19

162 20 12
                                    

توی ماشین که قرار گرفتیم، شیشه ی صبر شیرین بالاخره ترک برداشت و با صدای بلندی به گریه افتاد.
و انگار که مجسمه ای باشم، به جز خیره شدن و پلک زدن کاری مفید از من بر نمی اومد.
و آهسته چرخیدم و به روبرو زل زدم تا به شیرین دید نداشته باشم. و تنها صدای هق هق ضعیفی، که سعی می کرد کنترل شده باشه، به گوش می رسید.
بايد چکار می کردم؟
چکار کرده بودم؟
لحظه ای گذشت تا به خودش مسلط بشه. گلوش رو صاف کرد و ماشین رو به راه انداخت.
حتی طولانی ترین شب های سال هم به این حد طول نکشیده بود.
و شیرین انگار ارزشمندترین شئ زندگی اش رو از دست داده بود و مدام، در هر ثانیه ی زندگی اش به دنبالش می گشت.
دستش به سمت انگشت حلقه اش می رفت و وقتی که خالی می دیدش، لبخندی مصنوعی که سعی بر حفظش داشت، روی لب هاش می ماسید.
شاید می دونست که کار درستی رو انجام داده ولی قلبش درست مثل پروانه به سمت شمع، به طرف امیر  کشیده می شد.
وقتی که از کار برمی‌گشت، بدون کلامی به غیر از شب به خیر به اتاقش می رفت و می خوابید.
شاید می خوابید...
و روزها، لحظه به لحظه، به عید نوروز نزدیک می شدند. حال ما هر روز زمستان بود.
پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم و به روبرو، به چهره های ناراحت رزا و فریماه، نگاه نمی کردم. ازشون نظر خواسته بودم و کمک، و اون ها هم درست مثل من گنگ و مبهوت بودند.
حس می کردم که یک زندگی رو به هم ریختم، یک فرصت رو نابود کردم. و حس عذاب آور نگرانی برای حال شیرین داشت من رو به ورطه ی جنون می کشید. میلم به گریه کردن با گذشت هر آن بیشتر می شد و انگار که بی مصرف ترین فرد دنیا بودم.
و شاید امیر راست می گفت. هیچ وقت مسئله ای رو بهبود نمی بخشیدم. و همیشه خراب می کردم...
و ناخودآگاه التماس کردم:
_یه چیزی بگید...
نگاه اون دو اول به هم، و بعد به کبودی های صورتم کشیده شد. و وقتی چیزی نگفتند، روی تختم جا به جا شدم. بیشتر درون خودم جمع شدم و سرم رو روی زانوهام قرار دادم. و فریادی خفه از استیصال از ته گلوم خارج شد.
سرم رو با تمام قدرت بین انگشت هام می فشردم. دلم می خواست که جمجمه‌ام خرد بشه و مغزم پر از افکار آشفته و منفی بیرون بپره و خلاص بشم. احساس می کردم که روی یک توپ در لبه ی پرتگاه ایستاده ام...

* * *

روزهایی طولانی، که درش انگار زمان منجمد شده بود، شیرین برای عشق عزاداری کرد.
شاید روزه ی سکوت گرفته بود و شاید مهر خاموشی به لب هاش کوبیده بود... و شاید نمی خواست، اما طوری رفتار می کرد که انگار من مقصر بودم. و این رفتار هر روز مصمم ترم می کرد، هر روز بیشتر و بیشتر...
شیرین مدت ها بود که دیگه شیرین من نبود. قلب، روح و مغزش به امیر متعلق بود و دیگر خودش نبود. و من باید رهاش می کردم تا پر بگیره و مثل کبوتری جلد به سمت امیرش برگرده.
و در ماشین به انتظار نشستم. رفت و آمدها، با پابند و دست بند و با چادرهایی که مشخص بود تا به حال پوشیده نشده، توجهم رو جلب کرده بود. و بالاخره به جسم خسته ای که از در بیرون اومد و سرباز نگهبان سلام نظامی داد نگاه کردم. در ماشین رو آهسته باز کردم و خارج شدم، و از حالت همیشگی بلندتر صدا زدم:
_آقای فروزان؟
برگشت و به دنبال منبع صدا گشت، و نگاهش روی من خیره موند.
عقربه های ساعت از حرکت ایستادند و روزها طول کشید تا فاصله ی چندمتری بین دو نفر طی بشه و به من برسه. و رگه ای از نفرت باز هم درون قلبم قوی تر ریشه زد. جای ضربه های سنگین دستش روی صورتم گزگز می کرد و انگار زخم تازه شده بود. و انگار در همین لحظه ضربه ای به پوستم نواخته شده بود.
انگار خون از گوشه ی لب پاره شده ام بیورن می زد و روی چانه ام راه می گرفت.
"و دهانم از طعم قرمز فلفل می سوخت."
دسته از مو رو پشت گوشم فرستادم و سعی کردم تا صدام از شدت بیزاری نلرزه.
_می تونم باهات صحبت کنم؟
دیگه دوم شخص محترمانه ای در کار نبود. دیگه سلامی در کار نبود.
و حتی لبخندی...
سرش رو به نشونه ی مثبت حرکت داد و بدون اینکه بهش تعارف کنم تا درون ماشین بنشینه، در رو باز کردم و خودم روی صندلی جا گرفتم.
و کمی بعد، حضورش رو حس کردم که کنارم نشست. بوی عطرش تمام فضا رو پر کرد، درست مثل پخش شدن گاز زهرآلودی در هوای شهر، و آهسته گفت:
_چیزی شده؟
به روبرو خیره بودم و فرمان بین انگشت های رنگ رفته ام فشرده می شد. نمی خواستم نگاهش کتم. سیاهی چشم هاش چند هفته ای بود که نمی سوخت..
_سعی نکردی با شیرین تماس بگیری؟
واکنش هاش رو نمی دیدم و دلم می خواست تا بچرخم و ببینم که صورتش چه حالتی رو به خودش گرفته.
_بهش زنگ زدم، چندین بار، ولی...
حرفش رو قطع کردم:
_می خوای که برگرده؟
و بالاخره به طرفش برگشتم و مستقیم توی نگاهش زل زدم. اشتباه می کردم، یا رگه هایی از پشیمانی در چشم هاش می درخشید؟
و دستی توی موهاش کشید و جمله اش رو کامل کرد:
_جوابم رو نداد...
ناخودآگاه لبخندی محو و ناپیدا روی لب هام جا گرفت:
_یکشنبه ها زودتر به خونه برمیگرده. کمتر بیمار می پذیره. از این فرصت استفاده کن، یه سبد گل زنبق و رز مخملی بخر.
و دوباره نگاهم رو گرفتم و بی اراده در دلم آرزو کردم که شیرین به اندازه ای دوستم داشت که من عاشقش بودم. ولی نبود.
شاید دیگه نبود...
امیر بین ما قرار گرفته بود و راهی برای دسترسی به شیرین باقی نمونده بود.
_برو با مطبش، بگو که می خوای برگرده. بگو که عاشقشی...
مکثی کردم:
_اون خیلی دلتنگه.
برای لحظه ای سکوت برقرار شد، و باز ادامه دادم:
_حلقه رو همراه خودت ببر. دستش رو بگیر و خودت حلقه رو به انگشتش کن.
و انگار تمام توانم ته کشید. با درد، دستی به قفسه ی سینه ام فشردم. انگار که داشتم قیمتی ترین بخش زندگی ام، شیشه ی عمرم رو، دو دستی تقدیم به دشمن جانم می کردم.
کاش حرفی می زد و از زاری حالم می کاست.
ولی فقط به لب هاش قفل زده بود و سکوت اختیار کرده بود.
چند نفس عمیق کشیدم تا شاید به خودم مسلط بشم. دیگه برام مهم نبود تا نقطه ی ضعفم رو، حال بدم رو، بفهمه. کاش شیرین اینقدر دوستش نداشت تا به جای راهکار برای برگشت به هم، ازش می خواستم تا برای همیشه بره.
و دردناک ترین بخش رو اعتراف کردم:
_تمام مشکلات شما از زمانی شروع شد که تو بالاخره با من رودر رو شدی.
درد از قلبم می پیچید و تا گردنم، بازوهام و حتی سرم می رسید و تلاشم برای نشون داده نشدن درد در صدا و صورتم، باعث می شد تا عرق سردی از تیره ی کمرم راه بگیره.
_تمام مشکل شما به دلیل حضور من به وجود اومده و با نبودنم هم از بین می ره.
حس کردم که چرخید و نگاهش روی من گره خورد. و صداش پر از تعجب بود، پر از نگرانی.
شاید افکاری به ذهنش رسیده بود که هیچ وقت به فکرم هم خطور نمی کرد. شاید فکر کرده بود که می خوام بلایی سر خودم بیارم، تا حضورم رو از صفحه ی روزگار حذف کنم...
و زمزمه وار پرسید:
_نبودنت؟
ترس مثل موجودی موذی درونم ریشه دواند.
نگاهش کردم. ابروهاش در هم گره خورده بودند و زیر نظرم گرفته بود. می خواستم بگم که نگرانی تصنعی اش او برای خودش نگه داره. که نیازی به رفتارهای مصنوعی اش ندارم.
ولی کاش از ابتدا همین گونه بود. نگران، با محبت و در آرامش...
و برای اولین بار، به عنوان اولین نفر، بهش اطلاع دادم:
_دارم دنبال خونه می گردم.
چیزی نگفته بود.
بهش تعارف نکردم که تا مسیری می رسونمش،و بعد از به اتمام رسیدن حرف ها از ماشین پیاده شد و مسیر، احتمالا، همیشگی اش رو دنبال کرد.

بخیه | (16+)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant