سلام و صد سلام :)
حالتون چطوره؟
حسام رو که یادتون هست؟
پسر احمق و مهربون چشم جنگلیام :)))
اینم از آقای فروزان
خانم آذین
و جناب زندیه...بریم برای پارت امروز ❤️
_دلارام...
صدای امیر بود و نمیدونم وحشت از کجا به تموم وجودم چنگ انداخت. ناخودآگاه به سمتش برگشتم، اما کمرم رو با تمام توانم به ماشین تکیه دادم و فشردم شاید که تا حد ممکن ازش فاصله بگیرم. بیاراده و با ترس گفتم:
_به من دست نمیزنی ها!
چه فرقی میکرد با برخوردم باهاش در سالن؟ برخوردم در دقایقی پیش؟ حالا باهاش تنها بودم... زیر بارونی که آرام میبارید و روی صورت و لباسم میریخت و باعث میشد بوی خون خیس و کثیف بیشتر زیر بینی بزنه.
_آرام جان...
لحنش حالتی از التماس داشت و من فقط مثل ربات تکرار کردم:
_بهم دست نمیزنی ها!
چشمهام گشاد شده بود و وحشت در رگم میجوشید. پلکها از شدت باز شدن چشمها درد گرفته بودند و دستم با سرعت کافی بالا نیومد تا جلوی صدایی رو که داشت از دهانم خارج میشد بگیره... و هق زدم. زانوهام میلرزید و به سختی کمرم رو به بدنهی ماشین فشار میدادم تا به زمین نیفتم.
_دلارام...
میخواستم سرش فریاد بزنم که اسمم رو صدا نکنه، که این حق رو از دست داده، ولی توانش رو نداشتم. تمام قدرتم داشت برای سرپا موندن و زمین نخوردن و تسلیم حملهی عصبی نشدن مصرف میشد.
_عزیز من...
اشک نگاهم رو سوزوند و بهش خیره شدم، با همون چشمهای تر و پر آبم... شکمم رو بین پنجههام فشردم و تمام جرئتم رو جمع کردم:
_دروغ میگی... داری دروغ میگی.
نگاهش... درد داشت. مشخص بود که داره درد میکشه و من... داشتم از تمام دردهای روی هم جمعشده میمردم. نفس زدم واشکم، تنها قطرهای داغ، روی صورتم چکید و با باران یکی شد.
_آدم... آدم با عزیزش این کار رو نمیکنه.
_دلارام...
به سختی نفس میزدم و یک دستم هنوز شکمم رو بین انگشتان میفشرد و دست دیگر درون کیف دور کلید حلقه شده بود.
_تو... تو...
حتی کلمات رو پیدا نمیکردم. نمیدونستم باید چی بگم. درد جسمی و روحی همزمان داشت فلجم میکرد و میخواستم فرار کنم. دستش جلو اومد و نوک انگشتانش که تقریبا با شونهام برخورد کرد هراسزده خودم رو به بدنهی ماشین کوبیدم و صدام خفه و جیغمانند بیرون اومد:
_ولم کن... تروخدا... دست نزن بهم.
امیر انگار با هر جملهی من بیشتر در هم میشکست، شونههاش خم میشد و چونهاش بیشتر به سینهاش میچسبید.
_دلارام... من...
حتی معذرت هم نمیخواست. چرا معذرت نمیخواست؟
_دلارام... من شوهرتم...
مغزم کار نمیکرد تا چیز جدیدی بهش بگم. تا بگم حرفی که الان زد دلیل بر کارهایی که باهام کرده نمیشه، که چون شوهرمه دلیل بر این نیست که میتونه من رو به هل پوکی، به خاطرهی مردهای بفروشه... ولی مغزم کار نمیکرد و میدونستم که خون از دست دادم و احساس ضعف میکردم و این حجم از خونریزی در یک پریودی ساده عادی نبود و دلم میخواست از هوش برم تا لازم نباشه با هیچکس دیگری سر و کله بزنم. و... فقط تونستم جملات قبل رو تحویلش بدم:
_شوهر با زنش این کار رو نمیکنه.
نفس عمیقی که کشیدم لرزید و درد در وجودم پیچید و سرم رو سِر کرد.
_میخوام برم.
حتی اسمش رو هم نیاورده بودم. در تمام این مکالمه حتی اسمش رو هم نیاورده بودم.
_دلارام جان، باید بری دکتر. من... نمیدونم چی شده ولی تو خونریزی داری. اصلا کجا آسیب دیدی؟ کجات زخمیه؟ بیا ببرمت دکتر. آمبولانس خبر نمیکنم، خودم میبرمت عزیزدلم.
قلبم... قلبم زخمی بود. قطره اشک دیگری گونهام رو داغ کرد و حرفش رو قطع کردم:
_تو... تو...
هق زدم:
_ اگر تو کلید بهشت رو هم داشته باشی ازت نمی خوام.
نفسم داشت پس میرفت از بس مدام هق میزدم:
_ازت هیچی نمیخوام.
و به گریه افتادم، حقارتبار و نفرتانگیز:
_نمیخوام ببینمت، نمیخوام صداتو بشنوم. فقط میخوام برم... خب؟
زار زدم و درد اشکهای بیشتری رو از چشمهام پایین ریخت.
_فقط بذار برم... فقط ولم کن که برم.
با حالت زاری نگاهم میکرد، انگار که غم دنیا داشت گردن و کمر و سینهاش رو میشکست. اشک بود که توی چشمهاش میدیدم؟ اونی که توی چشمهای این مرد بیرحم و خودخواه حلقه زده بود اشک بود؟ اونی که از یک چشمش پایین ریخت، روی گونهاش غلتید و در خیسی پوستش زیر باران گم شد... اشک بود؟
_آرومِ جونم...
حتی جون این رو نداشتم که فریاد بکشم و بکشم و بکشم تا این نفرت از قلبم رخت برببنده، که داد بزنم که به خاطراتمون حرمت بذاره و عشقی رو که لجنمال کرده در این لحظه یاداوری نکنه... چی باقی مونده بود از اون علاقه؟ بوی کثافت خیانت که داشتم حالم رو به هم میزد.
با هقهق فقط گفتم:
_یه شوهر با آرومِ جونش این کار رو نمیکنه.
پلک زد و قطرهی دوم اشک، درشت، با قطرهای از باران روی صورتش درآمیخت.
_آرام...
چرخیدم تا در ماشین رو باز کنم و شنیدم که ملتمس گفت:
_تو قول دادی دلارام...
اشکها مثل باران پایین میریختند:
_قول؟
_بهم قول دادی که تحت هیچ شرایطی ازم نمیگذری.
_تو هم قول دادی، خیلی چیزها رو قول دادی... اما دروغ گفتی. تمام مدت داشتی دروغ میگفتی... گمون میکنم یِر به یِر شدیم...
حالت نفس کشیدنش عوض شده بود و برای ثانیهای برگشتم تا نگاهش کنم، و کاش این کار رو نکرده بودم. تصویر چشمهای گریانش... فکر میکنم که تا ابد رهام نمیکرد.
_ گمون میکنم آدما بعضی وقتا قولاشون رو سر چیزهای دروغین هدر میدن... آدما بعضی وقتا به چیزهایی قول میدن که نمیدونن امکانپذیر نیست، که عمل به اون قول جونشون رو میگیره... قلبشون رو، شاید سلامتیشون رو... اعتمادشون رو، تا ابد میگیره.
آب دهانش رو که فرو داد دیدم که سیب گلوش جابهجا شد و دستش باز جلو اومد، اما میانهی راه جلوی خودش رو گرفت و من فقط گفتم:
_امیدوارم بتونی خودت رو ببخشی... من... من هیچوقت نمیبخشمت.
به سمتش چرخیدم و برای لحظهای با دردی که داشت فلجم میکرد نگاهش کردم و بین گریستن زار زدم:
_من فقط تو رو داشتم. هیچوقت نمیبخشمت.
چشمهاش رو با شدت روی هم فشرد و من سوار ماشین که شدم، پلکهاش هنوز روی هم فشرده میشد. وقتی ماشین رو روشن کردم، پلکهاش هنوز روی هم فشرده میشد. وقتی راه افتادم، پلکهاش هنوز روی هم فشرده میشد. و وقتی دور شدم و از آینهی وسط به پشت سر نگاه کردم... چشمهاش هنوز باز نشده بودند.
حالا که ادرنالین خونم فروکش کرده بود و حالا که بدنم سرد شده بود، درد زخمها بیشتر میتازوند. دستم چنان تیر میکشید که نمیتونستم تکونش بدم و بالا بیارمش. سرعتم رو بیشتر کردم و فکر کردم که ماشینش رو چه کنم؟ بعدا که کارم تموم شده بود با ماشینش چه کنم؟ میتونستم کلید رو جلوی در خونهاش بگذارم و ماشین رو جلوی ساختمونش... هرچقدر که بیشتر فکر میکردم، بیشتر به نظرم میرسید که انگار همهی کارهاش برای بند کردن من در زندگیش باشه. پس دادن خونه و گم شدن ماشین، دو بار رابطهای که داشتیم، قولی که ازم گرفته بود...
لباسم و داخل رانهام هرلحظه بیشتر خیس میشد... باید خودم رو به بیمارستان میرسوندم ولی رانندگی با پای برهنه و بدون کفش سخت بود. پاره شدن کف جورابهام رو حس میکردم. سِر شدن هر لحظه بیشتر سرم رو حس میکردم. شل شدن دستهام دور فرمون، که بعد خودم رو مجبور میکردم سفت بگیرمش و انگشتهام رو دورش میفشردم، حس میکردم... داشتم بیهوش میشدم و... این رو حس میکردم.
این که تصادف نکردم و این که میانهی راه بیهوش نشدم شاید معجزه بود. این که ماشین رو کناری پارک کردم و با توجه به درد فلجکنندهی وجودم چند متری راه رفتم تا به در ورودی بیمارستان برسم شاید معجزه بود... ولی معجزه مدام و طولانی نیست، همیشگی نیست... بالاخره یک جا تموم میشه و برای من... دقیقا جلوی در بیمارستان بود، وقتی که دیگه مطمئن بودم که به مکانی امن رسیدم و به مغزم و بدنم اجازه دادم تا شل بشن، تا بعد از چندین ساعت پرتنش استراحت کنند و...
به چشمهام اجازه دادم تا سیاهی برن، به پاهام اجازه دادم تا شل بشن و...
زمین خوردم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
بخیه | (16+)
Romanceدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...