3

282 41 11
                                    

بلندتر و عمیق تر خندید، طوری که مجبور شدم موبایل رو از گوشم فاصله بدم تا صداش اذیتم نکنه:
_ارادت عمیقی هم که بهش پیدا کردی!
طعنه زدم:
_چنان عمیق که علاوه بر خودش به خاندانش هم ارادت پیدا کردم!
ثانیه ای در سکوت گذشت و رزا خودش گفت:
_برو دلی، برو تا جناب فروزان گه مرغی تر از این نشده!
پوزخندی زدم:
_یعنی از این بیشتر هم ممکنه؟
باز هم با صدای بلندی خندید:
_همه چیز ممکنه دلی جونم.
مکثی کرد و با لحن همه چیزدانی ادامه داد:
_همه چیز ممکنه!
جلوی موهام رو کمی مرتب کردم و بعد از خداحافظی، سعی کردم به مردمک عسلی رنگ چشم هایی که هنوز در آینه می لرزید توجهی نکنم.
کمی ریمل رو که زیر چشم هام ریخته بود با احتیاط پاک کردم و از سرویس بهداشتی خارج شدم.
اونها منتظرم بودند. انگشت های امیر که ریتمیک روی میز، یکی پس از دیگری کوبیده می شدند این رو نشون می داد.
بدون هیچ حرفی روی صندلی نشستم و امیر پوزخندی زد:
_تشریف آوردید؟ الان دیگه می تونیم سفارش بدیم؟
شاید انتظار داشت که برای غیبتم عذرخواهی کنم، ولی فقط توی چشم هاش زل زدم و خنده ای تحویلش دادم:
_بفرمایید!
چیزی درونم که دلیلش رو نمی دونستم وادارم می کرد که اعصابش رو به هم بریزم، همونطور که خودش عصبی ام می کرد.
فقط نگاه تیزی بهم انداخت، ولی چیزی نگفت. انگشتش که روی زنگ قرار گرفت و از دو بار زنگ زدنش مشخص بود که عصبی شده، و شاید به خاطر حضور و وجود شیرین بود که چیزی بهم نمی گفت. شاید اگر شیرین بین ما ننشسته بود... نمی تونستم واکنشش رو پیش بینی کنم.
پیشخدمت دوباره به سمت ما اومد، و می دیدم که سعی می کرد تا نگاهش به سمت شال لجوجم که مدام کنار می رفت کشیده نشه.
و صدای امیر با لحنی کنترل شده، ولی پرخاشگر بلند شد:
_آقای...
نگاه پسر به سمتش کشیده شد و باز هول کرد، باز دستپاچه شد و باز سیب گلوش جابجا شد:
_علیــــ...
صدای امیر برای ثانیه ای بالاتر رفت:
_اسمتو نپرسیدم. کارتو انجام بده و...
نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه، و چشم هاش برای لحظه ای بسته شد. از نفس عمیقی که کشید، دیدم که سیب گلوش جابجا شد و دستی به ریش و سبیل بلندش کشید:
_شما چی می خورید شیرین جان؟
شیرین استرس گرفته بود و انگشت شست دستش مدام به حالت تیک می پرید، و آهسته دستم رو از زیر میز به سمتش بردم و زانوش رو با ملایمت فشار دادم. نگاهش به طرفم کشیده شد و لبخند محوی، تقریبا ناپیدا، نثارم کرد.
_خوراک جوجه بدون استخوان.
دستم رو کنار کشیدم و گفتم:
_من هم شیشلیک.
امیر باز هم نگاهم کرد، و می تونستم بفهمم. اون از من نپرسیده بود.
سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد و گفت:
_یه جوجه ی بدون استخوان، یه شیشلیک، یه کباب کوبیده، از هر آیتم لیست مخلفات سه تا لطف کنید.
نگاهش رو بالا آورد تا مطمئن بشه که پسر داره کارش رو انجام می ده و نگاهش به من نیست، و کارش باعث شد نیش خند بی صدایی بزنم. واقعا اینقدر متعصب و غیرتی بود یا ادا درمی آورد تا خودش رو توی دل شیرین جا کنه؟
شام در سکوت صرف شد، و از این بابت خدا رو شاکر بودم.
با دستمال دور دهانم رو پاک کردم و باز صدایی که توی مغزم برای هزارمین بار تکرار کرد "به خاطر شیرین"، سر بلند کردم و با لبخندی محو، به اندازه ای بزرگ که جرأتش رو داشتم، نگاهش کردم.
_ممنون بابت غذا.
سری تکون داد:
_نوش جان.
به وضوح دیدم که شیرین ذوق کرد، و خنده ی سرشوقی که ناگهان روی لبش ظاهر شد باعث شد از حسش حظ کنم.  شیرین به حرف ها و نگاه های تیز امیر می ارزید. شیرین به تمام دنیا می ارزید.
دوباره زنگ به صدا در اومد و دوباره پیشخدمت سر رسید، این بار همراه با صورت حساب. کارت امیر و رمز‌ش روی میز قرار گرفت و پیشخدمت دوباره رفت.
و من در تمام مدت نظاره گر نگاه های گاه زیرکی و گاه مستقیم شیرین به امیر بودم. عشق چه طعمی داشت؟
صندلی شیرین رو عقب کشید تا از جا بلند بشه و من خودم برخاستم. دلم نمی خواست صندلی ام رو برای من عقب بکشه، و اون دو نفر هم قدم و شانه به شانه، و من کمی عقب تر ازشون به راه افتادم.
از همین الان داشتم کنار می رفتم؟ از همین الان قرار بود که همراه همیشگی امیر باشه و من فردی که فقط گوشه ای از قلب شیرین رو اشغال می کرد، نه؟ نکنه فراموشم می کرد‌؟ نکنه ترکم می کرد‌؟
شام در سکوت صرف شد، و از این بابت خدا رو شاکر بودم.
با دستمال دور دهانم رو پاک کردم و باز صدایی که توی مغزم برای هزارمین بار تکرار کرد "به خاطر شیرین"، سر بلند کردم و با لبخندی محو، به اندازه ای بزرگ که جرأتش رو داشتم، نگاهش کردم.
_ممنون بابت غذا.
سری تکون داد:
_نوش جان.
به وضوح دیدم که شیرین ذوق کرد، و خنده ی سرشوقی که ناگهان روی لبش ظاهر شد باعث شد از حسش حظ کنم.  شیرین به حرف ها و نگاه های تیز امیر می ارزید. شیرین به تمام دنیا می ارزید.
دوباره زنگ به صدا در اومد و دوباره پیشخدمت سر رسید، این بار همراه با صورت حساب. کارت امیر و رمز‌ش روی میز قرار گرفت و پیشخدمت دوباره رفت.
و من در تمام مدت نظاره گر نگاه های گاه زیرکی و گاه مستقیم شیرین به امیر بودم. عشق چه طعمی داشت؟
صندلی شیرین رو عقب کشید تا از جا بلند بشه و من خودم برخاستم. دلم نمی خواست صندلی ام رو برای من عقب بکشه، و اون دو نفر هم قدم و شانه به شانه، و من کمی عقب تر ازشون به راه افتادم.
از همین الان داشتم کنار می رفتم؟ از همین الان قرار بود که همراه همیشگی امیر باشه و من فردی که فقط گوشه ای از قلب شیرین رو اشغال می کرد، نه؟ نکنه فراموشم می کرد‌؟ نکنه ترکم می کرد‌؟
نفسی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. شیرین در تمام این سال ها من رو در آغوشش نگه داشته بود، مطمئن بودم که حتی با وجود عشقی که به امیر داشت من رو کنار نمی گذاره.
و شاید هم فقط می خواستم خودم رو گول بزنم.
سر تکون دادم تا افکار از سرم خارج بشن، و به دست ظریف شیرین خیره شدم که بازوی امیر رو در پنجه گرفته بود.
عشق چه حسی داشت؟
چه حسی داشت که شیرین رو گرفتار خودش کرده بود، یا حتی امیر رو؟
کمی جلوتر، مشخص شد که امیر  خودرویی به همراه نیاورده، شاید تا وقت بیشتری رو با شیرین بگذرونه، و من باز هم هدایت خودرو رو به عهده گرفتم. شیرین و امیر هر دو روی صندلی عقب جای گرفتند. امیر درست پشت صندلی راننده و شیرین هم کنارش...
و برای لحظه ای احساس راننده ی شخصی بودن دستم داد.
موبایلم رو با کابل به دستگاه پخش ماشین متصل و آهنگ رو پخش کردم. به آینه، به سایه ی محو شیرین و امیر که در تاریکی فرو رفته بود، خیره بودم و با احتیاط بیشتری نسبت به همیشه رانندگی می کردم.
چه کسی می خواست که دو گل نوشکفته، دو مرغ عاشق صدمه ببینند؟
و اون ها در تاریکی ناپدید شده بودند و صدای زمزمه وار صحبت های مشترکشون در پس پرده ی صدای موزیک  گم می شد. چنان گم، که فراموش کردم کسانی غیر از من هم توی اتومبیل وجود دارند.
پشت چراغ قرمز ایستادم و به شماره هایی که یک به یک کم می شدند نگاه می کردم. انگشت اشاره ام، پوشیده شده در رینگی ساده، همراه با ریتم آهنگ روی فرمان کوبیده می شد. ناخن های قرمز دستم زیر نور کم چراغ های دو طرف خیابان می درخشیدند. و باقی انگشت هام هم موزون روی فرمان ضرب زدند.
"عشق...
یعنی رویای تو با من
یعنی تصویر تو خوابم
یعنی این حال خرابم
عشق...
یعنی هم دردی و درمان."
با صدای نه چندان بلندی با آهنگ همخوانی می کردم. سانتافه ی مشکی رنگی که کنار ماشین ایستاده بود شیشه ها رو تا آخر پایین داد، خودش رو تا کمر از پنجره بیرون کشید و با صدای بلند و فریاد مانندی همراه با آهنگ شروع به خوندن کرد.
"کجایی نیمه ی پنهان؟
تو شدی عزیزتر از جان..."
از حالتش، از گیر افتادنش توی پنجره، و از صورتش که مشخص بود درد داره ولی میلش به شیطنت بیشتره، با صدای بلندی خندیدم. خنده ای زنگ دار که صدای توی ماشین پیچید.
و دو سرنشین هر دو ماشین با صدای بلند با هم، آهنگ رو می خواندند.
"کجایی؟ کجایی؟
دلم هواتو کرده
یه عکس دوتایی مونده ازت
یه درده... "
وقتی که با خوندن آخرین قسمت با ناز چشم هام رو توی حدقه چرخوندم، ناگهان پسر قهقهه زد:
_چه چشایی داری تو لامذهب!
نوک دو انگشت اشاره و وسطم رو به شقیقه ام زدم و بعد فاصله دادم:
_چاکریم!
پسر باز هم خندید، و بیشتر از پنجره آویزون شد:
_جــــــــــون! تو سروری!
قبل از اینکه بتونم جوابی بدم، ناگهان دستی از عقب به سمت بالابر شیشه کشیده شد و تا ته بالا دادش.
گیج و مات، در حالی که نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده، به سمت عقب برگشتم و با یک جفت چشم مشکی خشمگین روبرو شدم.

اهنگ: نیمه ی پنهان | سینا سرلک

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now