68

116 20 38
                                    

در یک لحظه دلم گرفت:
_برای همیشه؟
سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد حس کردم دستی پیش اومد و قلبم رو با تمام زور فشرد.
_آخه... چطور؟ یهویی؟
با گوشه‌های کتابش بازی کرد:
_یهویی که نبود. چند وقته دنبال کاراشه. الان... بهش خبر دادن که اوضاع مساعده. امکانش خیلی زیاده که درخواستش قبول بشه. منم... گفتم شاید بهتر باشه روی زبان دومم کار کنم.
_چرا... چرا می‌خواید برید؟
حس کردم که فکش منقبض شد:
_بابا می‌خواد. و... راست می‌گه. کانادا یه کشور پیشرفته است، اون‌جا موقعیت‌های خیلی بهتری برامون اتفاق میفته. و... بابا داره همه‌چیز رو میفروشه تا بریم. من هم به چندتا کالج درخواست دادم.
مکث کرد:
_نمی‌تونم اجازه بدم تنها بره. اون... تمام این سال‌ها رو به پای من مونده. الان... نمی‌خوام تنهاش بذارم.
فقط نگاهش کردم، نمی‌دونستم چی بگم. شوکی که در این چند روز پشت سر هم به من وارد شده بود یکی دو‌تا نبودند.
مکثی کرد، و با این‌که نپرسیده بودم توضیح داد:
_وقتی... چهار سالم بود مادر و پدرم از هم جدا شدن. من دیگه مامانم رو ندیدم. بابا هم ازدواج نکرد تا نکنه نامادری بدی بالای سرم بیاد که اذیتم کنه. الان... فکر می‌کنم حداقل کاری که می‌تونم براش بکنم اینه که تنهاش نذارم.
چشم‌هام رو بستم و ناخودآگاه درون خودم جمع شدم. دستش رو حس کردم که روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
_ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
کمی گیج گفتم:
_نه...
و قبل از این‌که بتونم جمله‌ام رو کامل کنم معلم وارد کلاس شد. خانمی بود در اواخر دهه‌ی دوم، یا اوایل دهه‌ی سوم زندگی‌اش. موهای بلوند شده‌ی خوشرنگش از زیر مقنعه بیرون زده بودند. چشم‌هایی سبز داشت که مشخص بود از لنز استفاده کرده، و وقتی به نشانه‌ی سلام و احترام لبخند زد ردیف دندان‌های مرتب کامپوزیت شده‌اش مشخص شدند.
_بونژو!
خندید، صدای لطیفی داشت و خنده‌ای با ناز:
_حتما همگی باید معنی این کلمه رو بدونید. سلام! خب، می‌خوام یکی‌یکی خودتون رو معرفی کنید. اون هم طبق روشی که الان می‌گم. دقت کنید.
به سمت تابلو چرخید و در حالی که همزمان با نوشتن حرف می‌زد، گفت:
_ژِ ما پِل گلسا.
مکثی کرد:
_گلسا یگانه. الان... خودتون رو معرفی کنید.
به نفر سمت راست من اشاره کرد. دختر جوانی بود، شاید یک یا دو سال از ما بزرگ‌تر:
_ژ ما پل هانیه.
معلم لبخندی زد:
_هانیه، Ravi de vous rencontrer. یعنی... از دیدنت خوشحالم.
نفر بعدی من بودم:
_ژِ سویی دلارام،  Ravi de vous rencontrer.
یک نفس، بدون مکث، ادامه دادم:
_ژ سویی اِن اینویته.
کیوان برای لحظه‌ای با دهان باز نگاهم کرد، و من لبخندی زدم. آهسته گفت:
_یعنی چی؟
مثل خودش زمزمه کردم:
_یعنی من مهمانم.
لبخند مغروری زد، انگار به این‌که کنارش بودم افتخار می‌کرد، و وقتی گلسا به کیوان اشاره کرد و کیوان هم خودش رو معرفی، بی‌اراده گفتم:
_ژِ سوییز اَوِک کیوان.
باز هم بهم نگاه کرد و باز هم زمزمه کرد:
_یعنی چی؟
_من با کیوان اینجام.
باقی کلاس بی‌اتفاق خاصی گذشت، و وقتی از آموزشگاه بیرون زدیم، کیوان دست‌هاش رو توی جیب‌های جین مشکی‌رنگش فرو کرد. دیدم که با نوک کتونی‌اش سنگ کوچکی رو به جلو پرتاب کرد:
_یه چیز دیگه هم هست که باید بهت بگم.
هوا کمی سرد بود و دست‌هام داشت یخ می‌کرد، ولی جیبی نداشتم که ازش به عنوان منبع گرما استفاده کنم. برای فرو کردن دست‌هام توی جیب شلوارم باید تی‌شرت رو بالا می‌زدم و ترجیح می‌دادم این‌کار رو نکنم.
_جانم؟
_خبر خوبی نیست.
نیش‌خندی زدم:
_ولی باید گفته بشه، نه؟
آهی کشید و چشم‌هاش رو مالید:
_آره، باید گفته بشه.
_چی شده؟
_راجع به پارمیسه.
ناگهان پاهام از حرکت ایستادند:
_دوباره اذیتت کرده؟
سری تکون داد و با حسرتی که انگار جانش رو سوزوند گفت:
_کاش اذیتم می‌کرد.
مکث:
_کاش من رو اذیت می‌کرد.
به طرز محکمی روی من تاکید که کرد، گفتم:
_کیوان... خواهش می‌کنم!
خودش هم ایستاد، چند قدمی رو که جلو رفته بود برگشت و دید که دارم از سرمای هوا، مخلوط شده با سرمای استرس، دست‌هام رو به هم می‌مالم. دست توی کوله‌پشتی‌اش برد و یک جفت دستکش چرم بیرون آورد و به سمتم گرفت.
_اینا رو بپوش، مشخصه سردته.
_کیوان! پارمیس چکار کرده؟
چشم‌هاش رو برای چند ثانیه‌ای روی هم فشرد، با تمام قدرت، و دیدم که دست برد و سیب‌گلوش رو لمس کرد. انگار چیزی در اونجا داشت خفه‌اش می‌کرد.
_پارمیس... از ایران رفته. رفته ترکیه.
ناخودآگاه حس بدی در دلم پیج زد، ولی سعی کردم خودم رو بی‌تفاوت نشون بدم:
_خب بره، این خبر بدی نیست!
لبخند تلخی زد:
_اون پول رفتن یه شهر دیگه رو هم نداشت، چه برسه به یه کشور دیگه دلارام.
شونه‌ای بالا انداختم:
_لابد یکی از دوست‌پسراش پولش رو داده.
دیدم که فکش منقبض شد و بلافاصله از حرفی که زده بودم پشیمون شدم.
_ببخشید...
دستی به موهاش کشید که از همیشه بلندتر بود:
_اشکالی نداره...
لحظه‌ای در سکوت که سپری شد پرسیدم:
_خب... چطوره رفته؟
لب‌هاش رو روی هم فشرد:
_من... یعنی ما! من و باقی بچه‌ها، فکر کردیم که بهتره از ما بشنوی که رفته، تا از گوشه‌وکنار دانشگاه. و خب، رفتنش حتما یه وسیله‌ای هم داره. که اون...
حرف زدن براش سخت بود:
_بگو کیوان جان، راحت باش.
نفس چنان عمیقی کشید که حتی از روی هودی‌ گشادش هم جا‌به‌جا شدن سینه‌اش رو دیدم:
_پارمیس... با همون معاون شرکتی که توش کار می‌کرد... پول هنگفتی رو به جیب زده و فرار کرده.
خشکم زد. لحظه‌ای طولانی به طول انجامید تا بتونم دوباره کلمه‌ای ادا کنم:
_تو... از کجا... فهمیدی؟
آهی کشید، قدمی دیگر به سمتم برداشت و وقتی نزدیکم ایستاد آهسته شونه‌ام رو فشرد:
_پدرت... فکر کرده بود خط رزا شماره‌ی توعه. زنگ زده بود به اون و...
بغض سنگینی توی گلوم چنبره بست.
_چی بهش گفته بود؟
کیوان نفسی کشید:
_به ما چیزی نگفت. ولی...
منتظر موندم تا حرفش رو ادامه بده:
_ولی قیافه‌اش نشون می‌داد که چیزای خوبی نشنیده.
حس کردم خجالت و درد همزمان در سر و تنم پیچید. فکر حرف‌هایی که به هوای من به رزا زده بود و رزا مجبور بود که بهشون گوش کنه، و حتی چیزی هم نگفته بود چون می‌دونست توی چه وضعیتی هستم... نفسم دردناک بود.
آهی که کشیدم گفت:
_می‌خوای بریم یه چیزی بخوریم؟
صدایی توی دلم گفت:
_کوفت بخورم.
و فقط سرم رو به نشانه‌ی منفی تکون دادم و کنار هم به راه افتادیم. فکر حرف‌هایی که ممکن بود فرهاد به رزا زده باشه رهام نمی‌کرد. اگر بهش توهین کرده بود چی؟ اگر القابی رو که همیشه به من نسبت می‌داد بهش گفته بود چی؟ چطور می‌تونستم، روم می‌شد، که جلوش سرم رو بالا بگیرم؟ وای خدایا... این خانواده با ظاهر شیک و اتوکشیده‌اش همیشه مایه‌ی شرم من بود. با اتیکت‌های مخصوص به خودشون؛ با عنوان‌هایی که به خودشون اختصاص داده بودند، دکتر روانپزشک یا رئیس کارخانه، با گذشته‌ی لجنی که فقط خودمون ازش خبر داشتیم... خجالتم می‌داد.
آب دهانم رو قورت دادم و حس کردم که کیوان کنارم نیست، وقتی برگشتم دیدم که شاید صد متری دورتر ایستاده، دو لیوان دستشه، و فقط نگاهم می‌کنه. مسیر طی‌شده رو که برگشتم گفت:
_می‌خواستم ببینم تا کجا پیش میری.
حتی نفهمیده بودم که ایستاده تا هات‌چاکلت بگیره، که وقتی نزدیکش رسیدم از عطرش فهمیدم، و فقط گفتم:
_ممنون.
دستم رو که جلو بردم تا لیوان رو ازش بگیرم، ناگهانی مچم رو چسبید:
_دلارام، داری خودت رو پیر می‌کنی.
خندیدم، هرچند تلخ، هرچند که فکر می‌کردم بعد از شیرین حتی زهرخند هم به لب‌هام نمیاد:
_من پیرم کیوان، خیلی پیر. یه روح شکسته در قالب یه دختر جوون...
مکث کردم و سعی کردم با شوخی کوچکی جو رو تغییر بدم:
_و خوشگل.
برای لحظه‌ای نگاهم کرد:
_بر منکرش لعنت!
نیش‌خندی زدم. صدای توی سرم داشت فریاد می‌زد که قشنگی ظاهر وقتی با سیاهی بخت همراه باشه هیچ‌وقت نمی‌تونه باعث خوشحالی بشه.
قبل از این‌که لیوان کاغذی رو به سمت دهانم ببرم سریع گفت:
_نسوزی!
باز سعی کردم شوخی کنم:
_مو سوختُم، مو برشتُم...
خندید، دستی به موهاش کشید و دوباره در کنار هم راه افتادیم. وقتی دهانم از داغی هات‌چاکلت سوخت، دستم رو جلوی دهانم تکون داد:
_واقعا سوختم.
چیزی نگفت، ولی مشخص بود که چیزی در ذهنشه. بی‌حرف قدم برمی‌داشتیم و به سمت نامعلومی می‌رفتیم و جرعه‌جرعه به پایان مایع درون لیوان نزدیک می‌شدیم.
_دلارام؟
دهانم پر بود:
_هوم؟
_می‌دونم شاید درست نباشه... اما...
بهش نگاه کردم:
_تو با خانواده‌ات... مشکلی داری؟
هات‌چاکلت از دهانم بیرون زد.
واکنشم کافی بود تا بفهمه که چیزی در زندگی من واقعا مشکل داره. ولی نمی‌دونستم که می‌تونم بهش چیزی بگم یا نه. می‌دونستم که می‌تونم بهش اطمینان کنم، ولی گذشته‌ی من چنان غرق در لجن بود که می‌ترسیدم با روشن شدنش همه ازم فراری بشن.
چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. با ملایمت و صبوری بهم خیره شده بود و نگاهش هیچ هولم نمی‌کرد. می‌دونستم منتظر می‌مونه تا وقتی که خودم آمادگی سخن گفتن داشته باشم، حتی اگر اون زمان حالا نباشه.
در یک تصمیم ناگهانی حرف زدم.
گفتم، و گفتم...
و گفتم.
چیزهایی رو بهش گفتم که حتی به رزا هم نگفته بودم. چیزهایی رو بهش گفتم که جز شیرین کسی نمی‌دونست.
دهانش باز و بسته می‌شد، جا‌خورده و گاهی وحشت‌زده نگاهم می‌کرد، ولی چیزی نمی‌گفت. قضاوتم نمی‌کرد، صورتش از انزجار درهم نمی‌شد. این خیالم رو راحت می‌کرد، کمی راحت...
حرف‌هام که تموم شد نفس کم آورده بودم، نه از صحبت کردن زیاد، بلکه از دردهایی که همگی با هم به سمتم هجوم آورده بودند و مثل صحنه‌ی قتل ملکه‌ی زنبورها، دور قلبم بهش فشار می‌آوردند تا کارش یک‌سره بشه.
به دیواری تکیه دادم و به زمین خیره شدم. چندبار پشت‌سر‌هم نفس کشیدم، عمیق و بلند و از ته‌دل، تا بتونم به خودم مسلط بشم. روبروم ایستاده بود و نگاهم می‌کرد، و می‌تونستم نگرانی رو از چشم‌هاش بخونم. می‌تونستم ببینم که داره به خاطر وضعیت ناگهان خطری‌شده‌ام، که یخ زده بودم و حتما توی صورتم هم مشخص شده بود، داره می‌ترسه. دستش که روی شونه‌ام گذاشت، حس کردم که بغض کردم، ولی سرم رو پایین انداختم تا من رو نبینه. و در کمال تعجبم، وسط خیابون بغلم کرد.
مهم نبود که شاید گشت‌ارشاد ناگهان خفتمون رو بگیره، مهم نبود که حالا زیر و روی زندگی‌ام رو می‌دونست و شاید بعدا پشیمون می‌شد، مهم این بود که الان کنارم بود. دوستم داشت و به من اهمیت می‌‌داد.
و کسانی از کنارمون رد شدند. شنیدم که دختری به همراهش گفت:
_یاد بگیر.
چشم‌هام رو که برای لحظه‌ای باز کردم دیدم که دوست‌‌پسرش دخترک رو دنبال خودش کشید و گفت:
_بیا بریم، عه!
ناخودآگاه لبخندی زدم و در میانش، قطره‌اشک کوچکی از چشمم پایین چکید.
باز با هم راه رفتیم و وقتی به جدا شدن رسیدیم، روبه‌روی هم ایستادیم. نگاهش هنوز نگران من بود، و به طرز خنده‌داری همزمان گفتیم:
_خیلی غصه نخور!
به هم خیره شدیم و خنده‌ای تلخ روی لب‌های هر دو نقش بست. مگه می‌شد؟ دنیا پر از غصه بود و ثانیه به ثانیه به این حجم غصه اضافه می‌شد.
این دنیا پر از غصه نبود، این دنیا خودِ غصه بود. قصه‌ای از غصه...
گفت:
_مواظب خودت باش.
و قبل از این‌که بتونه بره، ناگهان مچ دستش رو چسبیدم. نمی‌دونم چرا حرفم رو بدون این حرکت بهش نگفتم، و صورت جاخورده‌اش باعث شد خجالت بکشم:
_کیوان...
نگاهم کرد:
_بله؟
_لطفا...
گفتنش درست بود؟ بیشتر به یادش نمی‌آورد؟ فقط می‌خواستم بهش بگم که فرقی نمی‌کنه توی چه شرایطی باشم. خوشحال یا ناراحت، عزادار یا شاد، همیشه به یادش هستم، همیشه نگرانشم...
و نفس عمیقی کشیدم:
_پارمیس لیاقت تو رو نداشت. خواهش می‌کنم خودت رو به خاطرش زجر نده.
لبخند محوی، تلخِ تلخ، روی لب‌هاش جا گرفت. لبخندی که می‌دونستم واقعی نیست و برای دل‌خوش کردن من زده شده:
_دل این چیزا حالی‌اش نیست دلارام.
مکثی کرد و با لحن عجیبی گفت:
_تو باید بهتر از همه این رو بدونی.
وقتی که رفت نگاهم دنبالش کرد. جا خورده بودم، چنان که نمی‌تونستم به بارش ملایم باران توجه داشته باشم. چرا اون حرف رو زده بود؟ چیزی می‌دونست؟ لحنش چرا جوری بود که انگار از همه‌چیز خبر داشت؟
چرا اون حرف رو زده بود؟ چیزی فهمیده بود؟ از کجا می‌دونست؟ کسی بهش چیزی گفته بود؟
و ناگهان سرم درد گرفت. کناری، به دیواری، تکیه دادم و چند نفس عمیق پشت‌سر‌هم کشیدم.
چشم‌هام رو بستم و بعد از لحظه‌ای به راه افتادم، ولی ذهنم مدام دور حرفی که کیوان زده بود می‌چرخید. با چیزی که گفته بود مطمئن بودم که می‌دونه. فقط نمی‌دونستم که تا چه حد می‌دونه.
حتی برای لحظه‌ای به سرم زد که همین الان بهش زنگ بزنم، بپرسم که منظورش چی بوده.
و به سختی خودم رو قانع کردم که چنین کاری رو نکنم.
به خانه رسیدم و هنوز ذهنم درگیر بود، ولی به حدی خسته بودم که به چیز دیگری نمی‌تونستم فکر کنم. اما بدون اجازه‌ی منی که دلم می‌خواست بخوابم ذهنم به سمت مهری رفت که فردا به این خونه می‌آمد ولی چیزی برای خوردن نبود. هرچقدر که بار پیش بهش اصرار کرده بودم غذایی برای خودش سفارش بده قبول نکرده بود و وقتی برگشته بودم دیده بودم که نیمرو خورده. و ناگهان از جا بلند شدم تا براش غذا درست کنم.
دلم نمی‌خواست گرسنه بمونه، یا باز هم نیمرو بخوره.
این‌بار حتی تخم‌مرغ هم نداشتم.
تنها چیزهای توی کابینت یک ظرف عسل بود و قوطی چای خشک.
خورش رو گذاشتم و برای خرید بیرون رفتم. برخلاف فریزرِ پر، یخچال همیشه خالی بود، نه که پول خرید نداشته باشم، حوصله‌اش رو نداشتم. مخصوصا الان... شاید بعد از جدا شدن از شیرین کمی افسرده شده بودم، و حالا... بدتر.
تخم‌مرغ، پنیر، کره، مربا، نان تست، لواش، شیر، حلوا شکری، تن‌ماهی و زیتون، میوه و کاهو خریدم، و یک کمپوت آناناس تا فردا برای امیر ببرم. دست‌هام درد گرفته بودند وقتی که کیسه‌های متعدد و سنگین رو دنبال خودم می‌کشیدم. و ناخودآگاه با دیدن کفش‌های جفت شده جلوی خونه‌ی هیراد خون در رگ‌هام یخ زد.
یک جفت کفش مردانه، یک جفت کفش زنانه...
با تمام قدرت کیسه‌ها رو بیشتر بلند کردم و به سمت خونه‌ام دویدم. چرا آدم نمی‌شدم تا از آسانسور استفاده کنم؟ می‌خواستم راه برم، پس از پله‌ها استفاده می‌کردم.
و حالا... این صحنه رو دیده بودم. صدایی در ذهنم گفت که لااقل حالا پیش از حمله آماده‌ای.
با این‌که در رو همون موقع عوض کرده بودم و درب ضدسرقت به جاش گذاشته شده بود اما باز هم احساس امنیت نمی‌کردم. میز رو باز هم کشیدم و پشت در گذاشتم و یکی از کاناپه‌ها رو هم با هم با زور بلند کردم و روی صندلی گذاشتم، و اینقدر سنگین بود که برای لحظه‌ای فکر کردم که فتقم پاره شده. ولی باز هم احساس امنیت نمی‌کردم.
چرا موندن توی این دنیا اجبار بود وقتی تا به حال جز ترس و تنهایی و تحقیر چیزی برای من به ارمغان نیاورده بود؟
و باز هم می‌ترسیدم.
چه کسی رو داشتم؟ قبلا می‌تونستم به خونه‌ی شیرین برم، و الان اون خونه سرد و خالی بود. نمی‌تونستم به رزا زنگ بزنم و اون رو هم در معرض خطر قرار بدم.
ناخودآگاه به دیوار تکیه دادم و سرم رو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم:
_خدایا، چرا من رو این‌قدر بی‌کَس آفریدی؟
آهی کشیدم و همون‌جا روی زمین وا رفتم. دیگه حتی گریه‌ام هم نگرفته بود. شاید بالاخره از شدت بدبختی بی‌حس شده بودم. این همه باختن، این همه نداشتن...
هیچ‌وقت یک زندگی معمولی نداشتم ولی همه‌چیز خوب بود، چون شیرین بود. الان هم زندگی معمولی نداشتم، اما دیگه نه خوب بود و نه شیرین بود.
بیچاره‌وار، همون‌جا کنار در، بدون پتو یا بالش و حتی بدون عوض کردن لباس‌هام خوابم برد. تنها اتفاق خوبی که افتاده بود کوک کردن ساعت موبایلم بود، که اگر نکرده بودم حتما خواب می‌موندم. از جا بلند شدم، و برخلاف همیشه که زود بیدار می‌شدم ناله نکردم. نمی‌دونم چرا؟ چون پیش امیر می‌رفتم؟ چون بهم نیاز داشت؟ چون بالاخره داشتم مفید واقع می‌شدم؟ ظرف سوپی رو که براش پخته بودم با کمپوت آناناس برداشتم و لباس گرم‌تری پوشیدم. خوابیدن روی سرامیک‌های کف سالن باعث شده بود استخون‌هام هم درد بگیرن. و رفتم...
مدام به دور و برم نگاه می‌کردم. ترس هیراد دوباره توی جونم افتاده بود، و وقتی ماشین رسید و کیف سنگین از کتاب‌های درسی‌ رو روی صندلی گذاشتم، نفس عمیقی از سر خیال راحت کشیدم.
کاش می‌تونستم خونه رو عوض کنم. کاش می‌تونستم از این شهر برم.
کاش می‌شد از این کشور برم، یا از این دنیا.
فقط می‌خواستم دور بشم. به جایی برم، شاید بُعد دیگری، تا دیگه تنها نباشم. تا دیگه درد نباشه...
ممکن بود؟ نبود.
وقتی رسیدم امیر بیدار بود، ولی حتی جواب سلامم رو هم نداد. در یخچال کوچک رو باز کردم و ظرف و کمپوت رو درش گذاشتم، و نتونستم سکوت رو تحمل کنم:
_بهتری؟
چیزی که نگفت برگشتم و نگاهش کردم. چشم‌هاش به سقف خیره بود، ولی مردمک‌هاش حتی تکون هم نمی‌خوردند. برای لحظه‌ای به سینه‌اش نگاه کردم که بالا و پایین نمی‌رفت، و حس کردم که یخ زدم.
حتی اگر ممکن نبود، حتی اگر استخوان‌هام هم از سرما نزدیک به شکستن بودند، باز هم بیشتر سردم شد. چشم‌هام برای پیدا کردن حرکتی به سینه‌اش خیره شده بود و کیفم رو که پایین آورده بودم تا روی زمین بذارم از دستم افتاد، ولی بی‌صدا.
حرف‌های مهری راجع به احتمال اقدام دوباره به قتل داشت فریادمانند توی سرم اکو می‌شد. هرچند دو مامور شبانه‌روز جلوی در بودند و نگهبانی می‌دادند، و شیفت عوض می‌کردند، باز هم آن‌چنان امن نبود.
و فقط دستم رو جلوی دهانش بردم تا گرمای بخار نفسش بهم بفهمونه که هنوز زنده است، و وقتی یکه خورد و سرش به سمتم چرخید، ناخودآگاه با هردو دست لبه‌ی تخت رو گرفتم و نفسی هق مانند از من با صدا توی فضا پیچید.
چنان ترسیده بودم که اگر هردو شونه‌اش آسیب ندیده بود حتما مشتی حواله‌اش می‌کردم. ولی... خب اون هم حتما به فکر زندگی از دست رفته‌اش بود، به فکر همسر و کودکش... و فقط نفسی کشیدم. بدون این‌که چیزی بگه توضیح دادم:
_ببخشید، فقط... من رو ترسوندی.
حرفی نزد. نپرسید چرا ترسیده‌ام، فقط سری تکون داد و دوباره به سقف خیره شد. دوباره نِی‌نِی چشم‌هاش به دوردست‌ها پرواز کرد.
و بیشتر ترسیدم. این بار نه برای جسمش، بلکه برای روحش. واضح بود که داره خودخوری می‌کنه. داره له می‌شه...
چرا کاری از دستم برنمی‌اومد؟
چرا این‌قدر بی‌مصرف بودم؟
آهسته فاصله گرفتم، روی کاناپه نشستم و با کلافگی سرم رو بین دست‌هام گرفتم. قلبم هنوز داشت از ترس می‌کوبید... و حالا بیشتر از وقتی که شیرین بود احساس عذاب‌ وجدان و نفرت داشتم. حس می‌کردم تمام وجودم رو لجن گرفته، و از روحم بوی کثافت بلند می‌شه. از اون گند‌هایی که هرچقدر هم شسته بشه هیچ‌وقت پاک نمی‌شه. که هرکسی با رد شدن از کنارت می‌فهمه که آدم عوضی و پستی هستی.
ولی دوستش داشتم...
باید خودم رو کنترل می‌کردم. باید احساساتم رو کنترل می‌کردم. ولی دیدنش درد داشت، و حتی فکر نبودنش مرگ‌آور بود. چند دقیقه‌ای که گذشت، باز سرم رو بالا آوردم و سعی کردم باهاش صحبت کنم:
_چیزی می‌خوری؟
فقط گفت:
_نه.
آه کوتاهی کشیدم و بهش خیره شدم. چشم‌هاش باز بود، خیره به بالا... و هیچ تکون نمی‌خورد. اگر اون لحظه جا نخورده بود فکر می‌کردم که مرده، و هیچ فرقی با یک جسد رها شده روی تخت بیمارستان نداشت.
در باز شد و مهری با چند آبمیوه برگشت، و با دیدنم لبخندی اجباری زد. خسته به نظر می‌رسید و به هم سلام کردیم.
آبمیوه‌ها رو توی یخچال گذاشت و آهسته مشغول مرتب کردن لباس‌هاش شد. روسری مشکی، مانتوی مشکی، چقدر این رنگ روح رو می‌آزرد.
و بلند شدم تا با رفتنش همراهی‌اش کنم، و وقتی از در خارج شدیم، آهسته گفت:
_از مرحله‌ی انکار گذشته، الان...
مکثی کرد و نفس لرزانی کشید:
_فقط عصبانیه، خیلی عصبانی. از خودش عصبانیه، از زمین و زمان عصبانیه. فقط کافیه یه جمله بشنوه تا منفجر بشه.
بهم خیره شد:
_مراقب باش دلارام جان. خیلی...
لبخند تلخی زدم:
_چشم، حواسم هست.
باز نفسی کشید:
_عصر هم همکاراش می‌خوان برای ملاقات بیان، من برمی‌گردم.
سری تکون دادم:
_لازم نیست مهری جون، من هستم. شما استراحت کنید و فردا برگردید.
برای لحظه‌ای نگاهم کرد، انگار می‌خواست مخالفت کنه و پافشاری که بیاد، ولی انگار خستگی امانش نداد. فقط چشم‌هاش رو روی هم فشرد و رفت.
داخل اتاق برگشتم و بهش نگاه کردم. نفس‌هاش بالاخره آروم شده بود، نه مثل این‌که قطع شده باشه. روی کاناپه نشستم و کتاب درسم رو درآوردم. پاهام رو کمی رو به بالا جمع کردم تا کتاب رو روی زانوهام بگذارم، و صداش بالاخره به گوشم رسید:
_کِی می‌خوای بری؟
جا خوردم، ولی بهم برنخورد. خوبی‌اش این بود که مهری آماده‌ام کرده بود، به موقع به من اخطار داده بود. و امیر... لحنش تند و گزنده بود. انگار که می‌خواست برم، گم و گور بشم، از شَرَم خلاص بشه. فقط آهسته گفتم:
_فردا صبح.
جدی گفت:
_زودتر برو، قبل از عصر برو.
لحنش دستورمآبانه و محکم بود، برخلاف گذشته‌ای نه چندان دور... و درست مثل گذشته‌ای نه چندان دور. مثل مواقعی که می‌خواست بزنم به چاک و از دیدنم آزادش کنم، که مجبور نباشه هر روز و هر لحظه با من رو در رو بشه. وقتی که از من تنفر داشت...
گفتم:
_مهری جون گناه داره، خسته می‌شه. باید استراحت کنه.
تند گفت:
_من به حضور تو اینجا احتیاجی ندارم.
نرم گفتم:
_معلومه که نداری، ولی من احتیاج دارم که مطمئن بشم حالت خوبه.
برگشت و بهم چپ نگاه کرد، و... حداقل این‌کار باعث می‌شد که بفهمم، در این چند روز که بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زد، حتی برای اون روز‌هاش هم دلتنگ شده بودم. روزهای بداخلاقی‌ها... اخم‌ها...
آهی کشیدم و گوشه‌های چشم‌هام رو مالیدم. این عصبانیتش، بازخوردش، آزارم می‌داد. دلم نمی‌خواست هیچ‌وقت اضافی باشم و تمام زندگی‌ام رو یه موجود به‌دردنخور و اضافی بودم.
شنیدم که گفت:
_اصلا همین الان برو. نمی‌خوام این‌جا باشی.
چشم‌هام رو بستم و آه کوتاهی کشیدم. با هر بار گفتنش، این‌که می‌خواست برم، احساس می‌کردم که چاقویی به قلبم فرو می‌ره، و با هر بار تکرار، تعداد دفعاتی که چاقو در سینه‌ام می‌چرخید بیشتر می‌شد.
و کمی تندتر از حالت عادی گفت:
_چیه؟
_چیزی نیست.
از جا بلند شدم و بدون حرف زدن در کمپوت رو باز و شروع به تکه کردن یک برش آناناس کردم. وقتی با یک چنگال کوچک توی یک بشقاب گذاشتمشون و روی لبه‌ی تخت نشستم، امیر فقط با عصبانیت نگاهم کرد.
آهسته بشقاب رو جلوی صورتش بلند کردم:
_برات خوبه.
و در عرض ثانیه‌ای صدای شکستن بلندی به گوشم رسید، صدای برخورد مداوم فلز با سنگ‌فرش... و حس کردم که گوش‌هام تیر کشیدند.
برای چند ثانیه‌ای حتی نفهمیدم چه اتفاقی افتاد، چرا بشقاب و محتویات داخلش از دستم روی زمین سقوط کردند. صدای افتادن، بالا پریدن و دوباره زمین خوردن چنگال فلزی توی سرم اکو می‌داد و باعث می‌شد بخوام گوش‌هام رو بگیرم.
و چرا افتاده بودند؟
چون امیر با خشونت تمام زیر بشقاب زده بود.

سلام و صد سلام.
یه پست دیگه خدمت نگاه قشنگتون💕
امیدوارم دوست داشته باشید.
نظر بدید که نظراتتون خوشحالم می‌کنه 😊

بخیه | (16+)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt