83

117 20 25
                                    

دستم به سمت موبایلم نمی‌رفت تا باهاش تماس بگیرم. خجالت می‌کشیدم. نمی‌خواستم مزاحمش بشم. ولی... چاره‌ای دیگر بود؟
کار دیگری از دستم برمی‌اومد؟
آه عمیقی کشیدم و برای لحظه‌ای سرم رو روی فرمون گذاشتم. آخ از این بی‌کسی من که هر کَس و ناکسی به روم می‌آوردش، حتی وقتی که خودم به یادش نبودم.
لب‌های خشک‌شده‌ام رو لیسیدم و انگشت‌هام رو روی شماره‌ی منزل مهری لغزید و موبایل رو به صورتم نزدیک کردم. نفس‌هام کمی تند و مضطرب بودند، و ناگهان دلم خواست که بی‌توجه به بارانی که شلاقی می‌بارید راه بیفتم و هرجور شده خودم رو به تهران برسونم. و... تماس متصل شد.
ولی صدای مهری نبود که به گوشم رسید، بلکه صدای... امیر بود.
_بله؟
و ناگهان... هول‌شده تماس رو قطع کردم. حتی حرفی نزدم، حتی نفس نکشیدم، حتی سلام نگفتم.
و گوشی رو روی پام گذاشتم. چرا قطع کرده بودم؟ چرا حرف نزده بودم؟ چرا لال شده بودم؟
وای از من، وای بر من.
مشغول حرص خوردن و فحش دادن به خودم بودم که موبایلم زنگ خورد و روی صفحه شماره‌ی منزل مهری حک شده بود.
باید جواب می‌دادم؟
چه‌ مرگم شده بود؟ من بهشون احتیاج داشتم و حالا داشتم این‌طور رفتار می‌کردم.
نفسی کشیدم تا به خودم مسلط بشم و آهسته انگشتم رو روی صفحه کشیدم. صدای بم و جذابش توی گوشم منعکس شد و قلب من ناگهان از کوه به پایین افتاد. چقدر خوب که باهاش زیاد تلفنی صحبت نمی‌کردم، وگرنه قلبی برام باقی نمی‌موند.
_سلام.
آب دهانم رو با بی‌صدایی تمام فرو دادم و شنیدم که گفت:
_سلام.
برای ثانیه‌ای بینمون سکوت برقرار شد، و خودش بود که ادامه داد:
_خوبی؟
خوب بودم؟ نه خیلی. حرف‌های پدر فریماه روانم رو به هم ریخته بود و سوراخی در قلبم فرو کرده بود.
_ممنون. تو خوبی؟
_ممنون.
زمان به عقب برگشته بود، نفس‌های گرمش رو روی صورتم حس می‌کردم و می‌دونستم که اگر واقعا بتونم دوباره در اون موقعیت قرار بگیرم، من فرو رفته در فرورفتگی اِل مانند کانتر، و اون جلوی من، این‌بار خودم روی پنجه‌ی پا بلند می‌شم تا به لب‌هاش برسم.
گفت:
_کاری داشتی؟
می‌گفتم؟ یا طفره می‌رفتم که می‌خواستم حال مهری جون رو بپرسم؟ اگر این‌کار رو می‌کردم، شب کجا می‌رفتم؟ کجا می‌موندم؟
و دل به دریا زدم:
_من توی شهر گیر کردم. مسافرخونه‌ها اتاق ندارن، می‌تونم بیام اونجا؟
و یادم اومد که صاحب‌خونه کس دیگریه و باید از اون اجازه بگیرم:
_مهری جون هستند؟
نفسی کشید:
_نه، نیستند.
اوه.
اوه خدای من...
باید چکار می‌کردم؟
_کی برمیگردن؟
باران همچنان تازیانه‌وار می‌بارید.
_فکر نمی‌کنم بتونه برگرده. رفته شهر بغلی، خونه‌ی یکی از اقوام. توی بارون گیر کرده و بعیده که...
فقط تونستم نفسی بکشم.
_جایی رو می‌شناسی که بتونم برم؟
گفت:
_آره، یادداشت کن.
موبایلم رو از گوشم دور کردم، روی بلندگو گذاشتم و برنامه‌ی نوت‌پد رو باز کردم.
_بگو.
کلمه به کلمه‌ای رو که از دهانش خارج می‌شد روی صفحه پیاده کردم، و ناگهان به خودم اومدم.
داشت آدرس خونه‌ی مهری جون رو می‌گفت.
برای اولین بار در این چند ساعت خندیدم:
_شوخی‌ات گرفته امیر؟ فکر کردم داری آدرس یه مسافرخونه رو بهم می‌دی.
جدی گفت:
_چرا بری مسافرخونه وقتی اینجا یه خونه هست؟
گفتم:
_آخه نمی‌خواستم مزاحم تو بشم.
صدای نیشخندش رو شنیدم:
_آره، با من رودربایستی داری، ولی با مهری جونت نه!
آهی کشیدم:
_جدی می‌گی؟ تعارف نمی‌کنی؟ بیام؟
صدای نفس عمیق خودش رو هم شنیدم:
_باهات تعارف ندارم، بیا. منتظرتم.
_چیزی احتیـ...
جدی گفت:
_یه راست بیا.
و دوباره تاکید کرد:
_منتظرتم.
باشه‌ای گفتم و تماس که قطع شد، دیدم که بالای صفحه اعداد سه درصد برای شارژم حک شده. و همون موقع حسام پیام داد:
_چکار کردی؟
نوشتم:
_می‌رم خونه‌ی مادر امیر.
و به محض ارسال شدن پیام موبایل خاموش شد.
ماشین رو دوباره به راه انداختم و سعی کردم به کف دست‌های عرق‌کرده‌ام که یخ کرده بود بی‌توجهی کنم. آدرس توی ذهنم داغ زده شده بود، مگه می‌شد با صداش چیزی رو بشنوم و یاد نگیرم؟
نفهمیدم چقدر گذشت که جلوی در خونه رسیدم. از ماشین پیاده شدم و زنگ زدم، چون موبایلم خاموش شده بود. هوا دیگه تاریک شده بود و با گفتن "بیا تو" در ورودی باز شد. ماشین رو به داخل هدایت کردم و فکرم به سمت اولین باری رفت که به اینجا اومده بودم.
زمان خیلی گذشته بود؟ چرا آدم اصلی این قصه دیگه حاضر نبود؟
چشم‌هام رو بستم و هوای خنک شده‌ی باران زده رو به مشام کشیدم. باران هنوز می‌بارید و همون یک لحظه‌ای که جلوی در برای زنگ زدن ایستاده بودم، خیس شده بودم. پس برام فرق نمی‌کرد بیشتر خیس بشم.
وسایلم رو داخل ماشین گذاشتم و به سمت خونه دویدم، و با دیدنش که جلوی در در چارچوب ایستاده بود موجی از احساس و دلبستگی به قلبم هجوم آورد.
براش که دست تکون دادم خندید:
_زود باش! بدو ببینم! موش آب کشیده شدی!
موهاش کوتاه بودند، صورتش اصلاح شده بود، پیراهنی که تنش بود همونی بود که من براش خریده بودم.
حتی اگر می‌خواستم باز هم نمی‌تونستم به قدم‌هام سرعت بدم. می‌خواستم زمان و زمین در همین‌جا، همین‌ نقطه، از حرکت بایسته و من تا ابد بهش خیره بشم و در دلم تصدقش برم.
دوباره که گفت "بدو"، پاهام به حرکت افتادند و به حرفش گوش دادم. و وقتی به ایوان رسیدم، آب از تمام هیکلم می‌چکید. سرش رو کمی کج کرد و بهم خیره شد. نفس‌هام از دویدن و باران کمی بند اومده بود:
_سلام!
نیش‌خندی زد:
_سلام خانوم!
لبخندی ضعیف روی لب‌هام جا گرفت:
_خوبی؟
کنار رفت:
_ممنون، بیا داخل تا سرما نخوردی.
و من داخل که رفتم، با احساس گناه به رد قطرات آبی خیره شدم که از فرق سر تا نوک پام به روی موزائیک‌های تمیز و درخشان می‌چکید خیره شدم.
_وای، ببخشید.
گفت:
_فدای سرت، من تمیز می‌کنم. تو برو خودت رو خشک کن، یا...
حس کردم که نگاهش رو ازم دزدید:
_یا برو حموم.
دفعه‌ی پیش که حمام رفته بودم نیمه‌ برهنه من رو دیده بود.
