50

157 17 29
                                    

یه‌کم هیجان بدیم به داستان 👀😈
در این پارت از کلمات زننده استفاده شده، ببخشید :))))
امیدوارم دوست داشته باشید ❤️


شب با حالتی از خستگی که انگار داشت لهم می کرد وارد ساختمون شدم. تمام بدنم کوفته بود، تمام مغزم خسته بود و انگار دیگه حتی توان فکر کردن هم نداشتم. دلم می خواست فقط بخوابم. صدای بلند آهنگی کر کننده از طبقه ی پایین به گوش می رسید و صدای دادهایی که نشون می داد هیراد مهمون داره، و ناخودآگاه به ساعت نه و پنجاه دقیقه نگاه کردم...
کاش رعایت می کردند.
بدون تذکر، یا غر زدن حتی رو به خودم، آهی کشیدم و در خونه رو باز کردم، قفل رو انداختم و حفاظ رو کشیدم.
و کیفم رو وسط خونه پرتاب کردم، جعبه ی ساندویچ پنینی و سالاد کلمی رو که خریده بودم روی کانتر گذاشتم، و خودم رو روی مبل ولو کردم و نفس آسوده و خسته ای از بین لب های خشک شده ام خارج شد.
تنها کاری که تونستم بکنم درآوردن پالتوم بود، اون هم روی زمین پرت کردم که کنار کیف فرود اومد، و آلارم رو برای دو ساعت بعد کوک کردم.
همونجا، با بافت و شلوار جین و جوراب های کثیفم، بیهوش شدم. حتی روی خودم پتو ننداختم، حتی بالش نیاوردم، فقط دستم رو زیر سرم گذاشتم و چشم هام بسته شد.
دو ساعت بعد، آلارم بیدارم کرد و من فقط نق بلندی زدم. دلم می خواست به زمین زمان فحش بدم، ولی فقط از جا بلند شدم و دستم رو بین سرم گرفتم. سرم داشت درد می گرفت و هنوز میل به خواب داشتم ولی باید بیدار می موندم و درس های فردا رو می خوندم. یک عالمه درس که ممکن بود تا صبح بیدار نگهم داره.
و با آه بلند و جان سوزی از جا بلند شدم. جوراب هام رو با انگشت های پا درآوردم و همه ی لباس هام رو توی ماشین انداختم تا فردا بشورم، و دوشی نسبتا طولانی با آب داغ گرفتم تا خستگی روزم برطرف بشه. شام و چای رو که خوردم و وسایلم رو به اتاق منتقل کردم، ساعت نزدیک دوازده بود.
کتاب هام رو روی میز جلوی مبل ها باز کردم و خودم روی زمین نشستم. و مشغول خوندن شدم...
چه شب هایی که همین طور گذشته بود و چه شب هایی که پیش رو بود و قرار بود همین طور و به همین درس خوندن بگذره.
پلک هام مدام روی هم می افتاد و دلم می خواست سرم رو روی میز بگذارم و تا خود صبح بخوابم. و بلند شدم تا برای خودم قهوه درست کنم... باید بیدار می موندم. باید درس می خوندم.
و همون موقع بود که صدا رو شنیدم.
چیزی انگار داشت سعی می کرد در رو باز کنه. ناخودآگاه دست هام در هوا خشک شد و قلبم انگار ضربان نزد. انگار قلبم هم چنان ترسیده بود که خودش رو بین دنده هام قايم کرده بود، اون گوشه کنارها، دور از دیدرس.
ناخودآگاه و روی نوک پا به سمت در رفتم و روی پنجه ایستادم تا از چشمی سمت دیگر رو ببینم، و با دیدن فرد پشت در خون در رگ هام یخ بست.
هیراد داشت با قفل بازی می کرد.
بی اراده دستم رو روی دهانم فشردم تا صدایی اگر ازم خارج شد، در نطفه خفه بشه و برگشتم و به ساعت نگاه کردم، دو بعد از نیمه شب بود!
اینجا چه غلطی می کرد؟
و نمی دونستم باید چکار کنم. خون در رگ هام یخ زده بود و افکار در مغزم. باید جیغ می کشیدم؟ جری تر نمی شد؟
و شنیدم که با لحن ترسناک و ناشناخته ای پیش خودش غرولند کرد:
_چرا باز نمی شه این لعنتی؟
ناخودآگاه در پس مغزم می دونستم که دلیل اینطور حرف زدنش چیزیه که مصرف کرده، و اون ماده چی می تونست باشه؟ کوکائین؟ ال اس دی؟
آب دهانم رو قورت دادم و دوباره از چشمی نگاه کردم. قلبم چنان می کوبید که حس می کردم الان از گلوم بیرون می زنه، و ناخودآگاه ولی با احتیاط صندلی آشپزخونه رو برداشتم و رو به پشتی زیر دستگیره ی در گذاشتم.
شاید این طور سخت تر وارد می شد.
باید چه غلطی می کردم؟
اولین کاری که به ذهنم رسید برداشتن گیتار بزرگ و سنگینم بود، تنها چیزی که بدون کشتنش می تونستم باهاش صدمه ای وارد کنم.
و نفسم لرزید.
باید چکار می کردم؟
باید چکار می کردم؟
دستم به سمت موبایلم رفت و به طرف اتاق کشیده شدم. قلبم داشت از شدت تپش درد می گرفت و چشم هام پر از اشک می شد؟ این خونه ی لعنتی چرا پله ی اضطراری نداشت؟
باید به پلیس زنگ می زدم؟
باید چکار می کردم؟
انگشتم روی اعداد چرخید و بدون اینکه خودم متوجه باشم شماره ای گرفته شد، و با شنیدن صدا ناخودآگاه با ترس نفس زدم:
_یکی می خواد بیاد داخل خونه ام.
نفس هام می لرزید، صدام می لرزید، و حتی پاهام... چنان که مجبور شدم روی تخت بنشینم و گیتار رو به خودم نزدیک تر کردم. حس ماهی کوچکی رو داشتم که جریان آب مدام به قلاب نزدیک و نزدیک ترش می کرد و نمی تونست برخلافش شنا کنه.
و برای لحظه ای که انگار سال ها طول کشید سکوت شد...
و صدای ظریفش هراسناک به گوش رسید:
_دلارام...
نگذاشتم جمله اش رو ادامه بده:
_شیرین تروخدا بیاید. من دارم سکته می کنم. پسر همسایه مونه که می خواد بیاد داخل، من نمی دونم باید چکار کنم. ساعت دوی شبه...
عملا داشتم التماسش می کردم و حرفی که زد باعث شد حس کنم که الان شلوارم رو خیس می کنم:
_ولی من... تهران نیستم عزیزم.
نفسم در گلو خفه شد، راه تنفس بسته شد، و ذره ای دیگر تا رسیدن به قلاب باقی نمونده بود:
_من...
باید به پلیس زنگ می زدم. زودتر قطع می کردم و به پلیس زنگ می زدم، ولی اونا همیشه دیر می رسیدن...
صدای شیرین وحشت زده و تند به گوشم رسید:
_زنگ بزن امیر دلارام، امیر تهرانه. بگو همین الان راه بیفته.
تعلل که کردم داد زد:
_زود باش!
و خودش تماس رو قطع کرد. برای ثانیه ای سردرگم و گیج به گوشی نگاه کردم و صدای تکون خوردن حفاظ که به گوشم رسید، به سرعت دست به کار شدم و انگشت هام روی صفحه کلید کوبیده شد.
تق تق تق... صدای تق ناخون هام و صدای تق میله ها با هم مخلوط شده بودند.
و صدای خواب آلودش به گوشم رسید.
_الو...؟
وحشت زده فقط تکرار کردم:
_یکی می خواد بیاد داخل خونه ام.
ثانیه ای طول کشید تا لود بشه، و مطمئن بودم که از خواب بیدارش کردم.
با عجله گفت:
_دارم میام، الان راه می افتم.
ناخودآگاه با عجز گفتم:
_زود بیا، تروخدا. من صندلی گذاشتم زیر در ولی نمی دونم چقدر نگهش میداره...
و ته دلم از شنیدن صدای باز شدن حفاظ خالی شد و وا رفته نفس زدم:
_امیر، حفاظ رو باز کرد!
بلند گفت:
_دارم میام. برو تو اتاقت درو قفل کن.
به حرفش گوش کردم، بی اراده چاقویی از توی کابینت بیرون آوردم، به اتاق دویدم و در رو قفل کردم. گیتار رو توی بغلم کشیدم و دسته ی چاقو رو بین انگشت هام فشردم.
صندلی چرخان میز تحریرم رو کشیدم و اون رو هم زیر دستگیره ی در گذاشتم.
تماس هنوز قطع نشده بود و وقتی گوشی رو برداشتم، می تونستم صدای بوق هایی رو که یکی پس از دیگری و کشیده زده می شد بشنوم، و موبایل رو به گوشم چسبوندم. می تونستم صدای نفس های تند امیر رو بشنوم و آهسته گفتم:
_با احتیاط برون.
لحنش کمی تند بود:
_با احتیاط برونم به تو نمی رسم.
نفسی که کشیدم آهسته تر ولی باز هم تندتر از حالت عادی گفت:
_باهام حرف بزن آرام، ساکت نمون. داره چکار می کنه اون...
فحش رو فرو خورد.
و من فقط به طوری که صدام کرده بود فکر می کردم. آرام... آرام...
چرا آرام؟
چرا اینطور صدام کرده بود؟
قلبم دیگه از اضطراب فرد پشت در نمی کوبید، بلکه از اسمم...
اسم لعنتی ام...
و جوری که به زبان رانده بودش.
_من توی اتاقم، فعلا صدایی نمیاد.
صدام لرزید، لب هام، گلوم و قلبم... و این رعشه در کل بدنم پخش شد.
و صدا رسید، در ورودی با نیروئی بیش از حد عادی چنان کوبیده شد که صدا پیچید و من فقط فکر کردم که خانه ی بعدی ام رو تک واحده نمیگیرم...
سعی کردم بی توجه باشم ولی قلبم می کوبید، درد می کرد و می تپید، و پاهام داشت از لرزش بی جان می شد.
و حس کردم که صدای قژقژ شدید صندلی زیر در ورودی اومد، بی اختیار  و خفه جیغ زدم:
_امیــــــــــر! داره میاد تو!
صدای بوق بلندی اومد که شاید ده ثانیه ای طول کشید:
_نزدیکم، نزدیکم...
داشت گریه ام می گرفت و آهسته موبایل رو روی تخت کنارم انداختم، صدا رو تا ته بالا بردم و گیتار رو به حالت دفاعی بالای سرم گرفتم...
و شنیدم که صندلی افتاد و پاهام ضعف کرد. قرار نبود اینطوری باشه. قرار بود فقط از امیر و شیرین دور بشم تا زندگی آرومی رو تجربه کنن، قرار نبود یکی نصفه شب وارد خونه ام بشه و معلوم نباشه که قصد آوردن چه بلایی رو سرم داره...
و بلند داد زدم:
_من زنگ زدم پلیس!
صداش حالتی از بالا بودن و خماری داشت:
_تا پلیس بخواد بیاد کار من با تو تموم شده. دختر خوبی باش، اگر با پای خودت بیای بیرون و باهام راه بیای قول میدم یه کاری کنم کم دردت بیاد.
آب دهانم خشک شده بود و مصرانه، بی توجه به لرزش وحشتناک دست هام، گیتار رو هنوز جوری گرفته بودم که به محض دیدنش روش بکوبم.
نفس هام مثل سکسکه بیرون می زد و فقط فکر می کردم که چقدر بدبختم، و اگر دست هیراد بهم برسه... بدبخت تر هم می شم. می دونستم اینقدر بدشانسم که حتی اگر یک بار بهم تجاوز کنه درجا باردار می شم و اون فرار می کنه و از کشور خارج می شه...
لعنت به تو سوگند که من رو زاییدی.
_بیا بیرون کوچولو. قول میدم مراعات کنم.
حتی جواب هم نمی دادم، فقط دست هام رو هر لحظه محکم تر دور گیتار می پیچیدم. و می ترسیدم که اگر از چاقو استفاده کنم، دست های لرزانم کار رو خراب کنند و بکشمش... و اون وقت؟ کی می خواست رضایت بگیره؟ کی می خواست من رو از زندان بیرون بکشه؟ اگر به اعدام محکوم نمی شدم حتما اون تو می موندم تا بپوسم.
_بیا بیرون بهت گفتم جنده!
این بار عصبانی شد و داد زد و من فکر کردم به تمام بارهایی که بی گناه به این لفظ خوانده شده بودم.
کف دست هام عرق می کرد و گیتار لیز می خورد، و من مدام با یک دست نگهش می‌داشتم، خیسی رو با پارچه ی شلوارم می گرفتم و دوباره دست بعدی...
چرا امیر نمی رسید؟
به صفحه ی گوشی که نگاه کردم، تماس قطع شده بود.
و بی اراده کف زمین نشستم و فکر کردم... با اون سرعتی که داشت... نکنه...
_بیا بیرون، داری عصبانی ام می کنی سلیطه خانوم. دستم بهت برسه یه جوری جرت می دم که نتونی تا چند وقت راه بری.
سعی کردم آب دهانم رو قورت بدم تا گلوم رو مرطوب نگه دارم... ولی مثل کویر بود. کجا بود؟
نکنه تصادف کرده بود؟
نکنه مشکلی پیش اومده بود؟
اگر با اون سرعت لاستیک می ترکید، حتما ماشین چپ می کرد.
به کسی زده بود؟
اگر تصادف می کرد، اگر ایربگ هاش فعال نبود؟ حتما فرمون توی دنده هاش فرو می رفت. اگر کمربند نبسته بود حتما به جلو پرتاب می شد برخورد به شیشه پیشونی اش رو می شکافت... اگر...
و صدای ضربه ی محکمی رسید. اول فکر کردم که به در کوبیده... و...
نه، نرسیده بود.
هیراد بود که با تمام قوا داشت تنش رو به سمت در پرتاب می کرد، و من ناخودآگاه با خستگی نفسی کشیدم. هیچ چیز درست پیش نمی رفت. همه چیز داشت یک به یک به هم می ریخت...
و حالا این...
بی اختیار فقط سکوت کردم و بیشتر در خودم جمع بودم. می تونستم توی بالکن قائم بشم و از روی نرده ها به بالکن همسایه ی کناری بپرم، چرا این کار رو نکرده بودم؟ چرا در عوض توی اتاقی قائم شده بودم که ممکن بود هر لحظه درش شکسته بشه و هیراد داخل بپره؟ چقدر احمق بودم؟
با دست هایی که سعی می کردم نلرزه، سعی می کردم شجاع باشه و ترس درش نامشخص، فقط سرم رو گرفتم و انگشت هام رو دو طرف جمجمه ام فشار دادم. جرات نمی کردم حتی حرف بزنم یا فحشش بدم، فقط می خواستم که بخوابم و وقتی بیدار شدم توی وان دست و پا بزنم، بزنم، دست سوگند به پایین هلم بده تا دوباره بخوابم، برای همیشه...
چشم هام رو روی هم گذاشتم و وقتی که محکم تر به در کوبید کلافه با تمام قدرت، در حالی که دست هام رو روی گوش هام گذاشته بودم، جیغ زدم:
_ولم کن اشغال!
با رضایت خندید:
_عه، بالاخره دهن باز کردی؟ می دونی می خوام با دهنت چکار کنم؟
دندون هام رو بی اختیار روی هم فشار دادم، ولی چیزی نگفتم:
_حرف نمی زنی؟ می خوای خودم برات بگم؟
و دوباره به در کوبید و صدای بازی کردن با قفل به گوشم رسید، وقتی به نتیجه ای نرسید داد زد:
_باز کن درو کثافت...
چنان محکم به در می کوبید که صندلی زیر دسته مدام جا به جا می شد و لق می زد، و ناخودآگاه فقط به سمتش رفتم و روی صندلی نشستم و وزن صندلی رو زیر دستگیره هل دادم.
نمی دونستم باید چکار دیگه ای بکنم...
و امیر نمی رسید.
کاش به فرهاد هم زنگ زده بودم. بالاخره عموم بود، شاید کاری می کردم. و صدایی درون سرم پوزخند زد از این حماقتی که کم نمی شد...
که فکر می کردم ممکنه بالاخره من رو بپذیرند.
کوبیدن به در و تکون خوردن صندلی باعث می شد من هم به شدت تکون بخورم. و بلند، ولی نه به شدت قبل، داد زدم:
_برو رد کارت حرومزاده.
چنان در رو کوبید که از روی صندلی روی دو زانو افتادم و عربده زد:
_چه گهی خوردی؟
درد توی پاهام پیچید و اون محکم تر تنش رو به سمت در پرت کرد، و صندلی هم افتاد. دستگیره مثل پاندول ساعت توی دستش می چرخید و می دونستم که تا لحظه ای دیگه که ادامه بده، می شکنه و من بدبخت می شم.
نه، بدبخت تر می شم.
بی اختیار زانوهام رو مالیدم و از جا بلند شدم و دوباره داد زدم:
_زنگ زدم پلیس.
صدای خنده ی وقیحانه اش باعث شد تنم بلرزه:
_تا پلیس بیاد من دو دست تو رو...
دست هام رو روی گوش هام گذاشتم و آنچنان جیغی زدم که شقیقه هام به درد اومد، که فقط صداش رو نشنوم... که نشنوم چی می خواد بگه.
و صدای کلیک چرخیدن قفل توی گوشم پیچید... و دمای خونه ناگهان بیست درجه سرد شد.
آب دهانم هم توی گلوم گیر کرد، و بی توجه به درد وحشتناک زانوهام چهار دست و پا به سمت چاقو شیرجه رفتم. و وقتی صندلی افتاد، من آماده بودم. دسته ی چاقو رو با هر دو دست گرفته بودم و آماده بودم تا با رسیدنش بهم توی سینه اش فرو کنم. دیگه برام مهم نبود که چه بلایی سرش میاد. چه بلایی سرم میاد...
نباید اجازه می دادم.
نگاه توی چشم هاش مثل گرگی گرسنه بود. مردمک چشم هاش از حالت عادی خارج شده بود و صورتش قرمز به نظر می رسید، قرمزی غیرعادی. بینی اش رو با استین هودی اش پاک کرد و قدمی به عقب برداشت، من سرجام سفت ایستاده بودم تا چاقو رو توی شکمش بزنم.
دیگه مهم نبود، نبود...
برای لحظه ای که با شدت پشت گردنش رو خاروند بی اختیار پرسیدم :
_هروئین زدی؟
تند گفت:
_گه نخور.
با نفرت نگاهش کردم و وقتی قدمی به سمتم برداشت گفتم:
_بیای جلوتر با همین چاقو اون کوفتیتو می بُرم و از بالکن ميندازم پایین.
با حالتی گرگ مانند خندید:
_می دونی چند کیلوام؟ بیفتم روت نمی تونی نفس بکشی چه برسه بخوای خودتو تکون بدی.
چاقو برای لحظه ای بین انگشت هام لرزید و اون که دید، با رضایت قهقهه زد.
حرومزاده ی عوضی.
_با یه دست دوتا مچاتو می گیرم، با بدنم وزنتو به زمین میخ می کنم، با اون یکی دستم شلوارت رو...
می دونستم داره چکار می کنه، داشت تحریکم می کرد تا بهش حمله کنم و بتونه چاقو رو از دستم بگیره. به عنوان کسی که مواد مصرف کرده بود هشیار به نظر می رسید، و این من رو می ترسوند. که شهوت و خشونت یک فرد های رو داشت و درصد زیادی از هشیاری یک فرد عادی رو...
نمی دونستم باید چه کنم. اگر بهش حمله می کردم می دونستم که می تونه چاقو رو از دستم بگیره و با تهدید به جونم به خواسته اش برسه. و اگر عقب می رفتم... به دیوار می خوردم.
و در یک ثانیه همه چیز اتفاق افتاد، چاقو از دستم به سمت دیگری پرت شد و قبل از اینکه بتونه به سمت دیوار پرتم کنه و روی تنم خیمه بزنه به عقب کشیده شد. اول سرش، و بعد بدنش، با فشار به عقب کشیده شدند. با وحشت به امیری خیره شدم که موهای هیراد رو توی چنگش گرفته بود و قبل از اینکه بتونم حتی ذره ای از جام تکون بخورم با همون موهایی که توی دستش گرفته بود پشت سر خودش کشیدش. فحش های هیراد لحظه به لحظه رکیک تر می شد و وقتی اول به من و بعد به مادرش شروع به فحاشی کرد، بالاخره امیر روی زمین پرتش کرد و به جونش افتاد.
چشم هام رو برای لحظه ای با آسودگی روی هم گذاشتم و فقط برای ثانیه ای سرم رو بین دست هام فشار دادم.
استرسی که در این چند دقیقه حس کرده بودم کافی بود تا دلم بخواد گریه کنم، ولی اشکم در نمی اومد و این تضاد و این میل داشت دیوانه ام می کرد.
و صدای ضربه...
ضربه...
داشت می زدش، و دلم با هر صدا خنک تر می شد.
_من... تو... رو... می کشم... پسره ی...
و زد...
زد، زد و زد تا خسته شد. یا... ترس از اینکه بکشش و خونش گردنش رو بگیره، با ضرب جوری از اتاق بیرون پریدم که در به پام برخورد کرد و دلم از شدت درد ضعف رفت. ولی بی توجه فقط دویدم و به سمت امیر شیرجه رفتم:
_کشتیش، کشتیش امیر! خونش میفته گردنت!
برای لحظه ای فقط سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد، اون هم در حالی که تقریبا روی هیراد نشسته بود و هر دو دست هاش رو گرفته بود تا اون رو نزنه، و فقط گفت:
_برو لباس بپوش، الان پلیس می رسه.
و حرفش باعث شد به خودم نگاه کنم. تی شرت ساده ی کرمی رنگی تنم بود که استین های کوتاهش بازوهای لاغرم رو نشون می دادند و شلوار ورزشی سفید رنگی، و فقط سرم رو تکون دادم و آهسته به سمت اتاق رفتم... ولی نتونستم بهش برسم. قلبم اجازه نمی داد برم و هیچی نگم:
_امیر؟
دیدم که بهش دستبند زد و به گوشه ای انداختش، و دیدم که هیراد خون توی دهنش رو کف زمین تف کرد.
فقط نگاهم که کرد زمزمه وار گفتم:
_برات بد نشه؟ نباید می زدیش...
فکش منقبض تر شد:
_شانس آورد نکشتمش.
برای لحظه ای به دستبند بسته شده دور مچ هاش نگاه کردم و وقتی دید که دارم تعلل می کنم ناگهان دستش رو بین کتف هام گذاشت و با ملایمت به جلو هلم داد:
_برو دیگه.
نتونستم و فقط نگاهش کردم، و ناگهان صدای هیراد به گوش رسید:
_تو واقعا داییشی؟ بیشتر بهت میاد...
حرکت بعدی امیر چنان غیر قابل پیش بینی بود که جا خورده نگاهش کردم. با پشت دست چنان توی صورت پسر کوبید که جای انگشترش روی گونه اش رد انداخت و صدای داد هیراد از درد بلند شد و امیر فقط غرید:
_لال شو تا دهنتو پاره نکردم.
و برگشت و بعد از مدت ها چنان چشم غره ای بهم رفت که زانوهام شل شد:
_میری یا نه؟
فقط سری تکون دادم و آهسته از کنارش رد شدم و به اتاق رفتم، و بالاخره پاهام وا دادند و وزنم رو روی تخت انداختم.
رسیده بود، رسیده بود...
درست سر وقت.
آهسته اولین مانتویی رو که بین انگشت هام اومد از توی کمد بیرون آوردم و روی تی شرتم انداختم. شال رو هم همینطور، و باز روی تخت کز کردم. خم شدم و سرم رو روی بین دست هام گرفتم و آرنج هام رو روی زانوهام گذاشتم...
و فشاری که این دقایق تحمل کرده بودم بالاخره خودش رو به من رسوند و باعث شد انگار همه چیز با هم درونم فرو بریزه، با صدایی کر کننده که مغزم رو از کار می انداخت.
چند دقیقه ای بعد با صدای ورود جمعی به خانه که سرم رو از روی دست هام بلند کردم، متوجه شدم صورتم خیس شده و چشم هام می سوزه. و نگاهم به امیر برخورد کرد که توی چارچوب در ایستاده بود. برای لحظه ای فقط به هم خیره شدیم... و سری برام تکون داد و آهسته در رو چفت کرد.
و صدای صحبت ها از دوردست، از کیلومترها دورتر، به گوشم رسید. آهسته و بی جون روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم... و شاید خوابم برد.
شاید...
وقتی با حس نشستن کسی کنارم از جا پریدم و در حالی که از وحشت نفس می زدم نشستم.
توی ذهنم فقط هیراد می رفت و برمی‌گشت، با چشم هایی به خون نشسته که قصد دریدن داشت، و نفس زدم. درست مثل بیچاره ای که از غرق شدن نجات پیدا کرده و سعی داره تمام آب جمع شده در ریه هاش رو خالی کنه. و فقط نفس نفس می زدم.
و به آرام گفتنش فکر می کردم. طوری که به زیباترین حالت ممکن، جوری که نفسم رو بریده بود، اسمم رو مخفف کرده بود.
و من تا ابد آرام می موندم.
شاید دیگه دلارامی در کار نبود.
نگاهش نگران بود، و آهسته صبر کرد تا بلند بشم و بشینم تا لیوانی آب به دستم بده.
_می تونی صحبت کنی؟
سری تکون دادم و جرعه ای بزرگ از آب سر کشیدم. شیرینی اش باعث شد دلم بخواد عق بزنم، ولی خودم خوب می دونستم که به این قند احتیاج دارم تا غش نکنم:
_سعی می کنم.
سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و از جا بلند شد تا بیرون بره، و صداش کردم:
_امیر؟
برای اولین بار شنیدم که گفت:
_جانم؟
و قلبم رو که تا گلوم بالا اومده بود قورت دادم:
_ممنون... من...
نفسی کشیدم:
_واقعا ممنونم.

سلام و صد سلام، ببخشید که این پارت کمی با تاخیر آپلود شد.
امیدوارم مثل باقی پارت‌ها به من لطف داشته باشید و نظرات قشنگتون رو دریغ نکنید❤️😍

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now