7

224 28 9
                                    

در که باز شد، هر دو برای لحظه ای به هم نگاه کردیم، و اون انگار حالم رو فهمید، متوجه شد که شبی جهنمی رو گذروندم، دست دراز کرد تا دستم رو بگیره، و کمی از چارچوب در کنار رفت.
وارد که شدم پرسید:
_صبحانه خوردی؟
شونه بالا انداختم:
_کوفتم نخوردم.
خندید و دستی به موهام کشید که از شال افتاده از سرم بیرون ریخته بود، و گفت:
_برو لباس هاتو عوض کن تا من صبحانه رو آماده می کنم.
آه کشیدم، و بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت اتاقش رفتم. بین تمام کشوها و کمدهای اتاق، تنها کشویی که متعلق به لوازمم بود بیرون کشیدم. تی شرت و شلوارک بیرون کشیدم و موهام رو بافته، روی شونه ی راستم انداختم.
دستی دورم حلقه شد. سرش روی شونه ی دیگرم گذاشت و زمزمه کرد:
_چیز دیگه ای هم شده که من ندونم؟
شده بود، و خودم هم نمی دونستم چه اتفاقی افتاده، چه انقلابی درونم به پا شده. چرخیدم و بهش خیره شدم. موهای رنگ شده اش روی شونه اش رها شده بود و من با صدایی که به سختی شنیده می شد و قادر به بالا بردنش نبودم، خوابم رو براش تعریف کردم.
لب های رزا به سمت پایین انحنا پیدا کرده و چنان بغض کرده بوده هر لحظه امکان داشت زیر گریه بزنه. گفت:
_ولی تو خیلی وقت بود که کابوس نداشتی.
نفس دردناکی کشیدم:
_دو سال...
ناگهان عصبی شد:
_همش تقصیر اون مرتیکه اس!
از حالتش بی اختیار خندیدم:
_آره، ولی کاری نمی شه کرد. چاره ای جز تحمل کردن ریخت نحسش ندارم!
و به محض این که عبارت "ریخت نحسش" بیان شد، تصویر چشم هاش جلوی نگاهم نقش بست. نه... نحس نبود.
برای خلاصی از شر افکارم سرم رو محکم تکون دادم و پرسیدم:
_قرار هماهنگ شد؟
سر تکون داد:
_آره، فقط فریماه اوکی نداده.
روبروی هم پشت میز غذاخوری نشستیم و به میز چیده شده خیره شدم. نه گرسنه بودم و نه میلی به خوردن داشتم، و فقط چای شیرینم رو سر کشیدم.
رزا سکوت رو شکست:
_حسامم میاد.
سرم رو بالا آوردم و نگاهی کوتاه بهش انداختم. افکارم در حال گذر بودند و غیرمتمرکز...
_اوهوم...
از دهانش پرید:
_حتی نمی خوای به پیشنهادش فکر کنی؟
سرم رو به نشانه ی منفی تکون دادم و ساده گفتم:
_دلم رو نلرزونده.
و به لرزش دیشب قلبم فکر کردم.
فکر کردم و باز قلبم ریخت.
کنار هم بی صدا فیلم دیدیم، و نمی دونستم چه مرگم شده. فیلم قدرت داشت که از شدت کمدی بودن اشک در بیاره، ولی خنده ام نمی گرفت. دلم می خواست چشم هام رو ببندم و وقتی بازشون کردم، همه چیز کابوسی بیش نباشه. امیری در کار نباشه و فقط من باشم و شیرین و فنجون های چایی که شبانه روی کاناپه در کنار هم نوشیده می شد.
ساعت مقرر که فرا رسید، آماده و لباس پوشیده از خونه بیرون زدیم. پرسیدم:
_قرار کجاست؟
رزا شالش رو مرتب کرد:
_خونه ی کیوان.
هیچ وقت در کنار رزا سکوت نمی کردم. صدای خنده ها و شوخی هامون همیشه فضا رو پر می کرد. ولی حالا انگار تمام افکاری که باید تبدیل به کلمات می شدند در پس صندوقچه ای در گوشه ی خاک خورده ی مغزم قفل شده بودند. و سکوت برقرار بود و فقط سکوت.
بر خلاف تصورم حتی همراهی دوست هام هم نتونست حالم رو بهتر کنه. فقط گوشه ای نشستم و به حرف هاشون، به شوخی های خرکی شون، و به خنده هاشون گوش سپردم.
سیگاری از کیفم بیرون کشیدم و حسام که موقعیت رو مناسب می دید، کنارم نشست و با بی میلی فندک زد. دود غلیظ و خاکستری رنگ از بین لب هام خارج شد.
چشم های تیره ی سبز رنگش روی من خیره بودند، و من نگاهش نمی کردم. نمی خواستم بهش امید واهی بدم. باید می گذشت و می رفت.
بطری مشروب دست به دست می چرخید و هر کسی پیکش رو پر می کرد. پارمیس با صدای بلند و کشیده ای از سمت دیگر خونه فریاد کشید:
_برات بریزم دلی؟
برای ثانیه ای به بطری نگاه کردم. رنگ قرمزی که موج می زد من رو به یاد خون می انداخت، و کام عمیقی از سیگار گرفتم. صدای آهنگ چنان بلند بود که برای شنیدن حرف های همدیگه مجبور به داد زدن بودیم، و پارمیس با بی حوصلگی بطری رو جلوی نگاهم تکون داد. لحنش شل بود و مشخص بود که الکل در خونش اثر گذاشته، و تکرار کرد:
_بریزم؟
سیگار بعدی رو روشن کردم:
_بریز!
پیک نیمه پر رو به دستم داد و حسام ملتمسانه اعتراض کرد:
_دلارام؟
اگر بهش اجازه می دادم پیش می رفت و ازم می خواست که نخورم، و اون حق دخالت نداشت.
منظورش به پیک الکل بین انگشت هام بود، و ناخودآگاه با غیظ و چشم های درشت شده به سمتش برگشتم، و تشر رفتم:
_به تو ربطی داره؟
خفه شد، و من جرعه ای از نوشیدنی سر کشیدم. کنار گذاشتمش و از جا بلند شدم تا کنار رزا و بهراد که دورتر از مشروب روی کاناپه ای نشسته بودند بنشینم. رزا به بهراد نزدیک تر شد تا من هم جا بشم، و اون ها به هم چسبیدند.
نگاه حسام هنوز دنبالم می کرد و روی من خیره بود، ولی من به کیوان زل زده بودم که کمی مست روی میز ایستاده بود و بی ربط به ریتم آهنگ می رقصید. کمی بعد پارمیس هم بهش ملحق شد.
حسام نشسته بود و هنوز به من خیره بود، و من به رقص مضحک دوست های نیمه مستم.
امیر در مراسم عروسی اش می ایستاد و چرخیدن شیرین به دورش رو تماشا می کرد، یا خودش هم کمی می رقصید؟
رزا کمی بیشتر نرقصیده بود. با دیدن منی که انگار سرجام به صلیب کشیده شده بودم و توانایی حرکت نداشتم پیشم نشسته بود و انگشت هام رو که تیک وار می پرید در دستش ماساژ می داد.
و من سیگار دود می کردم. چند نخ؟ شمارش از دستم در رفته بود.
دردی رو که روی دلم نمی فهمیدم. تصویر پس پرده ی نگاهم رو...
و دلم می خواست از خواب بیدار بشم، خوابی که انگار بیداری نداشت.
جیرجیرک ها دسته جمعی قصد سردادن آواز داشتند که با بوسه ای روی گونه ی رزا، از ماشینش پیاده شدم و با شب به خیری خداحافظی کردم.
و بی صدا کلید انداختم.
طعم زننده و گس مشروب هنوز روی زبانم بود و بعد از اولین و آخرین جرعه، چنان منزجرم کرده بوده به همون مقدار بسنده کرده بودم.
ولی بوی سیگار و مشروب هنوز روی لباس هام باقی بود.
صدا و عطر غریبی در هوا پخش بود. با نفس عمیقی سعی کردم به خودم مسلط بشم، و بدون توجه به شالی که روی شونه هام افتاده بود، وارد خونه شدم. دوباره نفس کشیدم، درست مثل ماهی بیرون از آب افتاده.
صدای قدم هام باعث شد که سر هردوی اون ها به سمت ما برگرده. ساعت دو شب بود. اینجا چه کار می کرد؟
با بی میلی سلامی دادم و فقط شیرین جوابم رو داد. نگاهم به چشم های قیرمانند امیر خیره شده بود، و حس نفرت شب پیش در قلبم جولان داد. حتما خودش هم حس متقابلی داشت، چون پوزخند زد. و حتی پوزخند هاش هم به طرز عجیبی دلم رو می سوزوند. نگاهی به ساعت کرد:
_خسته شدی، نه؟
لحنش چنان پر از طعنه بود که برای ثانیه ای به سرم زد تا روی پاشنه ی پا بچرخم و دوباره از خونه خارج بشم. اما فقط شونه ای بالا انداختم و درست به تقلید از خودش به ساعت نگاه کردم:
_آره ولی خستگی کل روزم به پای خستگی این چند دقیقه ای که خونه اومدم نمی رسه.
شیرین ناگهان آهی کشید، و بدون اینکه بخواد من یا امیر رو متوقف کنه، از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. دامن بلندش با هر قدم جابجا می شدو آستین های بلندش رو تا روی آرنج تا زده بود.
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. بوی عطر چنان در فضا پخش بود که از کارم پشیمون شدم.
و بی حرف دیگه ای، در حالی که نگاه پر از تنفرش دنبالم می کرد، وارد اتاقم شدم و مانتو رو از تنم کندم.
چرا گورش رو گم نمی کرد؟ مگه خودش خونه و زندگی نداشت؟
برای ثانیه ای فکر کردم که با تاپ و شلوارک جلوش ظاهر بشم. حتما سکته می کرد و از شرش خلاص می شدم. ولی نه، شیرین بیچاره چه گناهی داشت؟ حتما معذب می شد.
پس فقط تی شرت استین کوتاه سفید رنگی با شلوار کرمی به تن کردم، موهام رو بستم و به سالن برگشتم.
هنوز نرفته بود؟!
به ماگ مخصوصم که پر از چای داغ روی میز قرار گرفته بود نگاهی انداختم. بخار از مایع بلند می شد. و بی اراده پوزخند زدم:
_چرا زحمت کشیدی شیرین جون؟
به عمد روی بخش "شیرین جون" تاکید کردم و شنیدم که امیر دندان به هم سایید. در حالی که روبروش، پشت میز و لیوان چای ام می نشستم، با منظور گفتم:
_دیگه وقت خوابه!
قبل از اینکه حتی بتونم به ماگ لب بزنم صداش رو شنیدم و سر بلندردم و به چشم هایی که برق می زد خیره شدم، برق انزجار...
_وقت خواب دو سه ساعت پیش بود.
ناخودآگاه با تمسخر توی روش خندیدم، و مثل همیشه با چشم های درشت شده بُراق شدم:
_پس چرا شما هنوز برای خواب نرفتید خونه اتون؟
شیرین باز هین کشید، و کمی تندتر از حد معمول صدام کرد:
_دلارام؟
شونه ای بالا انداختم و بی توجه به داغ بودن چای که زبونم رو می سوزوند، جرعه ای نوشیدم:
_کسی که توی خونه ی شیشه ای زندگی می کنه نباید به سمت بقیه سنگ پرت کنه.
و سکوت سردی برقرار شد.
در سکوت، با آرامش مشغول نوشیدن چای ام شدم. نگاه خیره ی امیر رو روی خودم حس می کردم، نگاهم رو ازش گرفته بودم و هیچ قصدی برای چشم دوختن بهش نداشتم. اون باز هم اینجا بود تا روان من رو به هم بریزه، و اگر قرار بود که تا چندین سال دیگه، هر روز چنین برنامه ای در کار باشه، مطمئن نبودم که به ورطه ی جنون کشیده نمی شم.
و برای لحظه ای تماس چشمی برقرار شد. هر دو با نفرت، آماده برای دریدن به هم خیره بودیم. همین تماس چشمی کافی بود تا اون انگار که ناگهان آتش زیرش به پا شده باشه، از جا بلند بشه، و من برای ثانیه ای، درست مثل حرکت شب پیش خودش، سر تا پاش رو برانداز کننده زیر نظر گرفتم.
معمولی بود، فراتر از معمولی! شیرین می تونست بسیار بهتر از اینها رو به دست بیاره، چرا به امیر قانع شده بود؟
شیرین هم به دنبالش از جا بلند شد، اما امیر که حالت نگاهم رو متوجه شده بود و با پوزخند توهین آمیزی گوشه ی لب هاش داشت نگاهم می کرد. شیرین گفت:
_هنوز خیلی زوده امیر جان!
برگشتم و به قصدی که می دونستم خودش متوجه میشه، با ساعت نگاه کردم. دو و ربع نیمه شب!
امیر مستقیم نگاهم کرد و گفت:
_ممنون، دیگه رفع زحمت می کنم تا خانمِ...
و باز پوزخند زد:
_دودکش از اینجا بیرونم نکرده!
حالت ریشخند و تحقیر روی لب هاش قادر بود تا روانی ام کنه، وادارم کنه تا با مشتی جانانه از روی صورتش پاکش کنم. و ماگ رو روی میز برگردوندم، میل شدیدی داشتم که چنان روی میز بکوبمش که شیشه و سرامیک ماگ با هم خرد بشن.
از جا بلند شدم و با برداشتن دو قدم، فاصله ی بینمون رو پر کردم. سینه ام مالامال از نفرت بود، از حرف هایی که می خواستم به بیرون تف کنم، ولی "به خاطر شیرین"...
فاصله چنان به صفر رسید که پیراهن های تن در حال لمس بودند. دست هام رو توی جیب هام فرو کردم و مثل همیشه چشم هام رو گرد:
_منظور؟
خندید، هرچند به تمسخر، ولی ناخودآگاه پارچه ی شلوارم رو بین انگشت هام چنگ زدم.
_می دونی وقتی اومدی داخل چه اتفاقی افتاد؟
نگاهم به ریش بلند، ولی مرتب، صورتش و یقه ی بسته اش کشیده شد. و شیرین باز آه کشید و چشم هاش رو ماساژ داد:
_بوی گل سوسن و یاسمن اومد؟
باز خندید، ولی مثل زهر...
_نه، بوی یه شاگرد مکانیک اومد! اگر دو نخ دیگه دود می کردی به مقام خود مکانیک ارتقا پیدا می کردی!
دست شیرین برای ثانیه ای جلو اومد تا روی بازوی امیر قرار بگیره، ولی میانه ی راه منصرف شد و آهسته صداش کرد:
_امیر جان...
می خواست حرفش رو ادامه بده، کامل کنه، ولی کف دستم رو بالا بردم تا متوقفشنم، و سکوت که برقرار کرد، در حالی که با لجاجت به چشم های مرد خیره شده بودم، رک و بی پرده گفتم:
_فکر نمی کنید مواردی که بهشون اشاره می کنید خصوصی هستن؟
به حدی بهش نزدیک بودم که حرکت سینه اش، بالا و پایین شدنش رو، با هر نفسی که می کشید حس می کردم.
_اگر من احترام به بزرگتر حالیم نمیشه، شما هم سررشته ای توی حریم شخصی ندارید!
وقتی که ازش فاصله‌ گرفتم، قلبم به طرز دردناکی فرو ریخت، و حتی نمی دونستم چرا، ولی برای لحظه ای وسوسه شدم که دستم رو بالا بیارم و روی قفسه ی سینه ام فشار بدم، ولی نه! چنین حرکتی می تونست نشونه ی ضعفم، نشونه ی ترسیدن ازش تلقی بشه.
چشم های شیرین باز هم روی هم فشرده شد، و دیدم که چونه اش لرزید.
به سمت اتاقم قدمی برداشتم و گفتم:
_شبتون به خیر!
و ناگهان میانه ی راه برگشتم و توی صورتش خندیدم:
_خوب بخوابید!

بخیه | (16+)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora