92

115 18 34
                                    

لب‌هام از هم فاصله گرفت و نفسی که از دهانم خارج شد صدای سوت داد. ابروهای بهراد چنان بالا رفته بود که انگار به خط رویش موهاش رسیده بود. باورش نمی‌شد.
و نگاه من و کیوان به هم خیره شد. حس می‌کردم که سردم شده، و می‌دیدم که رنگ کیوان هم کمی پریده.
و رزا تند گفت:
_یعنی چی باهاش بودی؟ باهاش...
و درجا، شاید که فقط لازم بود خودش تکرار کنه تا بفهمه، دوزاری‌اش افتاد و جا خورده به حسام خیره شد. شنیدم که زیرلب گفت:
_وای!
هیچ‌کدوم... باور نمی‌کردیم. هیچ‌کدوم در بدترین لحظات هم فکر نمی‌کردیم اوضاع این‌قدر قمر در عقرب و پیچیده باشه.
و بهراد ناخودآگاه خندید. خنده‌اش عصبی و تمسخرآمیز بود. درست مثل خانواده‌ای شده بودیم که یک عضوش گرفتار شده بود و باقی اعضا به پای اون یک نفر می‌سوختند.
شاید قمر در عقرب کلمه‌ی مناسبی نبود.
شیر تو شیر...
خر تو خر...
توی دلم، سَرم، بَلبَشو به پا شده بود. دلم می‌خواست بلند شم و حسام رو یک دل سیر کتک بزنم که چنین اشتباه خطیری کرده بود.
و رزا گفت:
_آخه مگه چند وقته باهم‌اید؟
حسام آهسته لب زد:
_هفت ماه.
رزا وا رفت:
_آخه هنوز یه سال هم نشده. چه مرگتونه پس؟ فکر کردید این‌جا اروپاست که زِرتی...
نفس عمیقی کشید:
_تو چرا؟ خودش خره...
و باز حرصش گرفت:
_دلش رفته، عن رو از گوشت‌کوبیده تشخیص نمی‌ده. تو هم نمی‌دونستی بابای دختره اگر بفهمه دست می‌اندازه از چهار جهت جُفتتون رو جِر می‌ده؟
چهره‌ام از لفظی که به کار برد در هم شد و از جمع رو گرفتم.
چقدر همه‌چیز بدتر شده بود.
رزا عصبی شده بود و پشت‌سر‌هم الفاظی رو ردیف می‌کرد که سال به سال ازش نمی‌شنیدم.
کیوان با دهان باز نفس می‌کشید و بهراد هنوز عصبی می‌خندید. تنها کسی که هیچ صدایی ازش خارج نمی‌شد من بودم. مات و مبهوت، انگار لال شده باشم، فقط با لب‌هایی که از هم فاصله گرفته بود نگاهش می‌کردم. و حالا می‌فهمیدم...
می‌فهمیدم چرا دنیا روی سر حسام خراب شده بود.
به سمت من چرخید و با لحنی که بی‌شباهت به التماس نبود گفت:
_دلارام؟ تو یه چیزی بگو.
چی باید می‌گفتم؟
رابطه‌ای که داشتند به من ربطی نداشت که مثل بهراد عصبی بخندم یا مثل رزا به فحش بکشمش، ولی مثل کیوان وا رفته بودم. چی داشتم که بگم؟
با این شرایط... باید باهاش ازدواج می‌کرد.
چاره‌ی دیگری هم بود؟
فقط تونستم از جا بلند بشم و همین‌ که قدمی ازشون فاصله گرفتم، ناگهان شنیدم که حسام انگار منفجر شد. زد زیر گریه و من مات‌برده برگشتم:
_دلارام، ببخشید. من گه خوردم، تو رو خدا ببخشش. خودش هم پشیمونه...
از هر دری سخنی می‌گفت و حرف‌هاش ثبات نداشتند:
_من نمی‌دونم باید چه‌کار کنم. نمی‌تونم ولش کنم به امون خدا. گناه داره، باید پای کاری که کردم بایستم. ولی همه‌چیز خراب شد. کاش تو نمی‌اومدی دلارام... اون موقع باباش یهو جَری نمی‌شد. اگر جری نمی‌شد کار به مخالفت مامان و بابا هم نمی‌کشید.
گریه می‌کرد و حرف می‌زد.
و... ترسیده بود.
_گند خورده به همه چیز. مامان و بابا پاشونو کردن توی یه کفش، می‌گن اینا وصله‌ی ما نیستن. بی‌شعورن، ادب ندارن. فرهنگشون پایینه.
سرپا، هاج‌وواج و متحیر، فقط بهش خیره بودم و اشک‌هایی که درشت و غَلطان از چشم‌هاش پایین می‌چکید، روی صورتش می‌ریخت و از گردنش قِل می‌خورد و لای پیراهن چروکش فرو می‌رفت:
_راست می‌گن، حق دارن. ولی... قضیه...
و ناگهان هق زد. به رزا نگاه کردم که ساکت شده بود و دیگه فحش نمی‌داد، بهراد که دیگه نمی‌خندید و کیوان که انگار نفس هم نمی‌کشید.
سرم رو پایین انداختم و بهراد کمی آشفته گفت:
_حالا چرا این‌طوری گریه می‌کنی؟
ناخودآگاه گفتم:
_چون خودش هم ترسیده، و پشیمونه.
نمی‌دونم چرا، ولی اولین فکری رو که به ذهنم رسید به زبون آوردم، و وقتی گریه‌ی حسام شدیدتر شد، حس کردم که حدسم درست بوده.
آهی کشیدم، کنارش نشستم و دستش رو بین دو دستم گرفتم. سرش خم شد، روی دست‌های درهم گره‌خورده‌امون قرار گرفت و خیسی داغی از اشک رو حس کردم که روی دستم چکید.
رزا، نرم‌تر، درحالی که کمی از موضعش عقب‌نشینی کرده بود، گفت:
_آره حسام؟
فقط سری تکون داد، ولی هیچی نگفت. تنها صدایی که ازش شنیده می‌شد آوای هق‌هق ضعیفی بود که سکسکه‌وار از بین لب‌هاش خارج می‌شد.
و موضع من هم درهم شکست.
نتونستم عصبانی بمونم.
لب‌هام رو روی هم فشردم و شنیدم که زار زد:
_چه‌کار کنم؟
آهسته گفتم:
_نمی‌دونم...
آه‌وار نفس کشیدم:
_نمی‌دونم.
چشم‌هاش رو با تمام قدرت روی هم فشار می‌داد. نفسش داشت از شدت گریه پس می‌رفت، و حالتی که به خودش گرفته بود دردناک بود.
هیچ‌وقت حسام رو این‌طور ندیده بودم.
_من... می‌ترسم، می‌ترسم که به خاطر یه اشتباه تمام عمرم تلف بشه، حالا دیگه می‌ترسم که فریماه آدمِ مناسبی برای من نباشه.
لب‌های بهراد از هم باز شد، دیدم که زمزمه کرد:
_آخه الان؟
ولی صدایی به گوش نرسید. اگر لب‌خوانی نکرده بودم من هم نمی‌فهمیدم که به تلخی طعنه‌ای زده.
از جا بلند شدم و رفتم تا لیوانی آب براش بیارم. تنش به سختی می‌لرزید و حس می‌کردم دلش می‌خواد زمان به عقب برگرده و هیچ‌وقت... هیچ‌وقت! از فریماه نخواد که با هم قرار بگذارن.
تقصیر من بود؟
نمی‌دونستم چی بگم تا آروم بشه، پس فقط آب رو به دستش دادم. هر چهار نفر، من و کیوان و بهراد و رزا، فقط به هم نگاه می‌کردیم.
اتفاقی که افتاده بود... غیرمنتظره بود.
امیدوار بودم غیرقابل جبران نباشه.
کنار رزا نشستم و به هم نگاهی کردیم. دست‌هاش می‌لرزید و لرزش چنان محسوس بود که مجبور شدم دست‌هاش رو بین انگشت‌هام بگیرم و فشار بدم. لبخندی ضعیف و زورکی نثارم کرد که به چشم‌هاش راه پیدا نکرد.
و می‌دونستم.
می‌فهمیدم.
بدون توجه به اتفاقات اخیر، فریماه دوستِ... اون‌ها بود. نگرانش بودند، نگران هردوی اون‌ها. هم حسام و هم فریماه. این حادثه برای هردوی اون‌ دونفر مشکل‌ساز بود. و... رزا نمی‌تونست که نگران نباشه، حتی اگر فریماه با من...
سرم رو تکون دادم تا افکار از مغزم فرار کنند و دیدم که بهراد بالاخره از جا بلند شد، کنار حسام نشست و لیوان آبی که دست نزده بود برداشت و نزدیک صورتش برد. دست دیگرش روی شونه‌ی حسام فشرده می‌شد.
و آهسته به سمت کیوان گردن کشیدم:
_تو می‌دونستی؟
_که فریماه... اونطوری که وانمود می‌کنه نیست؟
صداش چنان ضعیف بود که فقط به گوش من و رزا که بین ما نشسته بود می‌رسید. فقط به نشانه‌ی مثبت سری تکون دادم:
_می‌دونستم. ولی اگر می‌گفتم باور می‌کردید؟
نه...
نمی‌کردیم.
من مقصر بودم که هر روز بیشتر از قبل وارد گروهمون می‌کردمش؟
شاید، ولی مطمئن نبودم.
دلم نمی‌خواست خودم رو مقصر بدونم که حسام رو، شاید حتی به زور، به سمت فریماه هل داده بودم، ولی... حقیقت این بود که مقصر من نبودم. تقصیر من نبود که فریماه به این سرعت وا داده بود. رزا و بهراد نزدیک به دو سال بود که با هم دوست بودند ولی می‌دونستم که هنوز با هم رابطه نداشتند. و...
خانواده‌ی رزا خیلی بیشتر از خانواده‌ی فریماه روشن‌فکر بودند. مقایسه‌اشون درست مثل مقایسه‌ی خورشید و چراغ موشی بود.
به همین اندازه احمقانه، به همین اندازه عجیب.
و دیگه نتونستم جَو رو تحمل کنم. از جا بلند شدم و گفتم:
_می‌رم یه بادی به سَرم بخوره.
و حسام هم درجا بلند شد:
_دلارام؟
به سمتش نگاه کردم:
_بله؟
آهی کشید و با مشت چشم‌هاش رو مالید:
_فریماه پشیمون نیست، ولی... من هستم. من مقصرم، باید...
نفس عمیقش توی گوشم پیچید:
_باید یه کاری می‌کردم... و... اگر حرفی زدم یا دفاعی کردم...
باز نفس:
_چون نمی‌خوام شما رو از دست بدم. چون بخوام یا نخوام فریماه به من وصله، چون تقصیر منه، چون...
و کیوان تند گفت:
_تقصیر تو نیست. تقصیر خودشه. بیخودی به خاطر گندایی که بقیه زدن خودت رو سرزنش نکن. تو بهش گفتی پیام بده توی گروه؟ تو بهش گفتی پاشه بیاد دم خونه‌ی...
با سر به در خروجی اشاره کرد و حتما منظورش امیر بود.
حسام باز چشم‌هاش رو مالید، و بعد دستی توی موهاش کشید. نه مثل همیشه آروم و به حالتی که دستش رو رد کنه و از سمت گردنش پایین بیاره، نه! بلکه جوری موهاش رو کشید که چند تاری مو بین انگشت‌هاش جا موند:
_نه، من...
آهی کشید:
_شاید می‌تونستم پیشگیری کنم. نمی‌دونم...
بدون حرف فقط به سمت در خروجی رفتم، درست مثل حرفی که زده بودم. رفتم تا هوایی به سَرَم بخوره.
و توی ایوان امیر رو دیدم که به نرده‌ها تکیه داده بود. سرش پایین بود و شاید قدم برداشتنم رو به سمتش دید که سر بالا کرد و نفسی کشید:
_تموم شد؟
پوزخندی زدم:
_تموم؟ واسه یه مشت دانشجوی پزشکی و پیراپزشکی زیادی حاشیه داریم.
و نفسم رو توی هوای تمیز نم‌دار بیرون دادم:
_تازه اول بدبختی‌هامونه.
زیر لب:
_کدوم تموم؟
آهسته خندید، ولی خنده‌اش تمسخرآمیز نبود. خیلی وقت بود که دیگه با حالت تمسخر نمی‌خندید.
و گفت:
_می‌تونم بپرسم چی شده؟
فقط کمی بهش نزدیک شدم، به نرده‌های ایوان تکیه دادم و باد ملایم کمی موهام رو جابه‌جا کرد:
_ببخشید، نمی‌تونم بگم چون راز من نیست.
نگاهم که کرد شونه‌ای بالا انداختم:
_اگر راز خودم بود حتی لازم نبود بپرسی.
خندید، و دلم برای خنده‌اش رفت. دست‌هاش رو به سینه‌اش زد و کمی به سمت عقب متمایل شد و به پشتی صندلی ایوان تکیه داد:
_تو مگه رازی هم داری که من ندونم؟
لحنش عجیب بود.
خیلی عجیب.
انگار درون روحم رو می‌خوند، انگار مثل جادوگری، من رو که گوی گردی از شیشه باشم بین انگشت‌هاش گرفته بود، و درونم رو می‌خوند.
و من به تنها رازی که نمی‌دونست فکر کردم. حسی که بهش داشتم...
دستی به موهام کشیدم:
_شاید، شاید نه...
لحنم ناخودآگاه موذیانه و مرموز بود، و نیشخند محوی زد. آهسته، به جای جواب دادن، گفت:
_برو پیش دوستات، بهت احتیاج دارن.
و من بی‌دلیل ته دلم خواست که چیزی از صحبت‌های ساعت اخیر ما نفهمیده باشه.
آهی کشیدم و گفتم:
_ببخشید...
ابروش بالا رفت:
_بابت؟
با دست به خودش که روی صندلی نشسته بود اشاره‌ای کردم و فقط گفت:
_اشکالی نداره.
حرف دیگری نزدم، فقط به داخل برگشتم و به جمع خسته و شکسته‌ی دوستانم نگاه کردم.
مثل لشکر شکست‌خورده بودیم.
همیشه موضوعی بود که ما رو از هم می‌پاشوند.
و با شنیدن صدای قدم‌هام سر بلند کردند و من بدون حرف باز هم کنار کیوان نشستم. صورت حسام قرمز بود و پف کرده، ولی حداقل دیگه گریه نمی‌کرد. نگاهش که کردم و متوجه نگاهم که شد، لبخند اجباری و ضعیفی به سختی روی لب‌هاش نشوند.
_نمی‌تونی به پدر و مادرت بگی؟
سوالم ناگهانی بود و صدای حسام، وقتی که حرف زد، گرفته:
_چی رو؟
_که...
دلم می‌خواست واضح حرف بزنم، ولی چیزی درونم مانع می‌شد. فکر می‌کردم که دیگه دلارام ِ سبک‌سر و رک‌گوی سابق نیستم. همونی که بدون فکر کردن حرف می‌زد و شاید هم...
شاید هم دل می‌شکوند.
_خودت می‌دونی. با فریماه...
سر که تکون داد حرفم رو قطع کردم و ادامه ندادم.
_می‌تونم...
مکثی کرد و لب‌هاش رو لیسید. لب‌هاش به طرز غیرقابل باوری خشک به نظر می‌رسیدند:
_می‌تونم تصور کنم که چه‌قدر ازم ناامید می‌شن، و حتی... تصورش هم سخته. بابا و مامان اون‌قدرها هم روشن‌فکر نیستن. من...
سرش رو بین دست‌هاش گرفت.
و حسام "ف" رو گفته بود و من تا "فرحزاد" رفته بودم.
خونده بودم...
من هیچ‌وقت پدر و مادر نداشتم. هیچ‌وقت تا وقتی که امیر نیومده بود و شیرین به من مشکوک نشده بود، کسی رو از خودم ناامید نکرده بودم...
و شاید این احساس یکی از بدترین حس‌های دنیا بود.
و درک می‌کردم اگر نخواد بگه، اگر بخواد که هرجوری شده قضیه رو بدون کمک کسی و به تنهایی تموم کنه. اگر بخواد تصویر پسر حرف‌گوش‌کن پدر و مادر رو همون‌قدر سفید و دست‌نخورده در مغزشون باقی بگذاره.
آهسته به کیوان گفتم:
_از کی می‌دونستی؟
و لحنم چنان زمزمه‌وار بود که حتی رزا هم نشنید. به سمتم برگشت و به ملایمت خودم گفت:
_خیلی وقت نیست... یه‌کم قبل از موقعی که حرف خواستگاری شد. حسام گفته بود که خواسته‌هاش برای زندگی چیه.
نفسی کشیدم و چیزی نگفتم.
احساس خستگی شدیدی داشتم و کیوان نگاهم که کرد، حس کردم کمی لاغر شده. خط فکش، از همیشه تیزتر، بیشتر از همیشه به چشم می‌اومد.
_خوبی؟
لبخند کجی زد و شونه‌ای بالا انداخت. موهاش حالا تا روی شونه‌اش می‌رسید و با این‌که به هیچ‌وجه طبق مد نبود، ولی خیلی بهش می‌اومد. ته‌ریش کم‌رنگ و کم‌پشتی روی صورتش دیده می‌شد.
و اصرار کردم:
_خوبی کیوان؟
صداش رو حتی از قبل هم پایین‌تر آورد و گفت:
_ویزا گرفتیم...

سلام و صد سلام خدمت عزیزانم.
ببخشید دیر شد گل‌های من.
ذخیره‌ی پست‌هام تموم شده بود 😭😂
این‌ هم خدمت شما، امیدوارم کههههههه
دوست داشته باشید ❤️

بخیه | (16+)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora