73

135 21 28
                                    

هرچند چیزی توی معده‌ام نبود که بالا بیارم. نفس عمیقی که کشیدم حتی ذره‌ای به آرامشم کمک نکرد. لرزش بدنم رو حس می‌کردم و حالا که از آتش گذر کرده بودم، می‌فهمیدم که چقدر ترسیده‌ام، چقدر وحشت کرده‌ام، چقدر احساس شکر می‌کنم که زنده موندم و تنها زخمی که برداشتم زخم گذر گلوله از کنار بازوم بوده.
چشم‌هام رو بستم، ساعدم رو روی زانوهای جمع‌شده‌ام گذاشتم و سرم رو روش. لب‌هام در همون حالت لرزید، ولی کسی غیر از خودم متوجه نمی‌شد.
صدای حرف زدن‌ها از دور به گوش می‌رسید. انگار درخواست تیم عملیات ویژه داشتند. صدای همهمه‌ی مردم عادی داشت آزارم می‌داد. از هم می‌پرسیدند که چی شده، صدا برای چی بوده. و صدای دو مامور که ازشون می‌خواستند فاصله رو حفظ کنند.
دستی روی کمرم قرار گرفت، می‌شناختمش، ولی سعی کردم که به خودم نلرزم. صدایی از بالای سرم گفت:
_دلارام؟
صدای استاد بود، ولی نتونستم سرم رو بلند کنم. حس کردم که جلوم زانو زد و آهسته گفت:
_زخمی شدی؟
حرفی نزدم، فقط دستم رو که ناگهان تیر کشید فشار دادم. حس کردم که دستش رو زیر بازوم انداخت و آهسته گفت:
_بلند شو عزیزم، باید زخمت رو بررسی کنم.
به زور که بلندم کرد، از قدرتش متعجب شدم، ولی حرفی نزدم. حس می‌کردم قدرت تکلم رو از دست دادم. به سختی نفس می‌کشیدم، و بدنم از ترس می‌لرزید.
از بین پلک‌هام دیدم که داره من رو به سمت اتاق مخصوص خودش می‌بره. صدای قدم‌های امیر رو پشت سرمون تشخیص می‌دادم و دو ماموری که هر دو طرف ما راه می‌رفتند.
نفهمیدم چطوری، ولی بالاخره به دفتر رسیدیم. مسیر کوتاهش اندازه‌ی یک سفر طولانی تلخ طی شد. و استاد من رو روی صندلی نشوند و گفت:
_مانتوت رو دربیار.
بی‌حرف دستم رو از آستین بیرون آوردم و از جا بلند شد تا نزدیک زخم سفالوزین تزریق کنه، و باز آستینم رو روی دستم انداختم. استاد داشت یک‌نفس‌، هرچند پیش خودش، غر می‌زد:
_من انگار از دست تو نمی‌تونم یه نفس راحت بکشم. شیرین دم رفتن...
حرفش رو خورد و بهم نگاه کرد.
_دم رفتن؟ شما شیرین رو...
نگاهش به چشم‌هام گره خورد:
_می‌شناختید؟
سرش رو برای لحظه‌ای پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. حس کردم که امیر هم داخل اومد و روی یکی از صندلی‌ها رها شد. صدای نفس‌های تندش به گوشم می‌رسید، با همون نفس‌نفس گفت:
_خوبی؟
نگاهش کردم و سری تکون دادم که نمی‌دونستم معنی مثبت داره یا منفی:
_تو؟
خودش هم سرش رو تکون داد، ولی حرفی نزد.
و استاد پاکدل گفت:
_توی یه دانشگاه درس می‌خوندیم، ورودی یک سال، شیرین یک سال پشت کنکور مونده بود. بعد از یک مدت هردو از خوابگاه بیرون اومدیم و... یک خونه کرایه کردیم.
