با چنان سرعتی بالا اومد که صدای گردنم بلند شد و حس کردم که مایعی ترش تا گلوم بالا اومد. ناخودآگاه عق زدم و خودم رو روی نیمکت عقب کشیدم و دستم رو روی دهانم فشار دادم. امیر بود، امیر اینجا بود.
حس کردم نفسم پس رفت و دوباره و بیاختیار دستم به سمت گلوم بالا رفت. دوباره تنم به لرزه افتاد و امیر با ملایمت گفت:
_نترس، چیزی نیست، نترس!
چیزی نیست؟ برای اون چیزی نبود! برای من تمام زندگیام بود... تمام اعتماد و عشقی که حالا با نگاه کردن بهش دیگه حس نمیکردم. فقط ترس بود که در رگهام جریان داشت. وحشت، بدگمانی، به جای خون میجوشید.
نفسم منقطع و شکسته بیرون میاومد و شنیدم که گفت:
_دلارام جان...
نفسم از شنیدن صداش پس رفت و به سختی گفتم:
_چی میخوای؟ از من... چی میخوای؟
حتی نفهمیده بودم که کِی از جا بلند شدم و چند قدمی عقب رفتم تا ازش فاصله بگیرم. خودش هم از جا بلند شد و من دوباره قدمی رو به عقب برداشتم. چشمهاش در تاریکی شب میدرخشید و ابروهاش چسبیده به هم، نگرانی و ناراحتی رو در صورتش فریاد میزدند.
_دلارام، خواهش میکنم... بذار باهات حرف بزنم.
چنان نفس میزدم که حس میکردم قفسهی سینهام درد گرفته:
_چی... چی میخوای... بگی؟ دیگه... چی... مونده... که... بگی؟ چطور...
نفسم برای ثانیهای پس رفت و ابروهای امیر بیشتر در هم کشیده شدند. نگرانم بود، غم در چشمهاش میتابید و نور نگاهش خاموش شده بود، و لبهاش روی هم فشرده میشدند:
_روت میشه... اصلا... حرفی... بزنی؟
چرا نمیتونستم درست و کامل حرف بزنم؟ چیزی در نگاهش شکست، بیشتر از قبل، و وقتی آب دهانش رو به سختی فرو داد حرکت سیب گلوش رو دیدم. گفت:
_خواهش میکنم...
باز هم قدمی به عقب برداشتم و حس کردم که صورتم دوباره از نو خیس شد.
_صورتم... رو... میبینی؟ توی... تاریکیِ... شب... میتونی...
نفس میزدم و کلمات درست و کامل ادا نمیشدند. نمیتونستم یک جملهی کامل بدون هق نزدن ترکیب کنم و به کار ببرم:
_کبودیهای... صورتم... رو... ببینی؟
پرههای بینیاش گشاد شد و برای لحظهای حس کردم که لبهاش لرزید:
_از... زیر... شال... میتونی... زخمِ... روی... سرم رو... ببینی؟
اشک با شدت بیشتری پایین ریخت و گلوم فشرده شد، در چنگال غمی که اول به قلبم چنگ انداخته بود. باز آب دهانش رو فرو داد و باز سیب گلوش به طور واضحی جابهجا شد. لبهاش محکمتر روی هم فشرده میشد و من بیاختیار سکوت کردم تا از پسِ پردهی اشکی که دیدم رو کدر و مات میکرد بتونم صورتش رو که انگار در این یک هفته بیشتر از قبل تکیده شده بود نگاه کنم. دوستش داشتم؟ شاید، دیگه نمیدونستم... هرچند که دلم براش فشرده میشد و در این لحظه برخلاف تمام افکار پیشم آرزو میکردم این بلا رو سرم نیاورده بود تا بتونم با خیال راحت به آغوشش بخزم، ولی دیگه نمیدونستم که چه حسی در قلبم غالبه.
_آرام...
نفسم برای لحظهای طولانی بالا نیومد، و نمیدونم چرا فکر نمیکردم که دیگه این کلمه رو از زبانش بشنوم.
_برو... خواهش... میکنم... برو. التماس...
باز پرههای بینیاش باز و بسته شد و حالتش چیزی شبیه بغضی بود که با فرو خوردن آب دهانش و جابهجایی شدید سیب گلوش سعی بر کنترلش داشت.
_التـِ... ـماس... میکنم... برو. من... دیگه... نمیتونم...
نفسم چنان پس رفت که مجبور شدم کنارهی تنم رو به درختی در نزدیکی تکیه بدم. سعی کردم تنفسم رو کنترل کنم و حس کردم که فکم داره میلرزه. گفت:
_خواهش میکنم... بذار توضیح بدم.
بلافاصله تکرار کرد:
_خواهش میکنم بذار توضیح بدم دلارام.
کف دستم رو روی شکمم فشردم و سعی کردم باز هم نفس بکشم، انگار که سختترین کار دنیا شده بود:
_چی... چی رو... توضیح... بدی؟ همه... همهچیز... واضحه.
نفسم باز هم گیر کرد و هق زدم:
_همهچیز... مثل... روز... روشنه.
سرش رو با سرعت تکون داد:
_نه، نه آرام جان! همهچیز واضح نیست. روشن نیست، خواهش میکنم...
سرم رو تکون دادم، آروم و به چپ و راست، تا حرکت دادن تند سرم باعث بیتعادلیام نشه، باعث سرگیجه:
_نمیتونم... نـِ...میـ... ـتونم.
قدمی که به جلو برداشت باعث شد به سرعت عقب برم. با حالتی از درد زمزمه کرد:
_از من میترسی؟
و چشمهای گشاد و بازشدهام، و چانه و لبهای لرزانم گویای این حقیقت بود که ازش وحشت داشتم. که فکر میکردم اگر بیش از حد پیشش بمونم دیگه چه بلایی میخواد سرم بیاره. چه کار میخواد باهام بکنه، میخواد من رو به کی تقدیم کنه تا کدوم دِینش رو ادا کنه.
_خواهش میکنم، فقط یک ساعت...
اگر به جای التماس کردن حرفش رو زده بود شاید تا الان تموم شده بود. باز سرم رو تکون دادم و آهسته زمزمه کردم:
_دوستام... منتظرن.
نفسی کشید و گفت:
_دلارام، به خاطر روزهایی که داشتیم...
و حس کردم خون به سرم هجوم آورد، باز پشتِ لبم داغ و خیس شد و قطرهی خون که بین لبهام فرو رفت، طعم مسی خون روی زبانم پیچید. رگی از مغزم، تا قلبم، تا نوک انگشت حلقهی دست چپم تیر کشید. شقیقههام نبض میزدند، و حس میکردم خون در سرم میجوشه. سرم داغ شده بود و قلبم داشت منفجر میشد و باورم نمیشد اینقدر وقیح باشه... اینقدر وقیح باشه که از حرمت روزهایی که داشتیم و خودش نابودشون کرده بود حرف بزنه. کدوم روزها؟ همون روزهایی که مدام با سکوت یا فریاد سپری میشد؟ همون روزهایی که شب من رو در تختش میکشید و صبح بدون گفتن حرف دیگری فرار میکرد؟ همون روزهایی که تحقیرم میکرد، و من باز دوستش داشتم و مونده بودم؟ همون روزهایی که قول میداد و میشکست و به رگ گردنش قسم میخورد و قسمش رو زیر پا میگذاشت و من باز به امید معجزهای تحمل میکردم؟ همون روزهایی که مثل آفتاب و باران بود و ثبات نداشت و من همه رو به حساب عذابوجدان و سختی کارش رد میکردم؟
بیاختیار جلو رفتم و انگار خودش هم فهمید که چیزی این وسط اشتباهه، که منی که تا الان از سر وحشت ازش فاصله میگرفتم نباید الان بهش نزدیک بشم.
دستش جلو اومد، بالا تا روی صورتم جایی نزدیک لبهام، و من با پشت دست محکم کنارش زدم، و مشت کمجانم با تمام قدرتی که داشتم روی سینهاش فرود اومد. لبخندی محو، هرچند مغموم، برای ثانیهای روی لبهاش جا گرفت که به همون سرعت فرو خوردش. لبخندش بیشتر باعث عصبانیتم شد و حس کردم که از شدت خشم پلکم پرید... چرا؟ چرا با ما، من و خودش، اینکار رو کرده بود؟ من که تحت هر شرایطی ازش نمیگذشتم! چرا آزارم داده بود؟ چرا ازم سوءاستفاده کرده بود؟ چرا عشقم رو به سخره گرفته بود؟ اصلا دوستم داشت؟ معلومه که نداشت؟ کدوم عاشقی با معشوقش کاری رو میکنه که امیر با من کرد؟
مشت بعدی رو محکمتر زدم، بیتوجه به دردی که در دستها و بدنم پیچید و با صدایی که از خشم میلرزید گفتم:
_خجالت نمیکشی؟ اصلا... خجالت نمیکشی؟
شاید خشم جای خودش رو به وحشت داده بود که حالا منقطع حرف نمیزدم:
_شرم نداری؟ از روزهامون حرف میزنی؟ خجالت نمیکشی؟ هیچ حالیته چکار کردی؟ هیچ حالیته با من چه کاری کردی؟
مچ دستم که بین انگشتهاش گرفتار شد، شنیدم که آهسته گفت:
_دستت درد میگیره!
حس کردم خون با شدت بیشتری پشت لبم غلتید و مزهی شور خون باعث شد حالت تهوع بگیرم، اما نگرانی احمقانهاش بود که باعث شده بود عصبانیتم بیشتر بشه و خون باز از بینیام راه بگیره. نگرانی تهوعآور و دروغینش!
دستم رو به زور از بین انگشتهاش بیرون کشیدم و نفهمیدم چه شد و چطور، از شدت عصبانیت عقلم رو از دست داده بودم، که کف دستم دوباره با تمام قدرت روی صورت امیری فرود اومد که خم شده بود تا بیشتر هم قد من باشه. هیچ واکنشی نشون نداد، حتی پلک هم نزد:
_خفه شو! خفه شو کثافت دروغگو!
نفس نفس میزدم:
_مثلا میخوای بگی نگرانمی؟ مثلا میخوای نشون بدی که دلواپس منی؟ الان نگران دردام شدی؟ اون موقع که روی شکمم نشسته بود و چاقو رو بین انگشتاش میچرخوند چی؟
صدام بیاختیار کمی بالاتر رفت و بدون توجه به بودن در محیط عمومی با حالت خفهای که به خاطر شکستگی و خشدار بودن صدام بود تقریبا فریاد میزدم:
_اون موقع درد نمیکشیدم؟ اون موقع نیاز به نگرانی نداشتم؟
چیزی نمیگفت، حرکت نمیکرد و حتی کمرش رو راست نکرده بود.
_صدام رو میشنوی؟
دستم بیاختیار دوباره بالا رفت و ضربهی محکم دیگری به صورتش کوبیدم، و باز هیچ واکنشی نشون نداد. فقط نگاهم میکرد:
_به خاطر جیغ و دادهاییه که حنجرهام رو جر داد! کَر شده بودی یا خودت رو زده بودی به کَری؟ که هرچقدر التماس میکردم و اسمت رو صدا میزدم نمیاومدی؟ میفهمی با من چه کار کردی؟
دستم روی یقهاش مشت شد و با قدرتی که هیچوقت در خودم نمیدیدم و حالا پیدا کرده بودم تکونش دادم، و تنش علیرغم قدرت کم همیشگی منِ صد و پنجاه و هشت سانتی متریِ چهل و هفت کیلویی تکون خورد:
_من رو عین یه جِنده تقدیم بقیه کردی، میفهمی؟
ضربهی اخر محکمتر از باقی توی صورتش فرود اومد:
_میفهمی یعنی چی؟
شدت ضربه چنان زیاد بود که سرش به سمت چپ پرتاب شد ولی باز هم چیزی نگفت. در عوض دستم رو گرفت و انگشتهام رو بعد از فشردن بین دست بزرگش به لبهاش نزدیک کرد و وقتی که گرمای لبهاش روی کف دستم نشست و تیزی ريشش پوستم رو سوزنسوزن کرد، بیاختیار به خودم لرزیدم. از چه حسی، نمیدونم. دستم رو که کشیدم آهسته پایین افتاد و با چشمهایی که مطمئنم از شدت خشم ورقلمبیده شده بود و لبهایی که مثل یک خط به هم فشرده میشد، نفسنفسزنان، بهش نگاه کردم. امیدوار بودم خشم و انزجار رو از نگاهم بخونه، و چه خوب که دیگه وحشتی در کار نبود. قدمی به عقب برداشتم که دستش ناگهان بالا اومد و انگشت شستش پشت لبم کشیده شد. آهسته گفت:
_خوندماغ شدی.
دستش رو باز با پشت دست پس زدم و قدمی دیگر به عقب برداشتم. نفرت از نگاهم میتراوید، و همزمان دلم میخواست تمام این اتفاقات نیفتاده بود تا زندگی هرچند پرتنش گذشتهمون رو باز هم داشته باشم. در حالی که روی پاشنهی پا میچرخیدم فقط گفتم:
_برو به جهنم.
شنیدم که پشت سرم گفت:
_بازم برمیگردم.
بلندتر تکرار کردم:
_برو به جهنم.
به بلندای صدای خودم گفت:
_نمیتونم از دستت بدم.
پوزخنای زدم و بیتوجه به دردی که در تنم میپیچید قدمهام رو تندتر کردم تا ازش دور بشم. شنیدم که فریاد زد:
_بازم برمیگردم...
و من آهسته با خودم زمزمه کردم:
_وقتت رو تلف نکن.
پشت دستم رو پشت لبم کشیدم تا خونی رو که داشت خشک میشد پاک کنم و به سمت رستوران برگشتم که ناگهان با دیدن حسام که کمی دورتر از ما به یکی از درختها تکیه داده بود و دست به سینه ایستاده بود سرجام خشک شدم. نگاهم که کرد، صورتش حالتی خندهدار داشت، انگار که لذت برده و دلش خنک شده بود. نفسی کشیدم:
_از کی اینجایی؟
خندید و دستی به صورتش کشید:
_از وقتی سلام رو گفت.
چیزی نگفتم و آهسته نگاهم رو ازش گرفتم که دستمالی از جیبش بیرون آورد و به دستم داد:
_ناز شستت دلا خانوم!
چیزی نگفتم و فقط دستمال رو پشت لب و زیر بینیام کشیدم:
_خوب از پسِ خودت براومدی.
شونهای بالا انداختم و زیر لب جواب دادم:
_چه فایده؟
تکیهاش رو از درخت برداشت و پشت لباسش رو تکوند:
_دلت خنک نشد؟
نیشخند سردی زدم:
_نه.
و باز دستمال رو زیر بینیام کشیدم. آهسته گفت:
_حالت خوبه؟ دوباره خوندماغ شدی.
سرم رو تکون دادم که یعنی خوبم، و گفت:
_پشت لبت هنوز یه کم خونیه.
_تمیز شد؟
دستمال رو که دوباره و محکمتر پشت لبم کشیدم سری به نشانهی تایید که خون رو کاملا پاک کردم تکون داد و پرسید:
_برگردیم داخل؟
آهسته نفس کشیدم:
_برگردیم.
مکثی کردم:
_غذاها رو آوردن؟
دستمال خونی رو از دستم گرفت و توی سطل آشغال نزدیک انداخت:
_وقتی من اومدم دنبالت نیاورده بودن.
از گوشهی چشم نیمنگاهی به سمتم انداخت:
_چشمهات هنوز خیس و قرمزه.
باز شونهای بالا انداختم:
_کاری نمیشه کرد، بذار فکر کنن به خاطر رفتن کیوانه.
لبخند تلخ و محوی که زد ادامه دادم:
_البته اولش به خاطر رفتن کیوان بود.
دستش رو برای لحظهای دور شونهام انداخت و گفت:
_سخته، ولی عادت میکنیم. نه؟
نفس عمیقم آه مانند از بین لبهام خارج شد:
_آره، اولین دوستی نیست که از دست دادیم.
نگاهمون برای ثانیهای به هم خیره شد و لبهای به هم فشردهاش لبخندی فشرده تحویلم داد. گفت:
_ولی بهترینشه.
دستم رو بالا آوردم و از پشت روی کتفش گذاشتم. به تایید تکرار کردم:
_ولی بهترینشه.
همقدم جلو رفتیم و وارد رستوران شدیم و سعی کردم حالتی شاد، هرچند تصنعی، روی صورتم جایگزین کنم. روز آخر بود دیگه، وقت زیادی نمونده بود برای گذروندن، و همین چند ساعت باقیمونده رو نمیخواستم با ناراحت کردن کیوان سپری کنم.
روی تخت نشستم و پاهام رو از لبهش آویزون کردم. کیوان با حالتی غمین نگاهم کرد. میدونست، و وقتی که خودم رو توی در شیشهای ورودی دیده بودم، مشخص بود که گریه کردهام.
و ناگهان از گوشهی چشم دیدم که امیر روی تخت روبروی ما نشست. لبخندی که به زور روی دهانم نشونده بودم تا از روی ادب کشش بده روی لبهام ماسید و جاخورده نگاهش کردم. داشت چه کار میکرد؟ چرا داخل اومده بود؟ نگاهمون که در هم گره خورد لبخند محوی تحویلم داد که باز دوباره باعث داغ شدن سرم شد. چشمغرهای تحویلش دادم که صدای بهراد ناگهان به گوشم رسید:
_اون شوهرخواهرت نیست دلارام؟
نفس عمیقم سینهام رو به درد آورد:
_چرا، خودشه.
سر رزا چرخید و به امیر نگاهی کرد، و به من، و انگار فهمید که مشکلی پیش اومده که آهسته پرسید:
_چیزی شده؟
محکم گفتم:
_نه، باید چیزی شده باشه؟
لحنم چنان جدی بود که رزا جاخورده سکوت کرد و چیز دیگری نپرسید. لبهام رو روی هم فشردم و نگاه ازش گرفتم، ولی هنوز سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم. و نتونستم وزن نگاهش رو تحمل کنم، آهسته از جا بلند شدم و به سمتش راه گرفتم که حسام گفت:
_کجا میری دلا؟
به سمتش نگاه کردم، از روی شونهام، و گفتم:
_فقط یه دقیقه...
به سمتش رفتم و بدون اینکه روی تخت بنشینم کنارش ایستادم. سرش رو بالا گرفت و نگاهم که کرد، با اون چشمهای ذغالمانند مشکیاش که میدرخشیدند، حس کردم چیزی درونم فشرده شد. آهسته، ولی کلافه، پرسیدم:
_نمیخوای دست از سرم برداری، نه؟
ملایم دستی توی موهاش کشید و با آرامش گفت:
_ساده به دستت نیاوردم که بخوام به این راحتی دست از سرت بردارم.
ناخودآگاه خندیدم، با تمسخر، و جلوش نشستم. کمی که به سمتش خم شدم حس کردم که خودش هم جلو اومد، و توی صورتش که نفس کشیدم و بازدمم روی پوستش فرود اومد دیدم که با لذت چشمهاش رو بست:
_خودت رو مسخره کردی یا زدی به اون راه؟ ساده دست از سرم برداری؟ نکنه یادت رفته...
حرفم رو قطع کرد و آرامشی که داشت بیشتر عصبانیام میکرد:
_نه، یادم نرفته. ولی فکر میکنم اگر بهم اجازه بدی توضیح بدم ممکنه قانع بشی.
فکم برای ثانیهای قفل شد، به حدی که کنارههای صورتم تیر کشید، و جدی گفتم:
_اگر... اگر... قبل از اینکه من رو برای رسیدن به هدفت وسیله کنی بهم گفته بودی...
نفسی گرفتم:
_شاید... شاید!
تایید موکد کردم:
_شاید خودم کمکت میکردم. بهت اجازه میدادم که مثل یه نفوذی ازم استفاده کنی تا بتونی همایون بیتا و ونوس رو بگیری. اما تو!
با نوک انگشت روی سینهاش کوبیدم:
_تو این حق رو به خودت دادی که همهچیز رو از من پنهون کنی، ازم سوءاستفاده کنی!
فقط پلک زد:
_و الان... این فرصت رو از دست دادی که من رو داشته باشی، میفهمی؟ ادای آدمهای عاشق رو نگیر، خب؟ اداهات حالم رو به هم میزنه.
آهسته و با تحکم گفت:
_فقط بهم اجازه بده همهچیز رو برات بگم.
سرم رو تکون دادم:
_فرقی ایجاد میکنه؟ ونوس گفت، مگه نگفت؟ همهچیز رو گفت! یه جوری توی شهوت انتقام غرق شده بودی که برات مهم نبود کی این وسط تلف بشه، کی قربانی بشه! فقط به نتیجه فکر میکردی و هیچ اهمیت نمیدادی که این مسیر چطور طی بشه!
سرش رو کمی خم کرده بود و بهم خیره بود:
_گفت که از قبل میدونستی میخواد چه بلایی سرم بیاره و قبول کردی، به شرط اینکه ونوس هم مکان همایون بیتا رو برات فاش کنه، که بتونی دستگیرش کنی، که مطمئن بشی سرش میره بالای دار.
حرف که نمیزد باعث شد برای ثانیهای سکوت کنم. دستم رو بالا آوردم و به صورتم کشیدم، به پیشونیام، و موهام رو پشت گوشم دادم:
_تو با علم کامل به بلایی که ونوس میخواست سرم بیاره من رو تحویلش دادی. تو میدونستی قراره دست و پای من رو به تخت ببنده، لباسم رو پایین بکشه...
دیدم که رگی در شقیقهاش نبض زدو حالا رگ گردنش هم برجسته شده بود، و من بهش نزدیکتر شدم تا اهستهتر حرف بزنم و بشنوه:
_ اون لحظه که من رو بسته بودن به تخت، جلوی دو تا مرد گولاخ نرهخر که نمیدونستم یکیشون نفوذی شماست...
رگ گردنش نبض زد، واضح:
_میدونی چی توی ذهنم بود؟ که الان بهم تجاوز میکنن. که الان لباسهام رو توی تنم جر میدن و ترتیبم رو میدن.
زیر لب از بین دندونهای به هم فشرده غرید:
_بسه!
و من فقط خندیدم، دردناک و تمسخرآلود:
_نه دیگه، اگر فکر میکنی من رو از دست ندادی باید شیرفهم بشی.
چشمهاش روی هم فشرده میشد و دندونهاش لبش رو گزیدند:
_اون موقعی من رو از دست دادی که تمام مدتی که حتی نمیدونم چند دقیقه طول کشید جیغ زدم و زجه زدم و اسمت رو صدا زدم و نیومدی که نجاتم بدی. اون موقعی از دستم دادی که میدونستی و من رو دودستی تقدیم ونوس کردی، مثل دادن یه گوسفند برای ذبح و گرفتن یه عقرب که نیشش رو خنثی کنی و سرش رو بزنی، مثل یه معاملهی پایاپای.
نفسی کشیدم:
_پس الان فکر نکن دنبالم اومدن و تعقیبم کردن تفاوتی تو تصمیمم ایجاد میکنه، وقتی حتی نمیدونم از کجا پیدام میکنی...
و باز تلخ خندیدم:
_وقتی که حتی گوشی و ساعت هوشمندم که توش چیپ کار گذاشته بودی دیگه همراهم نیست.
زیر لب گفت:
_آدم گذاشتم در خونهی تک تک دوستات، که هر وقت اومدی بیرون و دیدنت بهم خبر بدن.
نیشخندی زدم:
_فکر کردی این کارهات...
با سر به پشت سرم اشاره کردم، انگار که به گذشته اشاره دارم:
_اون کارهات رو جبران میکنه؟
آهستهتر از قبل، انگار که انرژیاش تحلیل رفته باشه، زمزمه کرد:
_دارم سعی میکنم.
نگاهم رو از چشمهای ملولش گرفتم:
_فایده نداره...
آهسته گفت:
_هنوزم باهات حرف دارم.
چشمهاش میدرخشید، و درخشش نگاهش مثل ذغال افروخته آتشم میزد. قلبم چنان فشرده میشد که انگار لحظهای بیشتر نمونده بود تا بترکه، منفجر بشه.
_اگر من دیگه باهات حرفی نداشته باشم چی؟
نگاهم برای ثانیهای به سمت میز کناری کشیده شد که هر چهار دوستم به ما خیره بودند. لبخندی محو تحویلشون دادم و به سمت امیر زمزمه کردم:
_خداحافظ...
قبل از اینکه بلند بشم آهسته گفت:
_میرود آرام دل، چون که دل آرام رفت.*
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. دوباره زیر لب نجوا کردم:
_خداحافظ جناب سرگرد امیر فروزان.
نفسی که کشید با رسیدن پیشخدمتِ مِنو در دست همزمان شد. گفت:
_خدمت شما قربان.
من برای لحظهای نگاهش کردم، و آهسته و بیاراده دستم رو بالا آوردم و مشت کردم و روی سینهام، جایی که قلبم زیرش میتپید، فشردم. چرخیدم و به سمت دوستهام راه رفتم و فاصله رو در پنج قدم طی کردم و روی تخت نشستم. سعی کردم بخندم:
_سلام سلام!
کیوان نگاهم کرد، بهراد و رزا هم، و تنها کسی که جوابم رو داد حسام بود. رزا دوباره پرسید:
_چی شده دلی جونم؟
سر تکون دادم:
_هیچی عزیزم، مطمئن باش.
با تشویش با سر به سمت امیر اشاره کرد و گفت:
_آخه... پس اون اینجا چه کار میکنه؟
برای لحظهای به زمین خیره شدم و بعد نگاهم به سمت امیر کشیده شد. منو بین انگشتهاش فشرده میشد ولی نگاهش روی من خیره بود. دلم باز هم چنان فشرده شد که حس کردم میتونم عق بزنم و قلبم رو بالا بیارم:
_قاتلِ شیرین... دستگیر شده.
صدای هین بلندی از سه نفری که در جریان مشکلاتم نبودند به هوا برخاست و من آهم رو بیرون فرستادم. نگاهم بیاختیار به سمت حسام کشیده شد و انگار سوال رو در چشمهام رو میخوند که سرش رو به علامت مثبت تکون داد:
_و... ونوس...
حسام نفس عمیقی کشید که سینهی ستبرش از هوا پر و خالی شد.
_ونوس دختر همون قاتل بود، دختر همون کسی که رئیس مافیای مواد مخدری که دستور قتل امیر رو داده بود و شیرین هم این وسط گرفتار شده بود.
دهان رزا باز مونده بود و دستش رو روی لبهای از هم فاصله گرفتهاش میفشرد. ابروهای بهراد چنان بالا رفته بود که به خط رویش موهاش متصل شده بود و چشمهای کیوان از ناباوری دودو میزد:
_ونوس برای جاسوسی اومده بود توی گروه ما، برای اینکه من رو راهی برای نزدیک شدن به امیر میدید که افسر پرونده بود.
نگاهم به پایین خیره شد و تنم که لرزید حسام دست بلند کرد و از پیشخدمت پنج بطری آب خواست. مرد بلافاصله با یک سینی محتوی پنج بطری آب معدنی برگشت. کیوان بطری اول رو باز کرد و درجا تحویل من داد و من آهسته جرعهی بزرگی رو سر کشیدم. کمی آروم گرفتم و رزا دهان باز کرد که چیزی بپرسه، ولی نتونست، به هیچ وجه.
_همین.
نتونستم بیشتر از این چیزی بگم، و باز جرعهی بزرگتری از آب نوشیدم. حتی اگر میخواستم هم روا نبود چیز دیگری بگم و کثافت زندگیام رو بیشتر از این هَم بزنم.
نفس که کشیدم، بیاختیار خم شدم و سرم رو روی ساعد دستم گذاشتم. شنیدم که رزا روی زانو به سمتم اومد و سرم رو در آغوش گرفت و دست زیر صورتم گذاشت تا سرم رو بلند کنه. و به محض بالا اومدن سرم، تک تک اجزای صورتم رو غرق بوسه کرد. اشک توی چشمهاش حلقه زده بود و بعد محکم در آغوشم گرفت. بینیاش رو بالا کشید و بین فینفین کردن سعی کرد شوخی کنه:
_دیدی بهت گفتم ازش حس خوبی نمیگیرم؟
سعی کردم بخندم:
_آره، از این به بعد سفت و سخت به حرفت گوش میدم.
دو طرف صورتم رو با دستهای کوچکش قاب گرفت و با چشمهای نمدارش خندید:
_قربونت برم من! فدای سرت، اشکال نداره. گذشت دیگه، نه؟
من هم بینیام رو بالا کشیدم و لبخندی محو زدم:
_خدا نکنه.
و مکثی کردم و در جواب سؤالش گفتم:
_آره، گذشت.
نه، هیچوقت نمیگذشت. تا وقتی که با نگاه به چشمهای امیر هر لحظه یاد ترسی که تجربه کرده بودم و وحشتی که زیر تن ونوس و با دیدن چاقوی تیز و براق توی دستش کشیده بودم میافتادم، نمیگذشت که نمیگذشت. خیانت امیر نمیگذشت که نمیگذشت.
دوباره پیشونیام رو بوسید و عقب کشید. پوست پیشونیام رو لمس کردم و رو به کیوان پرسیدم:
_جای رُژش نموند؟
کیوان عمیق خندید، بهراد و رزا هم، حتی حسام هم لبخند زد و تنها کسی که نخندید من بودم. خندههام دیگه واقعی نبودند، حتی اگر میخندیدم.*محیط قمی، هفت شهر عشق، شمارهی ۲۶.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
بخیه | (16+)
Любовные романыدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...