به همون صورت، دایرهوار و گروهی، کمی از ورودی دانشگاه فاصله گرفتیم. دست حسام دور یک بازوی کیوان و دست بهراد روی شونهی دیگرش بود.
اخم کرد و با تندی گفت:
_کجا میبرید منو؟ میخوام منتظر پارمیس بمونم.
لحن مامور حراست وقتی خاتون صداش کرده بود توی گوشم پیچید، ولی چیزی نگفتم. صدای کیوان، هرچه که از دانشگاه دورتر میشدیم، بیشتر شبیه به فریاد میشد.
_ولم کنید... میگم ولم کنید!
ناخودآگاه بود، ولی میخواستم آرومش کنم:
_کیوان جان...
با صدای بلندی سرم داد زد:
_کیوان جان و زهرمار! همش تقصیر توعه که پارمیس اون داخله.
بهراد برای اولین بار داد زد:
_گوش کن کیوان!
چشمهاش داشت بیشتر و بیشتر پر از اشک میشد و میتونستم حالت استیصال رو از نگاهش، رفتار و حرکاتش بخونم. اینکه میخواست پارمیس رو از اون داخل بیرون بکشه ولی توانش رو نداشت.
اینکه شاید حدس میزد چه چیزی قراره گفته بشه، و راه دعوا رو پیش گرفته بود تا نشنوه.
و متقابلا رو به بهراد داد زد، اما بلندتر:
_داد نزن، داد نزن لعنتی!
فریاد کشیدنش چنان غیرقابل باور بود که من و رزا با ناراحتی فقط به هم خیره شدیم.
_ما همه نگرانتیم، ما همه به فکرتیم.
موهای مجعد بهراد توی صورتش ریخته بود و هردو نفس نفس میزدند. حتی هوای سرد هم مانع گُر گرفتنشون از خشم نشده بود.
_ما میخوایم حقیقت رو ببینی.
بهراد نفس زد، و با آرامش بیشتری سعی کرد آرامش رو به کیوان هم تزریق کنه، ولی همین یک جملهاش کافی بود تا کیوان به مرز انفجار برسه:
_کدوم حقیقت؟ که دوستم نداره؟ که براش میمیرم ولی حاضر نیست حتی منو در نظر بگیره؟ که با این و اون میپره و با منه چون...
روی زمین نشست، چمباتمه زد، و سرش رو بین دستهاش گرفت. و صدای گریهاش به گوشمون رسید.
حس کردم حالت خفگی بهم دست داد، و بیاراده نگاهم رو بین افراد حاضر در جمع چرخوندم. اشک در چشمهای فریماه جمع شده بود، لبهای حسام روی هم فشرده میشد، رزا سرش رو پایین انداخته بود، و بهراد خم شد، روی زمین زانو زد و دستهاش رو دور کیوان انداخت.
کیوان انگار داشت زار میزد و همین باعث میشد بیشتر احساس خفقان کنم. انگار کسی چنگ انداخته بود و گلوم رو بین پنجههاش میفشرد. دلم میخواست من هم خم بشم و بغلش کنم.
دستهام رو توی جیبهای کتم فرو کردم و قدمی به عقب برداشتم. نفس عمیقی کشیدم تا کمی به خودم مسلط بشم و دیدم که رزا کنارم اومد و آهسته بازوم رو فشرد، ولی چیزی بهم نگفت. و هردو باز هم به کیوان خیره شدیم.
حس کردم که رزا قدمی به عقب رفت و صورتش رو توی کتفم فشرد، و نفس عمیقی هق مانند کشید، و در همون حالت باقی موند.
چند دقیقهای که گذشت، صدای کیوان هم قطع شد و دست بهرادی که میخواست برای بلند کردن کمکش کنه کنار زد، مشتهاش رو روی زمین فشار داد و با داد خفهای از جا بلند شد. میتونستم ببینم که بند انگشتهاش بر اثر کشیده شدن روی آسفالت زخم شده، ولی بی حرف فقط پشت دستش رو روی چشمها و گونههاش کشید و برای ثانیهای نگاهم کرد... و بالاخره آهی کشید:
_ببخشید، تقصیر تو نیست. دلم پر بود سر تو خالی کردم.
سری تکون دادم:
_اشکالی نداره.
لبخند محوی به همدیگر زدیم که از سر اجبار بود. هردو دلشکسته، دلیلی برای لبخند زدن در خود نمیدیدیم.
و بدون زدن هیچ حرف دیگری راهش رو کج کرد و درحالی که دستهاش رو توی جیبهای شلوار جینش فرو کرده بود، با کمری که انگار خم شده بود از ما دور شد.
و ما فقط رفتنش رو تماشا کردیم.
آه عمیقی که کشیدم سینهام رو سوزوند، و دستم رو عقب بردم و روی گونهی رزا گذاشتم. و به جمع درهم شکستهامون نگاهی کردم. یک لشکر کوچک شکستخورده...
و فقط گفتم:
_خداحافظ بچهها.
چرخیدم، لبخندی مصنوعی به رزا زدم و ازش فاصله گرفتم. بدون زدن حرف دیگری راه گرفتم تا من هم برای حداقل تا فردا گم و گور بشم. مسیر کوتاهی رو بیشتر طی نکرده بودم و در افکار خودم غوطهور بودم، و صدای بوق من رو به خودم آورد. با فکر اینکه کسی داره مزاحم میشه بیتوجه بهش به راهم ادامه دادم. ناخوش بودم، هم روحی و هم جسمی. صورتم از سیلی محکم پارمیس گزگز میکرد و برخورد سرمای شدید به بدتر باعث دردش میشد. و دوباره بوق...
چشمهام رو برای لحظهای با کلافگی روی هم فشردم و چرخیدم تا چیزی بگم، ولی حرف در دهانم ماسید.
دلم خواست روی دو پنجه بلند بشم، سرم رو به سمت آسمان بگیرم و از ته دل جیغ بزنم. بلند و پیاپی، اینقدر که گلوم بگیره و صدام خشدار بشه.
و دیدم که ماشین رو به کنار هدایت کرد، پارک کرد و بدن بلند و درشتش رو از ماشین بیرون کشید.
نفسی کشیدم، حتی سلام هم ندادم:
_چرا اینجایی؟
نفسی کشید:
_دوستت رزا بهم زنگ زد. ترسیده بود.
حس کردم که فکم لرزید:
_تو چرا اینجایی؟
روی تو که تاکید کردم، نفسی کشید:
_چون توی دردسر افتادی...
ناخودآگاه قدمی به سمتش برداشتم، انگار که نیرویی جادویی یا مغناطیسی مجبورم کنه، ولی به سختی جلوی خودم رو گرفتم و سرجام خشک شدم. مثل کندهی درختی پیر:
_امیر... هیچ میدونی داری چکار میکنی؟
نفسی کلافه از بین لبهاش خارج شد:
_دارم چکار میکنم؟
_داری هیزم به آتیش فرهاد میریزی.
پوزخندی زد:
_کدوم آتیش؟ کدوم هیزم؟ من تو رو به چشم دختر ریحانه میبینم!
آخ کاش همینجا خنجری درمیآورد و به سینهام فرو میکرد ولی این حرف رو نمیزد. و دست خودم نبود، اما با تلخی گزندهای که از سوزش قلبم نشأت میگرفت گفتم:
_الان من رو به چشم دختر ریحانه میبینی دایی جون؟
دایی جون رو مثل زهر بالا آوردم، همراهش جگر و قلبم رو هم:
_اون موقع که به خونم تشنه بودی و به یه حرف هزار حرف روا و ناروا ته اسمم میآوردی و گاهی هم دست نوازشی به صورتم میکوبیدی چی؟ اون موقع نمیتونستم دختر ریحانه باشم؟ الان یادت افتاده که قرار بوده داییام باشی؟ توی دردسر نمیافتادم؟ چرا، میافتادم. ولی تو به جای اینکه کمکم کنی بیشتر هلم میدادی. پاتو گذاشته بودی روی گلوم و نمیذاشتی نفس بکشم. حتی وقتی بهت گفتم سوگند با من چکار کرده بازم دلت رضا نداد منو به چشم یه آدم بدبخت بیگناه ببینی، باید حتما التماست میکردم که دلت به حالم بسوزه؟ فکر میکنی نمیفهمم داری به بیکسی و فلکزدگیام ترحم میکنی؟
بیاینکه بفهمم بغض کرده بودم.
حرفش مثل یک تن بتن روی سرم ریخته بود.
پشت سر هم و تندتند حرف زده بودم، و میل به گریه داشتم...
و باز هم داشتم خفه میشدم.
همین میل به گریه داشت خفهام میکرد.
امیر این وسط چه گناهی داشت که تمام دق دلم رو داشتم سرش خالی میکردم؟
لبهام داشت به لرزش میافتاد و میدیدم که با کلافگی، نمیتونه چیزی بگه و حتی اگر میتونست، نمیدونست که باید چه چیزی بگه.
و آهسته فقط گفتم:
_میشه بری؟
میخواستم پیش خودم نگهش دارم، ولی نمیشد. از اول نمیشد، حالا نمیشد... و در آینده هم؟ میدونستم که نمیشه.
به آهستگی خودم گفت:
_نه، نمیشه.
حاضر بودم دوباره التماسش کنم تا فقط بره، حالا که فهمیده بودم من رو به چه چشمی میبینه، فقط بره.
_خواهش میکنم برو، من توی وضعیت خوبی نیستم.
نفسی که دوباره کشید توی هوا بخار کرد:
_بشین برسونمت.
برای لحظهای فقط نگاهش کردم، و دلم میخواست ازش عصبانی بشم که من رو نمیفهمه، ولی نگرانیاش قلبم رو به درد میآورد. دردی شیرین، دردی کشنده.
و گفتم:
_لطفا، میخوام تنها باشم.
باز نفس کشید، باز سینهاش جابهجا شد و باز احساس خلأ کردم:
_مگه نمیگی حالت خوب نیست؟
فقط سری تکون دادم:
_پس چطوری میتونی تنهایی برگردی؟
چشمهام داشت روی هم میافتاد، از خستگی، آشفتگی. از درد عشق...
_یه دربست میگیرم تا خونه.
_بیا بشین، فکر کن من رانندهاتم. میرسونمت.
چقدر نمیفهمید، چقدر من رو نمیفهمید. و چطور میتونست بفهمه؟ از کجا؟ خودش هم گفته بود، من بازیگر خوبی بودم. بروز نمیدادم، درون خودم میریختم، از درون هربار بیشتر ترک برمیداشتم.
این دوست داشتن آخر روزی من رو میکشت.
وقتی تعلل کردم ادامه داد:
_اگر بخوای حتی باهات حرف نمیزنم که اذیت نشی.
باز چشمهام رو روی هم فشردم:
_من نگرانتم دلارام.
لبهام رو با تمام قدرت روی هم فشردم:
_شاید، ولی بیشتر از اون؟ عذاب وجدان داری و بهم ترحم میکنی.
اخم ظریفی بین ابروهاش نشست، و ناخودآگاه متوجه یک تار سفید بین ابروها شدم. پس فقط نگاهم رو به پایین دوختم:
_عذاب وجدان؟ آره دارم. خیلیام دارم. ولی ترحم؟ به چی ترحم کنم؟
باز هم قدمی به عقب برداشتم:
_به من!
دیدم که با گوشهی لب نیشخندی زد، ولی کوچک بود و محو، به حدی که شاید اگر اینقدر درگیرش نبودم و حرکاتش رو دنبال نمیکردم اصلا متوجه نمیشدم. ولی سریع فرو خوردش و در عوض سری تکون داد:
_نه، تو اینقدر قوی و شجاعی که من حتی نمیتونم به خودم اجازه بدم که فکر ترحم به سرم بزنه.
نفسی کشیدم و حس کردم که شُل شدم. همین یک جمله کافی بود تا بفهمم که دیگه حتی اگر بخوام هم نمیتونم باهاش مخالفت کنم. فقط آهم رو درونم مثل فنجانی پر از قهوهی تلخ فرو دادم و سری به نشونهی تشکر براش تکون دادم.
_حالا سوار میشی؟
دلم نمیخواست سرم رو بالا بیارم تا چشمهایی رو که ناگهان شروع به سوزش کرده بود ببینه، پس فقط دوباره و اینبار به نشانهی مثبت سر تکان دادم و شنیدم که گفت:
_آفرین دختر خوب!
لرزیدنم به خود رو به هوای سرمای هوا بیتوجهی کردم.
توی ماشین که نشستم، هوای مطبوع بخاری که به صورتم خورد و کمی که گرم شدم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با صدای اهستهای پرسیدم:
_شیرین خوبه؟
دیدم که برای لحظهای چشمهاش رو روی هم فشار داد و نفسی کشید:
_نمیدونم.
با تعجب، ناگهان کمی به سمت چپم چرخیدم و بهش خیره شدم:
_نمیدونی؟
آهی کشید و پس سرش رو به پشتی صندلی فشار داد. آب دهانش رو که با حرص فرو داد، سیب گلوش جابهجا شد.
_آره، نمیدونم.
گیجتر از پیش باز پرسیدم:
_یعنی چی؟
بیحرف ماشین رو روشن کرد. صدای استارت خوردن موتور توی گوشم پیچید و با مشت دستهی کوچکی که از مو روی پیشانیاش ریخته بود، با خشونتی که لازم نبود، به عقب برگرداند.
_خونه نیست، بعد از جریان اون شب با پدر و مادرش رفته ویلاشون توی کلاردشت.
ناخودآگاه از ذهنم گذشت که کدوم ویلا؟ کدوم ویلا توی کلاردشت که من ازش هیچ خبری ندارم؟
و سکوتم باعث شد نیمنگاهی به طرفم بندازه، و قیافهی گیج و بیاطلاعم رو که دید پوزخندی زد. پوزخندی که من رو به طرز عجیبی به یاد روزهای اولش انداخت، هرچند که مخاطبش من نبودم:
_مگه... مگه کار نداره؟ مطب نمیره؟
آهی کشید:
_نه، همهی نوبتهاش رو تا بعد از زایمان کنسل کرده.
برای ثانیهای طولانی سکوت کردیم، هردو، و بالاخره گفتم:
_یهکم صبر کن. من... هیچی رو متوجه نمیشم. تو چطور اینجایی؟ شیرین چرا رفته؟ من...
حرفم رو قطع کرد:
_همون موقعی که رفتی داخل حراست رزا از استرس زنگ زد خونه. میخواست با شیرین صحبت کنه، ولی شیرین خونه نبود. من گوشی رو برداشتم.
_و...
چشمهاش رو محکمتر روی هم فشار داد:
_فردای روزی که با فرهاد...
برای لحظهای مکث کرد، انگار که نمیدونست چه کلمهای رو به کار ببره تا برای توصیف موقعیت مناسب باشه:
_روزی که...
دوباره مکث کرد:
_باهام دعوا کرد.
خودم گفتم تا خیالش رو راحت کنم، و سری تکون داد:
_شیرین گفت که... ترجیح میده برای مدتی از استرس دور باشه، گفت میره تا آب و هوا عوض کنه.
ناخودآگاه با تمسخر خندیدم:
_میخواد دور باشه؟ نمیدونه که وقتی کنار فرهاد و آذره رفته توی بطن استرس؟
چیزی نگفت، و باز نفس عمیقی کشید. چنان عمیق که سینهاش بالا اومد، برای چند ثانیهای در اون حالت باقی موند، و بالاخره به سر جاش برگشت.
_امیر؟
_هوم؟
_پشیمونی؟
حتی نفهمیدم که چرا این حرف رو زدم. حتی نفهمیدم چه شد که این حرف از دهانم خارج شد. فقط برای لحظهای دلم خواست دو دستی روی دهان خودم بکوبم، و تمام بدنم از شرم گر گرفت.
لال شو.
لال شو.
لال بمیر.
نگاهم کرد، و لبهاش رو لیسید. درون چشمهاش تردید موج میزد:
_از چی؟
لبم رو گزیدم و طعم خون در دهنم پاشید:
_از... اِز...
آهی کشیدم. من گند رو زده بودم، باید کاملش میکردم تا بدتر نشه؟
_ازدواج با شیرین.
نگاهش به روبرو قفل شد و دستهاش دور فرمون، و فکش منقبض شد.
_من...
جسمش اینجا بود، ولی نگاهش نشون میداد که روحش هزاران کیلومتر، شاید دنیایی، دورتره. خسته مینمود، انگار به تنهایی در کویری بی آب و علف گیر افتاده بود، به هوای چشمهای به اینطرف و آنطرف میدوید و تنها چیزی که نصیبش میشد سراب بود.
و حالا میان شن و ماسهها وسط زمین افتاده بود، آفتاب مستقیم روی تن بیجانش میتابید و کرکسها بالای سرش پرواز میکردند.
باز لبهاش رو لیسید و سبیلش رو برای لحظهای جوید، کاری که تا به حال ندیده بودم انجام بده.
_نه، نشدم. من...
باز هم سبیلش رو جوید:
_شیرین رو دوست دارم.
خنجری ناپیدا از ناکجاآباد به قلبم که فرو رفت، حالیام شد که باید لالمونی بگیرم و حد خودم رو بشناسم.
فقط گفتم:
_معذرت میخوام.
لبخند محوی، که حالتی نهان از حزن داشت، روی صورتش نشست.
_اشکالی نداره.
دوباره صداش کردم:
_امیر؟
لحظهای طول کشید تا جوابم رو بده:
_بله؟
_شیرین از من بدش اومده؟
آب دهانش رو فرو داد:
_چرا این رو میپرسی؟
با حس تلخی، بغضی سرکش روی گلوم نشست. سخت بود، مثل فرو خوردن تکه چوبی که دور تا دورش میخ فرو رفته بود و نوک تیز میخ که به سمت بیرون بود تمام گلوم رو پاره میکرد، اما پایین دادمش. از گلوم رد شد، و روی سینهام جا خوش کرد، مثل بچهای افسارگسیخته که روی زمین وسط شهربازی نشسته بود و مدام خودش رو به زمین میکوبید و میخواست تا ابد، همونجا، درون شهربازی باقی بمونه.
_چون اینطوری به نظر میاد. انگار از وقتی فرهاد و آذر اومدن شیرین هم یه نفر دیگه شده. قبلش هم با هم بحث میکردیم، دعوامون میشد، ولی...
نتونستم ادامه بدم. نتونستم بگم که نسبت به منی که خودش در تمام عمرم فقط یک بار پشت دستم کوبیده بود بیتفاوت باشه که پدرش یقهام رو چسبیده بود و کنج دیوار خِفتم کرده بود.
_من...
وقتی حرفم در دهانم ماسید و برای دقیقهای جملهام رو کامل نکردم، سرش به طرفم چرخید:
_تو چی؟
_من میترسم.
دهانش باز شد:
_من...
_تروخدا نگو من پیشتم، تروخدا!
تروخدای دوم رو عملا التماس کردم.
_اگر همهچیز اینطوری پیش بره، دیگه هیچکس پیش من نمیمونه. نه شیرین، نه تو...
و خفه شدم.
کس دیگری رو نداشتم.
کَس و کار دیگری نداشتم.
فامیل دیگری نداشتم.
خانوادهای نداشتم.
من مصداق بارز یک آدم از زیر بُته عمل اومده بودم.
باز به زور بغض چموش و لجامگسیختهام رو قورت دادم، و شنیدم که پرسید:
_چرا با دوستت دعوا کردی؟ تو آدم دعوا نیستی. میشناسمت، زبونت تلخه، ولی... اهل برخورد فیزیکی نیستی.
زبونم رو به سقف دهانم چسبوندم:
_پررو بازی درآورد.
خندهاش گرفت از طرز حرف زدنم، از اینکه چقدر بیخیال این جمله رو گفتم انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، از حالت لاتی که به خودم گرفته بودم.
وقتی کنار خونهام توقف کرد، از ماشین پیاده شدم و برای ثانیهای نگاهش کردم. و خم شدم و از شیشهای که پایین داده بود بهش خیره شدم. ساعدهام رو روی لبه گذاشتم و حس کردم دردی تا گلوم بالا اومد.
_امیر؟
_بله؟
_میشه ازت یه خواهش بکنم؟ میشه برام یه کاری رو انجام بدی؟
به صورتم نگاه کرد و سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد.
هیچوقت اینقدر غم احساس نکرده بودم. هیچوقت به اینحد احساس خرد بودن نکرده بودم. انگار تمام وجودم ذرهذره شکسته بود، انگار مثل چینی قدیمی گلداری از آسمان به زمین افتاده بودم و به هزار تکه قسمت شده بودم و هر قسمت به گوشهای پرت شده بود که اگر تا آخر دنیا هم میگشتم، نمیتونستم پیداش کنم.
_آره، حتما.
_میشه دیگه سراغم نیای؟ هر اتفاقی که افتاد؟ من برای زندگیت میترسم. نمیخوام مثل سوگند باعث بههم خوردن زندگی و آرامش بقیه باشم.
دهانش که باز شد اجازه ندادم حرف بزنه:
_خواهش میکنم. نمیخوام دیگه من رو ببینی. نمیخوام برام نگران باشی. نمیخوام... به خاطر من با شیرین و خانوادهاش به مشکل بخوری. تو زیادی خوبی. نمیخوام این خوبی برات تبدیل به دردسر بشه.
_آرام...
قلبم از کوه به پایین سرازیر شد:
_خواهش میکنم امیر. ازت میخوام فقط وقتی بیای که بخوای جنازهمو تحویل بگیری. اون موقع دیگه خطری برای زندگیت...
حرفم رو تصحیح کردم:
_زندگیتون... ندارم.
دوباره صدام کرد:
_آرام جان...
به سرعت که پیاده شد و در سمت خودش ایستاد:
_ازت خواهش کردم امیر! تو قبول کردی.
با صدایی کمی بلندتر از حد عادی گفت:
_من نمیدونستم دارم چیرو قبول میکنم.
ناخودآگاه خندیدم:
_خب پس از این به بعد یاد میگیری که هیچوقت چیزی رو بدون دانش قبلی قبول نکنی!
بلندتر صدام کرد:
_آرام!
قلبم داشت بین مشت ناپیدایی فشرده میشد، ولی سعی میکردم آروم باشم، درست مثل چیزی که باهاش صدام میکرد:
_اینطوری بهتر نیست؟
فقط نگاهم کرد. کلافه مینمود، مستأصل، و حتی درمانده. یک دستش روی در باز ماشین فشرده میشد و دست دیگرش روی سقف:
_چرا داری اینکار رو میکنی؟
میخواستم داد بزنم که دوستش دارم، تمام اینکارها رو میکنم چون دوستش دارم و نمیخوام حتی لحظهای درد بکشه، نمیخوام دلیل حتی ثانیهای زجرش باشم. که لحظهای درد کشیدنش یک عمر مرگ منه... ولی فقط لبخند زدم.
_اینطوری بهتره.
باز با کلافگی دهانش مثل ماهی باز و بسته شد:
_خداحافظ.سلام و صد سلام خدمت شما عزیزان 💖
امیدوارم این پست نسبتا کوتاه رو دوست داشته باشید 😍💖
VOCÊ ESTÁ LENDO
بخیه | (16+)
Romanceدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...