چشم‌هام روش خیره شده بود و باورش نمی‌کردم. توی این چهار ترم نه خودش حرفی زده بود و نه هیچ‌وقت از شیرین شنیده بودم که دوستی به اسم مهرسا پاکدل داشته.
_چرا... چرا...
برای ثانیه‌ای با امیر به هم نگاه کردیم و حس کردم قلبم داره به طرز دردناکی می‌کوبه. دوباره، دوباره و دوباره...
_چرا دیگه رفاقتی با هم نداشتیم؟
سعی کردم سرم رو باز هم تکون بدم:
_ما... توی دوران دانشجویی، قطع رابطه کردیم.
امیر حرفی نمی‌زد، ولی هنوز صدای نفس‌هاش رو می‌شنیدم. دلیل این‌ همه محبت استاد پاکدل و راه اومدنش باهام این بود؟ دوستی قدیمی‌اش با شیرین؟
چشم‌هام رو برای لحظه‌ای بستم، و چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم. فقط می‌تونستم تشکر کنم که با من همکاری کرده بود.
چیز دیگری نگفت، پنست سرنازکی رو که همراه خودش آورده بود برداشت و کف دستم رو گرفت تا تکه‌های شیشه رو بیرون بیاره. صدام درنمی‌اومد، و فقط به شیرین فکر می‌کردم. دم رفتن چی گفته بود؟
یعنی من رو به استاد سپرده بود؟
یعنی ازم تنفر نداشت؟
یعنی حتی لحظه‌ی آخر هم به فکرم بود؟
آهسته زمزمه کردم:
_می‌شه بهم بگید چی گفت؟
تکه‌ی دیگری از شیشه رو هم درآورد:
_گفت مواظبت باشم.
_چرا... شما؟
و زود خودم رو تصحیح کردم:
_نمی‌خوام جسارت بکنم، ولی وقتی که...
حرفم رو فرو خوردم.
_وقتی که با هم رابطه‌ی دوستانه‌ای نداشتیم، چرا تو رو به من سپرده؟
سری تکون دادم ولی نگاهش نکردم. از اولی که اسم شیرین رو آورده بود تا حالا نگاهش نکرده بودم. می‌ترسیدم چشمم بهش بیفته و اشک‌هایی که تلاش کرده بودم در چشم‌هام باقی بمونن، لجبازانه پایین بچکند.
_چون آخرین نفری بودم که قبل از رفتنش دید، چون... می‌دونست که فرهاد و آذر...
حرفش رو ادامه نداد.
_عذر می‌خوام. نمی‌خوام روی زخمت نمک بریزم، فقط دورادور از تمام احوالاتش خبر داشتم. از اتفاقاتی که برای سوگند افتاد، از... فرشید و مهتا. از... به فرزندی گرفته شدن تو.
آهی کشید:
_چرا... هیچ‌وقت چیزی نگفتید؟
_نمی‌خواستم تو رو وارد ماجرای خودم و شیرین کنم.
_اما...
آخرین تکه‌ی شیشه رو هم درآورد و به جای جواب دادن حرفم رو قطع کرد:
_حالا... بازوت.
بی‌حرف دکمه‌های مانتوم رو باز کردم و یک دستم رو از آستین درآوردم. دیدم که نگاهش به سمت امیر کشیده شد ولی چیزی نگفت.
توقع نداشتم، اما امیر پرسید:
_خیلی بده؟
نگرانی از صداش می‌بارید و همین باعث شد دلم بلرزه. یک حرف، یک کلمه، یک حس، از طرفش تمام وجودم رو می‌لرزوند.
نگاه استاد با دقت زخم رو بررسی کرد و در جواب گفت:
_فقط از کنارش رد شده، چیزی نیست. دو سه تا بخیه‌ی کوچولو می‌خواد و تموم...
گفتم:
_لازمه بریم...
حرفم رو قطع کرد:
_نه، بشین همین‌جا. خودم برات انجام می‌دم. امن‌تره.
ناگهان گفتم:
_دست امیر هم شیشه رفته.
نگاه عجیبی بهم انداخت، ولی چیزی نگفت. فقط گفت:
_جاتون رو عوض کنید.
صدای امیر به گوش رسید، هرچند کمی خسته، ولی دیگه نفس نمی‌زد:
_اول کار دلارام رو انجام بدید.
نچرخیدم که نگاهش کنم، از استاد خجالت کشیدم. و استاد از من پرسید:
_چکار کنم؟
بالاخره چرخیدم و نگاهش کردم. جدی گفت:
_برای من زخم شیشه‌ است، برای تو زخم گلوله است.
همین حرف و تحکم صداش کافی بود تا آستینم را بالاتر بدم، و استاد هرچند سعی کرد، ولی نتونست چهره‌اش رو به طور کامل بی‌حس نگه داره.
سرم رو چرخوندم و نگاهی به زخم کردم. عمیق نبود، ولی بزرگ بود، و سریع نگاهم رو گرفتم تا ضعف نکنم.
گفت:
_بی‌حسی بزنم؟
گفتم:
_نه، لازم نیست.
_یه مقدار درد داره، آماده باش.
باشه‌ای گفتم و به سوزن ضدعفونی‌شده و نخ بخیه نگاه کردم که داخل پوستم فرو می‌رفت. باورم نمی‌شد که دارم دردش رو تحمل می‌کنم، فقط برای این‌که زودتر تموم بشه.
لبه‌ی میز بین انگشت‌هام فشرده می‌شد و نفس‌های عمیقی می‌کشیدم. شنیدم که پرسید:
_خوبی؟
فقط آهسته بله‌ای گفتم و دیدم که بند انگشت‌هام داره از شدت فشار سفید می‌شه. آهسته هیسی از بین لب‌هام خارج شد و دست‌های استاد از کار ایستادند، گفتم:
_خوبم.
لب‌هام به هم فشرده می‌شد و به خودم ناسزا می‌گفتم. دخترک کله‌شق احمق، چرا کاری می‌کنی که بیشتر درد بکشی؟ ولی این‌حرف‌ها حالی‌ام نبود. چند دقیقه‌ی دیگر کار استاد تموم می‌شد، ولی اگر منتظر اثر بی‌حسی می‌موندم شاید ربع ساعت دیگر هم طول می‌کشید.
کار هنوز تموم نشده بود که موبایلش زنگ خورد. هرچند زنگ خورد و خورد تا تماس قطع شد، ولی با اتمام بخیه‌ها با ببخشیدی از اتاق بیرون رفت تا تماس بگیره.
و به امیر نگاه کردم و آستین مانتو رو روی بازوم کشیدم. دوباره پرسیدم:
_خوبی؟
اون‌بار فقط سر تکون داده بود، ولی این بار آهسته آره‌ای گفت. هرچند پرسیده بودم ولی می‌خواستم مطمئن بشم که حالش خوبه. نفس عمیقی که کشیدم از جا بلند شد و روبروم ایستاد. خون روی بند انگشت‌هاش خشک شده بود و گفت:
_خیلی... خیلی... احمقی.
برای لحظه‌ای سکوت کرد و این‌بار بدون مکث گفت:
_خیلی احمقی.
با تعجب نگاهش کردم. جا خورده، مبهوت. چرا؟ و همین رو پرسیدم:
_چِــ... چرا؟
کمی کلافه بود، کمی عصبی، ولی سعی داشت که این احساسات رو به سطح نکشونه و در اعماق خفه کنه:
_اگر به حرفم گوش داده بودی... اگر رفته بودی... الان این اتفاقات نمی‌افتاد.
از جا بلند شدم و بی‌تفاوت به آستینی که باز هم پایین افتاد فقط تونستم صداش بزنم:
_امیر!
