14

177 23 4
                                    

انگار یه سطل آب یخ از ناکجاآباد روی سرم خالی شد و با ناباوری به روبرو زل زدم.
مردی با لباس فرم نظامی کمی دورتر از گروه ما و دست به سینه ایستاده بود و  خیره نگاهمون می کرد وحشت رو به دل اعضای گروه انداخت، ولی فقط رزا بود که ابتدا نگاهی به مرد و بعد به من انداخت و پرسید:
_دلارام...؟
حتی نگذاشتم سؤالش رو بیان کنه، و فقط تاییدش کردم:
_آره!
وقتی که دید که از حالت خوابیده به حالت نشسته در اومدم، قدمی به سمتمون برداشت. دیدم که کیوان به سرعت در بطری رو بست و توی کیفش پرتش کرد. کیوان و پارمیس انگار داشتند سکته می کردند، ولی مرد هرچقدر نزدیک تر می شد استرس حسام، بهراد و فریماه کمتر می شد.
و با سرعت از جام بلند شدم و کمی پشت لباسم رو تکوندم. لب های کیوان می لرزید و دستی درون موهای خرمایی اش فرو برد. صداش با استرس بیرون اومد، وقتی که مرد به ما رسید:
_جناب سروان...
ناخودآگاه تصحیحش کردم:
_سرگرد...
مات برده و ترسیده نگاهم کرد و آهسته و  ناباور گفت:
_تو درجه هاشون رو می شناسی؟
به مرد اشاره ای کردم:
_اون رو می شناسم.
دیگه توجهی به کیوان یا پارمیس متعجب نکردم.
قدمی به جلو برداشتم و باز هم لباسم رو تکوندم. و روبروش ایستادم. نگاهش من رو می سوزوند، و آهسته فقط گفتم:
_سلام...
لب هاش روی هم فشرده می شد و نفس هاش خشمگین بودند. من فکر می کردم که اینجا چکار میکنه؟ چرا اینجاست؟ مشکلی برای شیرین پیش اومده بود؟ مشکلی برای من پیش اومده بود که حضورش رو می طلبید؟
حتی جواب سلامم رو هم نداد، و دیدم که گروه دوستانم هم از جا بلند شدند و به طبعیت از من سلام دادند. پارمیس با آرنج به پهلوی حسام می زد و حتما می پرسید که مرد روبروم کیه، و حسام آهسته چیزی رو زمزمه کرد که حتما نسبتش به من بود.
_چیزی شده؟
وقتی سکوت شکسته نشد، وظیفه ی خودم دونستم تا بپرسم و امیر نفسش رو درست مثل یک گاو خشمگین و زخم خورده بیرون داد.
_فکر می کردم راجع بهت اشتباه کردم...
و بدون گفتن هیچ حرف دیگه ای، با سر به بند و بساط مشروب و مزه ی پهن شده کف زمین اشاره ای کرد و تقریبا توپید:
_اون آشغالا رو جمع کنید تا زنگ نزدم بیان خودتونو ببرن!
نگاهش به من پر از نفرت بود، و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم یا توجیهی کنم، دوباره تکرار کرد:
_فکر می کردم به اشتباه قضاوتت کردم...
لحنش، صداش، و چشم هاش چنان پر از شرر و تنفر بود که برای لحظه ای احساس سوزش کردم. انگار که کاردی چندسر داشت به جای جای تنم فرود می اومد. و حتی منتظر جوابی از سمتم نموند. روی پاشنه ی پا که چرخید، ناگهان به خودم اومدم.
به چه حقی اینطور برخورد می کرد؟
و پشت سرش داد زدم:
_تو چه کاره ی منی؟ تو به چه حقی...
چنان به طرفم برگشت که برای لحظه ای فکر کردم حتما گردنش شکسته که چنین صدایی داده، و از بین دندون های به هم فشرده غرید:
_بلبل زبونی ام که می کنی؟ می دونی اگر جای من یکی دیگه اینجا بود چکار می کرد؟ الان تک تکتون رو می برد آگاهی، بعدم می فرستادنتون دادگاه، قاضی ام براتون شلاق می بُرید. می خوای زنگ بزنم بیان جمعتون کنن؟
با نفرت بهش خیره شدم...
کار دیگه ای غیر از تنفر بهش از دستم بر نمی اومد. باز هم قدمی به عقب برداشت و انگار که دلش خنک نشده باشه، باز هم تشر زد:
_گِل بگیرن در اون دانشگاهی رو که تو دانشجوشی! دهنت بوی گند عرق می ده.
باز پوزخند زد و باز تکرار کرد:
_فکر کردم اشتباه می کنم...
مُصِرانه و با تندی پرسیدم:
_چی رو اشتباه می کنی؟
ناگهان با تمام قدرت داد زد:
_اینکه تو آدمی!
چنان هینی از سمت گروه دوست هام بلند شد که بی اراده چرخیدم و نگاه کوتاهی بهشون انداختم.
دلم می خواست دست بندازم دور گلوش و با تمام قدرت انگشت هام رو به هم فشار بدم. دلم می خواست همین الان دست ببرم و پوزخند نفرت انگیز و از خود راضی اش رو از روی صورتش چنگ بزنم.
من آدم نبودم؟ من چی بودم؟
و نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم:
_فکر نمی کنی که هر موجودی هم جنس خودشو خوب می شناسه؟
برقی رو که از چشم هاش پرید دیدم، و دیدم که دستش رو بالا برد. حتما تا سیلی جانانه ای نثارم کنه، ولی نگاهم رو ازش نگرفتم و با لجاجت توی چشم هاش خیره شدم.
و از نگاه هر دوی ما نفرت می بارید.
چطور حتی برای لحظه ای فکر کرده بودم که می تونه خوب رفتار کنه، نه مثل یک حیوون وحشی؟ انگار نه انگار که انسانی متمدن بود، اگر می تونست من رو می کشت، دور جنازه ام ادرار می کرد و چماق در دست دور جسدم می رقصید.
دستش رو پایین آورد و چیزی غیرقابل شنیدن زیر لب زمزمه کرد. ناگاه، صدای حسام به هوا بلند شد:
_چی بهتون این حق رو می ده که با ما اینطور برخورد کنید آقای...
امیر فقط نگاهش کرد، و پوزخندی زد. حتی تلاش نکرد که جدی اش بگیره، با این که حسام سرشار از بیزاری بود. چشم هاش با انزجار به امیر خیره بودند و انگار هر لحظه امکان داشت که به سمتش حمله ببره.
_برو به پای هم قد و قواره ات بپیچ بچه جون.
و راهش رو کشید و رفت.
من مونده بودم با احساس حقارتی که داشت خفه ام می کرد، با قلبی تحقیر و خوار شده، و سرشکسته. با دوستانی که باورشون نمی شد و متعجب به من همیشه زبون دراز خیره بودند که این بار کم آورده بودم، و برای اولین بار فکر کردم "لعنت به شیرین".
لعنت به شیرین که به خاطر خوشایندش نتونسته بودم دست بلند کنم و چکی حسابی و سخت به صورتش بزنم. جلوی پاش تف بندازم و هرچیزی که از دهنم بیرون می اومد و به مغزم می رسید بارش کنم.
و فقط به سمت دوست هام چرخیدم و با صدایی که انگار از ته چاه شنیده می شد شکستم:
_ببخشید!
لب های رزا به هم فشرده می شد و بهراد با دست هایی که محکم زیر بغلش گره زده بود نگاهش رو ازم گرفته بود. پارمیس عصبانی و کیوان هنوز کمی مضطرب به نظر می رسید. فریماه کاملا ترسیده بود، و حتی از جاش بلند نشده بود. زانوهاش رو در شکمش جمع کرده بود و با چونه ای که روش قرار داده بود، به ما خیره شده بود.
ولی حسام... رگ گردنش باد کرده بود و چشم هاش به رنگ خون دراومده بودند. و با حالتی عصبی پرسید:
_تو خوبی؟
حتی نتونستم سرم رو تکون بدم، و فقط به کفش هام خیره شدم. انگشت هام در هم پیچیده می شدند و مفاصل دست هام تیر می کشیدند تا توی صورت کسی فرود بیان. و نفس عمیقی کشیدم.
نه، فایده نداشت.
از مغزم می گذشت که اول به امیر زنگ بزنم و هرچیزی رو که لایقشه بارش کنم و بعد به شیرین، تا دعوایی حسابی باهاش بکنم. که از امیر‌ش بگم که چقدر بی شخصیت و عوضی تشریف داره، که بالاخره یک روز با خودش هم مثل من برخورد می کنه. که بالاخره یک روز ماسک عاشق برداشته می شه و چهره ی واقعی اش هویدا...
اصلا برای چی اینجا اومده بود؟
یعنی قرار نبود حتی توی دانشگاه هم از دستش یک نفس راحت بکشم؟
لبالب از خشم بودم، سرریز از نفرت. هیچ وقت، حتی در خشمگین ترین روزهای زندگی ام، در مخیله ام هم نمی گنجید که به چنین مقدار از کسی تنفر داشته باشم. اما امیر... دریچه های جدیدی از خودم رو به روی چشمانم باز کرده بود. چنان برای من مشمئزکننده بود که دلم می خواست تمامی انزجارم ازش رو روی تمامی هیکلش قی کنم.
چشم هام رو بستم و باز هم نفس کشیدم. و وقتی فایده ای نداشت، ناگهان از کیوان خواستم:
_بطری رو بده بهم!
جا خورده نگاهم کرد:
_چی؟
انگار که واضح بیان نکرده باشم، باز هم و با تاکید بیشتری گفتم:
_بطری رو بده!
بی حرف، انگار که درخشش نفرت چشم هام رو می دید، بطری رو از کیفش بیرون آورد و به دستم داد. از خدا خواسته، به امید اینکه کمی از التهاب درونم کم کنه، جرعه ی بزرگی نوشیدم و بعد، از تلخی گزنده ی نوشیدنی به خودم لرزیدم.
و بطری رو بهش برگردوندم و با پشت دست دهانم رو پاک کردم.
چند دقیقه ای در سکوت سپری شد. هیچ یک از ما حتی فکر هم نمی کرد که حال خوشش چنین پایمال بشه. و ناگهان، برخلاف همیشه که سکوت برمی‌گزید، فریماه پیشنهاد داد:
_بریم یه جای دیگه؟
همه چرخیدند و خیره نگاهش کردند، و پارمیس که انگار منتظر فرصتی بود تا عصبانیتش رو بر سر بی گناهی فرود بیاره، بهش توپید:
_تو دیگه چی می گی واسه خودت؟ کدوم قبرستونی رو داریم که بریم؟
فریماه از جاش بلند شد و مانتوش رو تکوند. از حالت صورتش می فهمیدم که بهش برخورده، ولی همیشه، بی تلاش برای جواب دادن، خاموش می موند و یا بحث دیگری رو پیش می کشید. و این بار هم همین شد:
_به دلی نگاه کن! دور از جونش داره سکته می کنه. می تونیم بریم یه جای دیگه، که یه کم حواسش پرت بشه. که حالش بهتر بشه. حتی یه کافه، یه...
ناگهان وسط حرفش پریدم:
_کافه خوبه. فکر کنم یه قهوه الان جواب می ده.
نگاهی بین اعضای گروه رد و بدل شد و همگی با حرکت سر تایید کردند. و رزا بی هوا جلو اومد و بغلم کرد:
_بخند دلی، گور باباش!
نتونستم لبخند بزنم، ولی فقط بازوش رو فشردم و کیفم رو از زمین برداشتم و جلوتر از گروه حرکت کردم.
تک به تک رگ های مغزم انگار به نوبت در سرم منفجر می شدند.

بخیه | (16+)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant