71

127 22 35
                                    

و دیگه تا فردا، که رفتم و مهری اومد، حرفی بین ما رد و بدل نشد. صبح روز بعد، در خود بیمارستان مقنعه پوشیدم و به دانشگاه رفتم.
و عصر، بعد از کلاسم، با همون لباس‌های دانشگاه به بیمارستان برگشتم. دلم پیش ماهان بود که امروز صبح عمل داشت، و دست خودم نبود، رفتم تا مادرش رو ببینم و از حالش بپرسم.
هیچ در برنامه‌ام نبود که از امیر بپرسم، پیشش برم یا حتی از جلوی اتاقش رد بشم. از بخش اطلاعات از عمل پسربچه‌ای به اسم ماهان پرسیدم، گفتند که صبح زود با موفقیت انجام شده، به هوش اومده، و توی بخش آی‌سی‌یو به خاطر استفاده از مسکن خوابیده. مادرش همون‌جا بود، پس منم به همون قسمت رفتم.
دسته گل کوچکی رو که خریده بودم به دستش دادم و دیدم که صورت سرخ‌شده از گریه‌اش به لبخند کوچکی باز شد.
_سلام.
آهسته جواب سلامم رو داد و گفت:
_زحمت کشیدید.
به صندلی کنارش اشاره کردم:
_می‌تونم بشینم؟
خودش رو کمی جمع کرد:
_حتما، بفرمایید.
نفسی کشیدم و گفتم:
_حالش چطوره؟
لبخندش هنوز کوچک و ضعیف بود، شاید فقط به احترام من روی لب‌هاش جا گرفته بود:
_خوبه، دکتر از نتیجه راضی بود. چند روزی توی آی‌سی‌یو می‌مونه.
آهسته گفتم:
_چرا از این چند روز برای استراحت استفاده نمی‌کنید؟
مثل خودم آهسته حرف می‌زد، ولی توی صداش درد و خستگی به گوش می‌رسید، خیلی بیشتر از من:
_می‌ترسم چشمش به اون شیشه باشه تا من رو پشتش ببینه. الان که خواهرم اومده تهران تا ماهکم رو نگه داره همه‌چیز راحت‌تره. می‌تونم بیست‌وچهار ساعته همین‌جا بمونم.
_خودتون چی؟ فکر نمی‌کنید خودتون هم باید قوی بمونید؟ باید انرژی‌اتون رو حفظ کنید؟
آهی کشید و زمزمه‌وار گفت:
_دست‌تنها... بیشتر از این از من برنمیاد.
بین ما سکوت برقرار شد و هر دو به زمین زل زدیم. انگشت‌هاش دور دسته گل حلقه شده بود و درون گل‌ها نفس می‌کشید. چشم‌های قهوه‌ای روشنی داشت و به نظر می‌رسید زیر سی سال سن داشته باشه، چهره‌ی ظریف و بچگانه‌ای داشت، و پسرش بسیار بهش شباهت داشت.
آهی کشید و برای دقیقه‌ای طولانی چشم‌هاش رو روی هم گذاشت، جوری که حتی فکر کردم خوابش برد، و وقتی سرش کمی پایین افتاد متوجه شدم که واقعا خوابش برده. فقط در آروم‌ترین حالت از جا بلند شدم و با ملایمت شونه‌اش رو لمس کردم:
_خانوم؟
چشم‌هاش با کمی ترس از هم باز شد:
_جانم؟ چی شده؟
_این‌جا زمین می‌افتید.
سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد:
_من دیگه می‌رم، اگر تونستید با ماهان حرف بزنید بگید که منتظر خوب شدنشم.
باز سری تکون داد ولی نتونست چیزی بگه، و من عقب‌گرد کردم. در همون حالت بود که گوشی‌ِ سایلنت‌شده‌ام در جیب مانتوم ویبره رفت. درش که آوردم، صدای رزا در گوشم پیچید:
_سلام، کجایی دلی؟
آهسته حرف می‌زدم:
_بیمارستان.
تند گفت:
_می‌دونم بیمارستانی، دقیقا کجایی؟ ما جلوی دریم.
با تعجب گفتم:
_جلوی کدوم در؟
جوری حرف زد که انگار باید چنین چیزی رو می‌دونستم:
_در اتاق امیر!
تعجب از حرف‌زدنم مشخص بود:
_یعنی چی؟
و توقع دونستنِ من بیشتر در لحن رزا مشخص شد:
_وا، دلارام! ما که امروز با هم صحبت کردیم! یادت نمیاد؟ گفتیم تنها روزی که می‌تونیم همگی با هم بیایم فقط امروزه.
یادم نبود، هیچ یادم نبود کی و کجا چنین حرفی بین من و دوستانم رد‌ و بدل شده. ولی به جای توضیح دادن تنها گفتم:
_الان میام.
و به دست راست پیچیدم.
دیدمشون، همه‌اشون رو، که جلوی در به انتظار ایستاده بودند. رزا، کیوان، حسام، بهراد، فریماه، و حتی ونوس. دست‌های همگی پر بود. کمپوت و آبمیوه، گل و شیرینی.
قلبم پر شد، چشم‌هام هم...
رزا با دیدنم با هیجان برام دست تکون داد و من سعی کردم قدم‌هام رو آهسته‌تر بردارم تا با رسیدن بهشون، به خودم مسلط شده باشم.
و جلو رفتم و سلام کردم. نگاهم بهشون با قدردانی بود. هیچ‌کسی ازشون توقع نداشت، ولی این‌کار رو کرده بودند، به‌خاطر من... و تا آخر عمر فراموش نمی‌کردم.
در یک حرکت ناگهانی، بدون این‌که بفهمم چی شده، ثانیه‌ای بعد در آغوش ونوس بودم. دیدم که قطره اشکی رو از زیر چشمش پاک کرد، و من فکر کردم که این لطافت روح بهش نمی‌خوره. البته که من مدت کوتاهی بیشتر نبود که نمی‌شناختمش، و حتی در تمام این روزهای نبودن شیرین ندیده بودمش. شاید همین بود، شاید دلش برای من می‌سوخت. همه دلشون برای من می‌سوخت.
_خوبی دلارام؟
سری تکون دادم:
_نمی‌دونم، I'm hanging in there.
لبخندی ضعيف زد:
_تو قوی هستی، از پسش برمیای.
همون صدای توی سرم دوباره به حرف اومد:
_کاش هیچ‌وقت مجبور نبودم از پسش بربیام.
نفسی کشیدم و گفتم:
_ممنون، واقعا ممنون بچه‌ها.
رزا با دست آزادش شونه‌ام رو فشرد:
_ما منتظر می‌مونیم تا تو بهش اطلاع بدی.
صدا باز حرف زد:
_اوه خدا، حتما دوباره شاکی می‌شه.
ولی بهش بی‌توجهی کردم و با سلام و خسته نباشید گفتن به مامورها، در زدم و وارد اتاق شدم. مهری روی کاناپه نشسته بود و مشخص بود که با ورود من حرفشون رو قطع کردند.
و عملا روم رو از امیر برگردوندم و به مهری جون نگاه کردم:
_مهری جون، دوست‌هام اومدن برای عیادت، می‌تونن بیان؟
امیر طعنه زد:
_دوست‌هات برای عیادت مهری جون اومدن؟
مهری جون گفت، ولی با لحن من، ادام رو گرفت ولی بهش توجه نکردم:
_دور از جونِ مهری جون.
چشم‌هاش رو روی هم فشرد و مهری جلوی لبخندش رو به زور گرفت:
_آره عزیزم، بگو بیان. دستشون درد نکنه.
در رو باز کردم، برای لحظه‌ای با مامورها صحبت کردم و بعد بهشون اشاره کردم که داخل بشن، و امیر رو دیدم که برای لحظه‌ای طولانی به دوست‌هام خیره شد.
و جواب سلامشون رو داد.
وسایلی رو که آورده بودند به دست مهری دادند و رزا اولین نفری بود که صحبت کرد:
_تسلیت می‌گم.
فریماه نگاهم می‌کرد، و بهم نزدیک‌تر شد و دستم رو با ملایمت فشرد. زمزمه کرد:
_بهتری؟
شونه‌ای بالا انداختم و سعی کردم نشون ندم که چقدر خسته‌ام. چقدر روحم و جسمم از دنیا خسته است. ولی نتونستم حرفی بزنم که اوج لِه بودنم رو نشون نده، پس فقط دستم رو توی هوا به نشانه‌ی پنجاه-پنجاه تکون دادم:
_می‌گذرونم. فعلا می‌گذرونم.
لبخند تلخی زد:
_متاسفم که مجبوری این حال رو تحمل کنی.
نتونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم. چند سال بود که همین حالم بود؟ چند سال بود که از ریشه زخم خورده بودم؟ چند سال بود که زخم‌های ریشه از خود اثر به جا گذاشته بودند؟
_می‌گذره. ممنون فریماه.
لبخندش ضعیف‌تر شد و دستم رو فشرد و هیچ‌کدوم چیزی نگفتیم. در کل اتاق سکوت برقرار بود. امیر دو برابر ما سن داشت. باهاش از چی می‌تونستند حرف بزنند، اون هم در چنین شرایطی؟ وقتی که خودش روی تخت بیمارستان افتاده و زنش به قتل رسیده بود؟ می‌تونستم حس کنم که خودش هم معذبه، و ناگهان دلم براش سوخت.
ته دلم نرم شد، و با اندوه نگاهش کردم. امیر پر بود از غم، از خشم، از حس گناه و عذاب‌وجدان، و در پس نِی‌نِی چشم‌هاش می‌خوندم که این‌جا بودن دوست‌هام رو به منزله‌ی ترحم می‌بینه.
این‌که کاری از دستم برنمی‌اومد بیشتر دلم رو می‌سوزوند، و سرم رو پایین انداختم. و بالاخره مهری بود که سکوت رو شکست:
_خب... بچه‌های عزیزم...
به تک‌تک‌شون نگاه کرد:
_خیلی زحمت کشیدید. خیلی لطف کردید.
همه لبخند محو و ضعیفی زدند. و حس کردم که کیوان کنارم اومد و با حالتی حامی‌گر شونه‌ام رو فشرد، من... لبخندی کوچک بهش زدم، امیر... تیز نگاهش کرد.
و رزا حرف زد:
_من... تسلیت می‌گم. امیدوارم زودتر حالتون خوب بشه، هم روحی و هم جسمی.
امیر نگاهشون می‌کرد، و تنها نشونه از احساس در صورتش همون اخم کوچک بین ابروهاش بود. ونوس نفر بعدی بود:
_من... من خیلی در فارسی قوی نیستم. ولی... I hope you recover from this.
در کمال تعجب مهری گفت:
_ممنونم، that is so sweet of you.
چشم‌های کمی متعجبم رو که از سلیس صحبت کردن و لهجه‌ی روانش دید، لبخندی زد:
_من معلم زبان بازنشسته‌ام.
چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، و فریماه آهسته گفت:
_ما... خیلی مزاحمتون نمی‌شیم. استراحت کنید. فقط... خواستیم حالتون رو بپرسیم و...
حسام نگاهش کرد:
_براتون آرزوی سلامتی بکنیم.
نگاهشون کردم و لبخندی زدم، و دیدم که امیر برای لحظه‌ای به زمین نگاه کرد و بعد نفس عمیقی کشید:
_ممنون، لطف کردید. امیدوارم بتونم جبران کنم.
همون نفس بلند و باصدا نشون می‌داد که گفتن این جمله چقدر براش سخت بوده، و بیشتر دلم سوخت. کاش من بهش نزدیک‌تر بودم، کاش واقعا دختر خواهرش بودم، تا می‌تونستم در آغوش بگیرم و دلداری‌اش بدم.
مهری رو به امیر گفت:
_می‌خوای پرده‌ها رو کنار بزنم تا آفتاب داخل اتاق بزنه؟
فقط سری تکون داد، و من دعا کردم که افسرده نشه. با این حالش، انگار لبه‌ی دره‌ی افسردگی ایستاده بود و فقط یک قدم کافی بود تا به قعرش سقوط کنه.
ونوس گفت:
_لطفا، اجازه بدید... من انجام بدم.
از آخرین‌باری که دیده بودمش خیلی روان‌تر صحبت می‌کرد ولی باز هم لهجه داشت. و مهری لبخند زد:
_خیلی ممنون.
پرده‌ها رو کنار زد و به سمت من برگشت، و در لحظه‌ای که چرخید، صدای بلندی داخل اتاق پیچید.
صدای بلندی شبیه انفجاری از دوردست.
گیج شده به صحنه‌‌ی آشفته شده‌ی روبروم خیره شدم.
به مهری که تنش رو حصار امیر کرده بود، و خودش رو عملا روش انداخته بود.
به حسام که فریماه رو در آغوشش کشیده بود. رزا و ونوس روی زمین زانو زده بود و بهراد و کیوان  به گوشه‌ی اتاق رفته بودند.
و من... وسط اتاق خشکم زده بود.
نفس‌هام ترسیده بود، صدا درست مثل صدای انفجار بود، بلند و گوش‌خراش، جوری که قلب رو به تپش می‌انداخت. و قلب من... انگار توی گلوم نبض می‌زد. انگار داشتم قلبم رو بالا می‌آوردم. دست‌هام می‌لرزید و نفس‌هام سنگین به شماره افتاده بود، قفسه‌ی سینه‌ام از نفس کشیدن درد می‌گرفت. وقتی صدا افتاد، مامورها که داخل پریده بودند  بیرون رفتند، و بقیه از جاشون بلند شدند. و مهری و امیر به ‌هم خیره شدند.
من به لکه‌ی بزرگ روی شیشه خیره بودم. لکه‌‌ی بزرگی از خون.
با دهان بازی، وحشت‌زده، به تصویر روبروم خیره شده بودم. به لکه‌ای که به سمت پایین کشیده شده بود.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، با زانوهایی که می‌لرزید جلو رفتم و دستم به طرف دستگیره‌ی پنجره کشیده شد. پنجره‌ رو باز کردم و به جسد کلاغ سیاه ترکیده‌ای که روی لبه‌ی پنجره افتاده بود خیره شدم. از موجود بیچاره فقط یک مشت پَر باقی مونده بود.
یک مشت پر سیاه.
ناخودآگاه قدمی به عقب پریدم و دستم رو روی دهانم فشردم تا صدای جیغم رو خفه کنم، و ونوس آهسته گفت:
_این بدشانسی میاره.
بعد از دقیقه‌ای که جو آروم گرفت کیوان و حسام و بهراد جلو رفتند و با امیر دست دادند، و دختر‌ها باز آرزوی سلامتی کردند و قصد رفتن. برای بدرقه که دنبالشون کردم، برای دقیقه‌ای به دیوار روبروی اتاق تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. با نوک کفشم روی زمین طرح می‌زدم، اما طرح چی؟ خودم هم نمی‌دونستم.
_ممنون بچه‌ها... امیدوارم بتونم جبران کنم.
حسام خندید:
_چی رو جبران کنی؟ مگه چکار کردیم؟
فریماه زمزمه‌وار ادامه داد:
_تو دوست مایی دلارام.
نمی‌فهمیدم چرا، شاید از مظلومیت امیر بود، شاید از این‌که به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شد، شاید از این‌که باز هم نمی‌تونستیم با هم کنار بیایم، شاید از خستگی بیش‌از حدم، شاید از پرنده‌ای که به شیشه خورده و ترکیده بود، شاید از خونی که به شیشه پاشیده بود... ولی اشک کاسه‌ی چشم‌هام رو پر کرد. نفس عمیقی کشیدم ولی نتونستم به خودم مسلط بشم. فریماه آهسته پرسید:
_دلارام؟ چرا تو هم با پدر و مادرت نرفتی آمریکا؟
و همین کافی بود تا با صدای بلندی زیر گریه بزنم.
صدا در راهروی بیمارستان اکو شد.
روی زمین چمباتمه زدم و حتی نگاه نکردم که واکنش اون‌ها چی می‌تونه باشه.
حس می‌کردم حد تحملم تموم شده، حس می‌کردم دارم خفه می‌شم، حس می‌کردم حتی اگر به زیر گلوم اشاره کنم و داد بزنم "به این‌جام رسیده" باز هم حق مطلب ادا نمی‌شه، و ترسیده بودم.
از برخورد کلاغ سیاه، از حرف ونوس که گفته بود این بدشانسی میاره. چقدر دیگه باید بدشانسی رو تحمل می‌کردم؟ چقدر باید صبر می‌کردم؟ چقدر می‌کشیدم؟ دیگه نمی‌کشیدم.
همه‌چیز روی هم تلنبار شده بود و بار سنگینش داشت شونه‌ها و کمرم رو می‌شکست.
نمی‌تونستم بگم که سختمه، که منی که رزا با خنده دخترک سنگی خطابم می‌کرد حالا با اقیانوسی از احساسات مختلف می‌جنگم. که برام سخته که دوست‌هام اینجان و توی نگاهشون نسبت به من تاسف و شاید حتی ترحم دیده می‌شه. که من... مخاطب ترحم دیگران باشم. تمام این سال‌ها تلاش کرده بودم سنگ باشم، درست همون‌طور که رزا با خنده صدام می‌زد، که گریه نکنم، که احساسات نشون ندم. و حالا... خستگی از صورتم می‌بارید. زیر چشم‌هام گود رفته و پوستم کدر بود، لبخند‌هام بوی تعفن غم می‌دادند. من می‌خواستم به منِ قبل برگردم و نمی‌تونستم.
کیوان کنارم زانو زد و دستش رو دورم انداخت. آهسته گفت:
_چی شده؟
فقط برای لحظه‌ای خودم رو کنترل کردم تا جواب بدم نمی‌دونم. که کدوم مسئله باعث شده این‌طور اشک بریزم. همه‌چیز یا هم قاطی شده بود و تنها چیزی که برای من به ارمغان می‌آورد خفقان بود. من ترسیده بودم. جمله‌ی لعنتی ونوس وحشت رو به دل و تنم انداخته بود. من خسته بودم، هم روح و هم جسمم نیاز به بی‌اتفاقی مطلق داشت. من تنها بودم.
خیلی تنها...
و سعی کردم خودم رو ساکت کنم، ولی هرچقدر زور می‌زدم صدای هق‌هقم بلندتر می‌شد. و بالاخره دستم رو روی دهانم فشار دادم.
کسی جلوم زانو زد، روی زانوهاش نشست و من رو در آغوش کشید. عطر مادرانه‌ای در بینی‌ام پیچید و سرم به سینه‌ای فشرده شد.
مهری. کاش مهری واقعا مادربزرگم بود.
کاش نسبتی با من داشت، کاش کس‌و‌کار من بود. کاش... کاش... کاش.
حسرت‌های ته دلم چنان زیاد بودند که داشتند به آتشم می‌کشیدند. توی گوشم زمزمه کرد:
_گریه کن عزیزم، توی خودت نریز. دلت کوچک‌تر از این‌ حرف‌هاست که بتونه این همه غم رو تحمل کنه، دلت می‌ترکه.
صداش آرام‌بخش بود، مثل یک لالایی دوردست در بچگی. و آروم شدم.
بی‌این‌که بفهمم چرا به گریه افتاده بودم و درست همون‌قدر بی‌دلیل آرامش در وجودم جاری شده بود.
از جا بلندم کرد و با دستمال زیر چشم‌هام رو پاک کرد، و من ناخودآگاه به رفتار اولش، اولین باری که همدیگر رو دیده بودیم، فکر کردم. از زمین تا آسمون تفاوت بود.
باز هم رهام نکرد و برای لحظه‌ای طولانی باز در آغوشش نگهم داشت. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو باز نکردم. دست‌هاش دور من فشرده می‌شد.
و من این رو تا ابد می‌خواستم.
از حالم پرسید، گفتم بهترم و ازش تشکر کردم. نگاه خیره شده‌ی دوست‌هام رو روم حس می‌کردم. رزا و کیوان می‌دونستند حرف ساده‌ی فریماه چه بلایی سرم آورده، ولی باید برای بقیه توضیح می‌دادم که فشار‌ها روی هم انباشته شده‌ان و مثل یک آتش‌فشان فوران کرده‌ام.
مهری ازم خواست که برم و استراحت کنم، حتی داشت دستور می‌داد که فردا هم نیام، ولی قبول نکردم. گفتم:
_شما هم به استراحت احتیاج دارید. منم... کلا این ترم رو سبک‌تر انتخاب‌واحد کردم. می‌تونم باشم...
اصراز کردم:
_اجازه بدید کمک کنم.
مکثی کرد و با این‌که به نظر می‌رسید چندان هم دلش موافق نباشه، ولی لحنم موقع اصرار کردن طوری بود که نتونست دست رد به سینه‌ام بزنه، و آهسته گفت:
_باشه، ولی باید قول بدی خوب استراحت کنی و خوب غذا بخوری که ضعیف نشی. فردا هم روز آخره. پس‌فردا اول صبح امیر مرخص می‌شه.
هردو به هم لبخند زدیم. تاکید کرد:
_قول می‌دی؟
دستش روی شونه‌ام بود.
_چشم.
شونه‌ام رو فشرد:
_چه دختر خوب و حرف‌گوش‌کنی.
حرفش به خنده‌ام انداخت و با ملایمت به سمت عقب هدایتم کرد:
_حالا هم با دوست‌هات برو.
من رو عقب روند و رزا رو به سمت خودش کشید. لحظه‌ای باهاش صحبت کرد که می‌دیدم رزا فقط سرش رو به نشانه‌ی تاکید تکون می‌ده، و اگر درست لبخونی می‌کردم، مدام حتما و چشم می‌گفت. و لبخندی زد، با هم دست دادند و صورت همدیگر رو بوسیدند، و وقتی به سمتم اومد دستش رو دورم انداخت.
با خنده‌ی قشنگش گفت:
_بستنی می‌خوری؟
لبخندی زدم:
_شکلاتی؟
تصحیح کرد:
_دابل چاکلت، با چیپس شکلاتی؟
سر تکون دادم:
_تو هم اسمارتیز؟
رزا هم با خنده‌‌ای که داشت عمیق می‌شد سر تکون داد. کیوان هر دوی ما رو چپ نگاه کرد و گفت:
_دارید دلمو آب می‌کنید.
ضربه‌ای به شکمش زدم:
_غصه نخور، الان می‌ریم برای تو هم بستنی لواشکی می‌گیریم.
شاید توقع نداشت که طعم موردعلاقه‌اش رو بدونم، ولی نگاهش نرم شد و لبخندی زد.
دستش رو دورم انداخت و گفت:
_پس منم بیام؟
رزا خم شد تا نگاهش کنه، چون من بینشون قرار گرفته بودم:
_اختیار دارید! بدون شما اصلا مگه می‌شه؟
کیوان خندید و دستی توی موهاش کشید.
_ممنون.
زمزمه وار گفت، ولی من شنیدم. بازوش رو فشردم ولی هیچ‌کدوم چیزی نگفتیم. من و کیوان سوار ماشین بهراد شدیم، و ونوس با ماشین خودش رفت.
و همگی به سمت بستنی‌فروشی همیشگی حرکت کردیم.
خسته بودم، پس چشم‌هام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم، ولی شاید برای لحظه‌ای خوابم برد. با تکون ماشین که کمی از جا پریدم، سرم روی شونه‌ی کیوان بود. بهراد با دیدن چشم‌های بازم از توی آینه نگاهم کرد و نیش‌خندی خبیثانه زد:
_صحت خواب!
گیج خندیدم:
_مرسی.
کیوان آهسته گفت:
_بازم بخواب، هنوز نرسیدیم. هر وقت رسیدیم صدات می‌کنم.
فقط سری تکون دادم و در عوض جواب دادن بهش رو به رزا گفتم:
_بطری آبت همراهته؟
اوهومی گفت و بطری رو به دستم داد. جرعه‌ی بزرگی نوشیدم و با افتادن ماشین توی دست‌انداز، نصف آب روی مانتوم ریخت. نفسم از سردی آب هق‌مانند بیرون اومد و غر زدم:
_بهراد!
دستش رو از روی فرمون به سمت هوا دراز کرد:
_ببخشید، ببخشید، یه لحظه ندیدمش.
چیزی نگفتم، فقط بطری رو برگردوندم و دوباره سرم رو روی شونه‌ی کیوان گذاشتم. چشم‌هام رو بسته بودم ولی خوابم نبرده بود. و بعد از چند دقیقه‌ای بهراد گفت:
_کیوان؟
_بله؟
_با همید؟
صدای رزا به گوشم رسید:
_چرا این‌ فکر رو می‌کنی؟
_نمی‌دونم، انرژی که همراه هم دارن...
حرفش رو نصفه گذاشت و کیوان گفت:
_نه، من... هنوز نمی‌تونم با کسی باشم. قلب و مغزم هنوز کاملا سفید نشده.
بهراد با ناامیدی گفت:
_هنوز توی فکر اونی؟
می‌دونستم این‌قدر از پارمیس بدش میاد که حتی دلش نمی‌خواد اسمش رو به زبون بیاره، و حس کردم که دست کیوان سرم رو روی شونه‌اش فیکس کرد تا پایین نیفته. گفت:
_خیلی زوده بهراد، تمام انرژی‌ام داره می‌ره که دوباره باهاش تماس نگیرم. انرژی بیشتری ندارم که جلوی خودم رو بگیرم تا بهش فکر نکنم.
بهراد آهی کشید، ولی چیز دیگری نگفت. در عوض صدای رزا شنیده شد:
_همه‌چیز فقط به زمان احتیاج داره کیوان.
چقدر از این دروغ بدم می‌اومد.
با گذشت زمان مُرده، زنده نمی‌شد. با گذشت زمان جای زخم‌ها از بین نمی‌رفت.
چقدر دلم می‌خواست این‌ حرف‌های دل‌خوش‌کنکی از بین برن و حقیقت، هرچقدر تلخ و به سان زهرمار، جای خودش رو بین حرف‌های همیشه پر از تعارف ما باز کنه.
بالاخره بهراد ایستاد و کیوان با ملایمت تکانم داد تا بیدار بشم، هرچند که نمی‌دونست بیدارم و تمام حرف‌هاشون رو شنیدم. سر بلند کردم و چشم‌هایی رو که خیلی وقت بود رنگ آرایش رو به خودش ندیده بود مالیدم. بی‌حرف از ماشین پیاده شدم و بهراد رفت تا پارک کنه. همراه با کیوان وارد بستنی‌فروشی شدیم. ونوس نشسته بود و میز بزرگی رو برای ما رزرو کرده بود. نسبتا خلوت بود، شاید به خاطر این‌که هنوز ساعات اولیه‌ی عصر بود. می‌دونستم که در اولین لحظه‌ی غروب این‌جا غلغله می‌شه.
رفتم و صورتم رو شستم و درون آینه به خودم نگاه کردم. خسته و پیر به نظر می‌رسیدم. کم خوابی، بیدار موندن‌های متعدد و طولانی، درس زیاد، استرس زیاد، غم زیاد... حس می‌کردم که دارم پیر می‌شم.
مشتی آب به تصویرم در آینه پاشیدم تا محو بشه، و وقتی برگشتم همه رسیده بودند.
انتخاب کردیم. ما سه نفری که حرف زده بودیم همون طعم‌هایی رو که می‌خواستیم سفارش دادیم، حسام پسته‌ای و فریماه زعفرانی، ولی به جای بستنی قیفی بستنی رو توی کاسه‌ی مخصوص سفارش داد. خنده‌ام گرفت، چون می‌دونستم خجالت می‌کشه که جلوی بقیه بستنی لیس بزنه. بهراد توت‌فرنگی و در آخر، ونوس ذغالی.
بستنی‌ها رو خوردیم، کیوان رفت و همه رو مهمون کرد، و من به خونه برگشتم. حالم بهتر شده بود ولی از اتفاقی که فردا قرار بود بیفته غافل بودم.

سلام، صد سلام.
حالتون چطوره؟
پست جدید خدمت نگاه شما❤️
امیدوارم دوست داشته باشید.
نظراتتون خوشحالم می‌کنه.
نظر بدید😘😍

بخیه | (16+)Onde histórias criam vida. Descubra agora