_اگر با من بمونی تو هم به سرنوشت شیرین دچار می‌شی، همین رو می‌خوای؟
به خونه‌ی اول برگشته بودیم. سعی کردم عصبانی نشم، ولی درد بخیه و درد فرو رفتن شیشه و ترس گلوله خوردن توی کله‌ی امیر کافی بود تا بخوام صدام رو پس گلوم بندازم و با تمام قدرت تا وقتی که صدام خفه بشه سرش داد بزنم. ولی چیزی نگفتم. نمی‌تونستم.
فقط... نمی‌تونستم.
_من نمی‌تونم باعث مرگ یه نفر دیگه باشم.
بهش نگفتم که اگر من نبودم این مادرش بود که شاید زخمی شده بود. بهش نگفتم که اگر من نبودم شاید حتی پرده‌ای کنار زده نمی‌شد تا کسی زخمی بشه. ولی اون در عوض گفت، و من دیگه توان مقابله نداشتم. می‌خواستم رهاش کنم تا بره. اگر برمی‌گشت...
_دیگه نمی‌تونم ببینمت دلارام، دیگه نمی‌تونم به خطر بندازمت. و این‌بار واقعا می‌گم... نمی‌خوام ببینمت. متوجهی؟
اگر هم برنمی‌گشت... من عادت داشتم.
تقه‌ای به در خورده شد و سر احمد داخل اومد، نگاهی با امیر رد و بدل کردند و امیر به سمتم چرخید، درحالی که در چارچوب ایستاده بود و هیکل درشتش تمام چارچوب رو گرفته بود، و دستور داد:
_دیگه این‌طرف‌ها نمیای، دیگه...
گفتم:
_نمی‌خوای من رو ببینی، گفتی و فهمیدم.
و مانتوم رو پوشیدم. به طرفش نبودم که ببینم، ولی شنیدم که در بسته شد. سرم رو روی میز گذاشتم، ولی گریه نکردم.
چشم‌هام پر از اشک بود، ولی گریه نکردم.
چشم‌هام می‌سوخت، ولی گریه نکردم.
قلبم سنگین می‌شد، ولی گریه نکردم.
از جا بلند شدم و مانتوم رو مرتب کردم، و استاد رو دیدم که داخل اتاق اومد. گفت:
_شوهرخواهرت کجا رفت؟
دلم می‌خواست با حرص بگم "قبرستون"، ولی هم با استاد صمیمی نبودم و هم دلم نمی‌اومد حتی یک لحظه در اون حالت تصورش کنم، فقط جواب دادم:
_سر کارش.
جدی پرسید:
_تو کجا می‌ری؟
_خونه‌ام.
گفت:
_دفترچه‌ات همراهته؟
آهسته نه‌ای گفتم که خم شد، روی برگه‌ای چند دارو نوشت و مهر زد. گفت:
_این رو از داروخونه بگیر، اگر مشکلی داشتی بهم زنگ بزن.
آهسته گفتم:
_لازم نیست خودتون رو اذیت کنید استاد.
انگار سنگ سیسیفوس روی شونه‌هام سنگینی می‌کرد:
_من عادت دارم، می‌تونم گلیم خودم رو از آب بکشم. بیشتر از یه ساله دارم تنها زندگی می‌کنم.
حس کردم بغضم گرفت ولی به سختی خودم رو کنترل کردم:
_این اتفاقات؟ جدید نیستن. از دست دادن بخشی از زندگی منه، تنها بودن بخشی از زندگی منه.
دستش توی هوا خشک شده بود و با بهت نگاهم می‌کرد. جا خوردگی از تمام اعضای صورتش می‌باریدند، گفت:
_تنها؟
سری تکون دادم:
_پس شیرین...
آهسته گفتم:
_شیرین ازدواج کرده بود، من نمی‌تونستم پیششون بمونم. اونا... به فضایی احتیاج داشتن که من بخشی ازش رو اِشغال نکرده باشم.
چشم‌هام رو برای ثانیه‌ای بستم و سعی کردم انگشتم رو درون سوراخ ایجادشده روی آستین مانتوی نو‌م نکنم.
آهسته آهی کشیدم و گفتم:
_ممنونم استاد، خیلی زحمتتون دادم.
با همون بهتی که هنوز از صداش پر نکشیده بود گفت:
_خواهش می‌کنم.
کیفم رو خواستم، ولی اجازه‌ی برگشت تنهایی رو به اتاق نداشتم، یکی از مامورها داخل رفت، کیفم رو برداشت و من راهی شدم.
از کنار امیر رد شدم و راهی شدم.
بعد از رسیدن خونه، نرده‌ها رو کشیدم، در رو قفل کردم و باز هم یک مبل رو پشت در کشیدم، و تازه چشمم به وسایلی که تازه به خونه اضافه شده بود افتاد.
چند گلدون با گل‌هایی در رنگ‌ها و نژادهای مختلف.
کامپانولای بنفش رنگ، استفانوتیس با گل‌های پنج‌برگ سفید رنگش، و بگونیا‌های زرد رنگ اتاق ساده‌ام رو رنگی کرده بودند. گلدان آخر پر از گل‌کاغذی سرخابی بود.
به تک‌تک گلدان‌های سرامیکی استوانه‌ای کاغذی چسبیده بود که اسم گل و شرایط نگهداری‌اش رو توضیح داده بود، و کنار اون‌ها کارتی با ربان بنفش رنگ که روش نوشته بود "دلارام عزیز..."
از پاکتش بیرونش کشیدم و نوشته رو خوندم. شاید خط امیر بود، شاید خط مهری، شاید خط گل‌فروش:
_دلارام عزیز.
رفته بود خط بعدی:
_برای تمام زحماتی که در این مدت کشیدی از تو تشکر می‌کنم. امیدوارم در تمام مراحل زندگی‌ات موفق باشی. این گل‌ها هدیه‌ی ناقابلی برای تشکر از زحمات بی‌قدیر تو هستند.
چشم‌هام رو برای لحظه‌ای روی هم گذاشتم و حس کردم کارت از بین انگشت‌هام رها شد و روی سرجای قبلی‌اش افتاد. نمی‌دونستم چرا، اما حس می‌کردم این نامه به این معناست که دیگه به وجود من احتیاجی نیست.
و از همین می‌ترسیدم.
حرف‌ امروز، با این نامه، انگار خط پایان امکان خانواده داشتن من بود.
واقعا دیگه ندیدمش.
مهری زنگ زد و تشکر کرد، ولی همون آخرین ارتباط من با خانواده‌ی فروزان بود.
با درس مشغول بودم. دوبرابر درس می‌خوندم تا تمام عقب‌افتادگی‌هام رو جبران کنم. وقت آزادی که برام باقی می‌موند به جست‌وجوی خونه می‌گذشت، ولی سخت پیدا می‌شد کسی که به یک دختر مجرد و تنها خونه بده. بین بزرخ و جهنم گیر کرده بودم و خسته بودم. چنان خسته بودم که می‌خواستم برم و گم بشم. جایی که هیچ‌کس من رو نشناسه، هیچ‌کس پیشینه‌ام رو ندونه. اسمم رو عوض کنم، رسمم رو عوض کنم. من باشم و یک شهر آدم غریبه و خودی که غریبه شده باشم.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم شیرین تنها کس‌وکارم باشه، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم با رفتنش این‌قدر تنها بشم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم شیرین فقط یک آدم نباشه، بلکه یک دنیا باشه.
کاش سینا خانواده‌ای داشت، هرچند از مهری شنیده بودم که فوت کردن، که من پیش اون‌ها بزرگ می‌شدم. شاید بدبختی‌هام کمتر می‌شد، شاید کمی خوشحال بودم.
سال‌ها نقش بازی کردن، حالا دیگه، نقش باخته بود.

سلام و صد سلااااااام
حالتون چطوره عزیزانم؟
این پست رو چطور دوست داشتید؟
به نظرتون پایان امیر و دلارام چی می‌شه؟

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now