_لباسام توی ماشینن.
_برات بیارمشون؟
دفعه‌ی پیش...
_زحمتت می‌شه؟
باران انگار منتظر بود تا من رو خیسِ خالی کنه، و حالا دوباره داشت نم‌نم می‌بارید و از سرعت و قدرتش کم شده بود.
_زحمتی نیست. کیفت رو می‌گذارم جلوی در.
ممنونی گفتم و به سمت اتاقی که بار پیش درش سکنی گزیده بودم دویدم. و قطرات دانه دانه از من پایین ریختند و مثل قصه‌ی هانسل و گرتل، ردی تا توی اتاق درست کردند که مسیرم رو نشون بده.
داخل حمام پریدم، لباس‌هام رو آویزون کردم و دوش رو باز. آب داغ تونست کمی از سرمای رسوخ کرده در تنم رو کاهش بده. موهام هم خیس بود، پس شامپو زدم و شستم.
و تقه‌ای به در خورد:
_لباس‌هات جلوی دره.
صداش توی گوشم پیچید، و نمی‌دونستم چرا همه‌اش باید با هم حرف می‌زدیم، اون هم وقتی که من تماما برهنه و در حمام بودم.
_ممنون.
صدای قدم‌هاش رو شنیدم و ناخودآگاه و ناگهان صداش کردم:
_امیر؟
و همین حرف خودم، همین خطاب کردن ساده، باعث شد قلبم بریزه.
_جــ... بله؟
_به مادرت گفتی که اومدم؟
کوتاه گفت:
_آره.
دوباره تکرار کردم:
_ممنون.
و دستم رو به دیواره‌ی سرد حمام زدم که نیفتم، و همین کافی بود تا کل تنم بلرزه.
آهی عمیق که کشیدم حالتی شبیه به نفسی داشت که در اوج شهوت در هنگام یکی شدن از دهان معشوقه خارج می‌شه، و... قدم‌های امیر که بعد از این آه از در دور شد، باعث شد از خودم بپرسم که آیا این صدا رو شنیده یا نه.
از حموم خارج شدم و حوله‌ای که کنار کیف کوله‌ام برام گذاشته بود برداشتم و دورم پیچیدم. موبایلم رو به شارژ زدم و لباس‌ پوشیدم. لباس خونه نداشتم، پس باز هم هودی یاسی و شلوار سفیدم رو پوشیدم. موهام رو گوجه‌ای بستم و از اتاق خارج شدم.
قلبم تند می‌زد. مهم نبود که چند بار باهاش تنها باشم. هربار قلبم چنان می‌زد که انگار به ریل راه‌آهن بسته شده بودم و قطار نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
به هم که نگاه کردیم، سرش رو پایین انداخت:
_از مامان خواستم شام درست نکنه، می‌خوای بریم بیرون؟
سرش رو بالا اورد و نگاهش قلبم رو چنگ زد:
_گرسنه‌ای؟
سری تکون دادم. از صبحانه و نصفه‌ی لیوان شربت زعفرانی که فریماه آورده بود دیگه هیچ‌چیزی نخورده بودم.
_برو لباساتو بپوش تا منم آماده بشم و بریم.
باز این که من و خودش رو جمع کرد نفسم رو بند آورد.
_فقط همین‌ها رو دارم!
و به لباس‌های تنم اشاره کردم.
_پس چند دقیقه صبر کن تا من هم حاضر بشم.
لیوان چای رو برام گذاشت و ناخودآگاه نگاهم به قاشق چای‌خوری داخلش و عسلی که هنوز حل نشده بود خیره شد. و... برای لحظه‌ای قلبم ایستاد.
آهسته از کنارم رد شد و وقتی که دور شد، فقط خودم رو روی صندلی انداختم. وای از این قلب که این‌طور می‌کوبید.
آهسته چای رو سر کشیدم و بالاخره نفسم به ریه‌هام برگشت.
سرم رو روی میز گذاشتم و برای لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم، خسته بودم و رفتار ناجوانمردانه‌ی خانواده‌ی افخمی امروز اجازه نداده بود خستگی از تنم در بره.
و صداش به گوشم رسید:
_خب... این‌ طرف‌ها؟
بدون این‌که سرم رو بلند کنم گفتم:
_حسام از فریماه خواستگاری کرد.
صدام حتی از چیزی که توقع داشتم هم خفه‌تر و خسته‌تر بود.
و وقتی سر بلند کردم، دیدمش که فکش به طرز عجیب و غیرقابل توضیحی، و شاید بی‌دلیل، قفل شده بود.
_سخت بود؟ مشخصه که حالت خوب نیست.
با تعجب نگاهش کردم و ته‌مونده‌ی چای رو سر کشیدم. شیرینی‌ عسل در دهانم پخش شد:
_چی سخت بود؟
به کانتر تکیه داد:
_اگر فریماه و حسام ازدواج کنن...
ناخودآگاه باز هم قاشق عسلی رو لیسیدم. دیدم که نگاهش رو گرفت:
_چرا باید سخت باشه؟
نفسش رو فوت کرد:
_چون... چون...
شاید نتونست:
_خودت نمی‌دونی؟
صادقانه گفتم:
_نه، واقعا نمی‌دونم راجع به چی داری صحبت می‌کنی.
نگاهم برای ثانیه‌ای سرتاپاش رو برانداز کرد. پیراهن سفید خرید من هنوز به تنش بود که آستین‌ها رو تا روی آرنج بالا زده بود. شلوار مشکی پارچه‌ای به پا داشت و کیف پولش توی دستش بود.
_تو حسام رو دوست داشتی!
چنان رک و جدی گفت که ماتم برد:
_من؟
با نوک انگشت به خودم اشاره کردم.
_آره، تو. یادمه که چطور گریه می‌کردی!
و یادم اومد که داشت راجع به چی صحبت می‌کرد.
اون‌ روزی که فهمیده بودم شیرین بارداره. اون روزی که حسام مست بهم زنگ زده بود که فریماه درخواست دوستی‌اش رو رد کرده.
یادش بود.
و به اشتباه افتاده بود.
آهی کشیدم:
_نه، نداشتم.
امیر بدن کشید و کف دست‌هاش رو به روی سنگ مرمر کانتر فشرد. زهرخندی گوشه‌ی لبش بازی می‌کرد که مشخص بود فکر می‌کنه دارم بهش دروغ می‌گم:
_به منم دروغ می‌گی؟
شونه‌ای بالا انداختم و به چند عدد تفاله‌ی چای ته لیوان خیره شدم. کاش بلد بودم با چای فال بگیرم. لااقل می‌تونستم به بهانه‌ی ماه و چاهی که کف فنجان افتاده بود بختم رو کمی توجیح کنم:
_اتفاقا تو تنها کسی هستی که هیچ‌وقت بهش دروغ نگفتم.
ابرویی بالا انداخت، مشخص بود که حرفم رو باور نکرده:
_پس برای چی اونجوری گریه می‌کردی؟
نگاهم رو به پایین دوختم و سعی کردم به چشم‌هاش خیره نشم. اگر راستش رو نمی‌گفتم، می‌فهمید. می‌دونستم که می‌فهمه، کارش بازجویی بود، کارش این بود... من رو می‌شناخت.
و حقیقت رو کتمان کردم:
_یه بهانه بود.
راستش رو نگفتم، ولی دروغ هم نگفتم:
_دل من همیشه پُرتر از اونی بوده که فکرش رو بکنی. غصه روی دلم زیاد بود، سنگینی می‌کرد...
صدایی توی سرم گفت:
_الان هم همین‌طوره.
و خودم ادامه دادم:
_رفتار شیرین.
از آوردن اسمش دهانم به سان زهر شد:
_رفتار فرهاد و آذر...
مکثی کردم:
_مگه کم چیزیه؟
نفسی کشید:
_نه، نیست.
صدای توی سرم سمج بود:
_ازدواج تو و شیرین، نبودن تو، دوست داشتنت، بچه‌دار شدنتون...
آهی کشیدم، و انگار خواست جَو رو عوض کنه:
_بریم؟
از جا بلند شدم:
_بریم، ممنون.
شالم رو که روی بازوم انداخته بودم روی موهام انداختم و مرتبش کردم. دسته‌ای از موهای بلند جلوی سرم رو از زیر شال بیرون گذاشته بودم که تا روی چونه‌ام می‌رسید. پشت گوشم فرستادمش و گفتم:
_یه لحظه صبر کن.
ایستاد و من به سمت آینه‌ی کنار در ورودی چرخیدم. برق لب صورتی‌ام رو روی لب‌هام کشیدم و لب‌هام رو به هم مالیدم. مدت‌ها بود از اون‌ آرایش‌های نجومی دیگه خبری نبود. بعد از شیرین آرایشم به ریمل و رژ ختم می‌شد، گاهی خط چشمی، بدون ریمل.
و دیدم که توی آینه بهم خیره شده بود. اخم ظریفی بین ابروهاش جا گرفته بود که پیشونی‌اش رو چین کوچکی می‌انداخت. امیر داشت پیر می‌شد. داشت چهل سالش می‌شد. تقریبا دو برابر من سن داشت...
و همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شد که براش جون ندم.
ناخودآگاه تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
_ببخشید، بریم.
حس کردم که پوزخندی گوشه‌ی لب‌هاش بازی کرد، ولی جان نگرفت. سری تکون داد و به راه افتاد، ولی چیزی نگفت.
بی‌حرف کنار هم به راه افتادیم. شونه به شونه‌اش راه می‌رفتم، و به سایه‌اش که روی سایه‌ی من افتاده بود و کاملا می‌پوشوندش نگاهی کردم. در پناه سایه‌اش، سایه‌ی کوچک من گم شده بود.
توی ماشینش که نشستم بی‌هوا پرسیدم:
_امیر؟
_بله؟
_کارِت...
استارت زد و نیم‌نگاهی بهم انداخت:
_خب؟
_دیگه اذیتت نکردن؟
قلبم داشت می‌کوبید. خاطره‌ی چهره‌ی کبود و داغونش، گلو‌ی سوراخ شده با لوله‌ی غذا و چشم‌های بسته‌اش ناگهان جلوی چشم‌هام زنده شده بود، و... نفسم لرزید.
_کیا؟
به تته‌پته افتادم:
_منظورم اون... کُما...
نمی‌خواستم خاطرات رو به یادش بیارم و تازه میانه‌ی حرفم به یاد آورده بودم که خاطرات می‌تونن چه تاثیری روش داشته باشن. حرفم رو قطع کرد و کوتاه گفت:
_نه.
_مطمئن باشم؟
حس کردم که لبخند محوی زد.
_مطمئن باش.
سرم رو که پایین انداختم جدی گفت:
_ذهنت رو مشغول این‌چیزها نکن!
_نمی‌شه.
باز ابروش رو بالا داد. ابروی راستش رو، یک تار موی سفید زیرش خودنمایی می‌کرد.
_نمی‌شه؟
سر تکون دادم:
_نه.
_و چرا؟
‌_نمی‌تونم نگرانت نباشم.
باز پرسید:
_چرا؟
و دایره‌ی لغاتش انگار ته کشیده بود که چند کلمه‌ی مشخص رو مدام تکرار کرد. دلیلی رو که داشتم نمی‌تونستم بر زبون بیارم، پس فقط شونه بالا انداختم:
_نمی‌تونم دیگه. نگرانتم.
نفسی کشید، دنده رو جابه‌جا کرد و وقتی که نگاه کردم، رگ‌های دست مشت‌شده‌اش دور دنده بیرون زده بودند:
_لازم نیست نگرانم باشی دلارام. من خوبم.
بهش نگاه کردم و دهانم باز شد که چیزی بگم، اما کلمه‌ای مناسب گفتن پیدا نکردم. باید چی می‌گفتم؟ که با یک‌هفته حالِ نزارش جا‌نم تا دمِ پنجه‌ی عزرائیل رفته بود و به زور قِصِر در رفته بودم؟ باید می‌گفتم که کبودی‌های روی صورتش نفسم رو مثل طوفان برده بود؟
می‌خواستم بگم، ولی نمی‌تونستم.
کاش می‌شد.
کاش می‌شد.
کاش...

سلام و صد سلام.
ممنون بابت تبریکات تولدتون.
نمی‌دونم چرا اصلا مود نوشتن رو ندارم، انگار همه‌ی افکار از سرم فرار کردن. خیلی بی‌حوصله و خسته‌ام.
امیدوارم حال شما خوب باشه.
همچنین امیدوارم این پست رو دوست داشته باشید.

بخیه | (16+)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu