31

148 20 12
                                    

لحظه ای دلم خواست بی توجه به مهمانی طبقه پایین دست فریماه رو بکشم و از خونه بیرون بزنم.
و وقتی با حالتی عزیزمرده داخل اتاقم برگشتم، لبخند فریماه روی لب هاش خشک شد.
_خوبی؟
زمزمه وار پرسید و دستش روی بازوم قرار گرفت و من چیزی نگفتم. فقط سری تکون دادم و روسری رو تحویلش دادم، و آهسته تر از قبل گفت:
_ممنون.
باز هم سری تکون دادم و روی زمین، جلوی آینه ی دیواری نشستم و سعی کردم آرایش کنم، ولی انگار دست و دلم به هیچ کار نمی رفت.
و هر ثانیه باز با خودم می گفتم که کاش به این سفر نمی اومدم...
به زحمت آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم. خط چشم نازک، بدون سایه، و تنها قسمت چشم گیر آرایشم رژ لب قرمزم بود. حالم کمی سرجا اومده بود و تمرکز در آرایش بهترم کرده بود. به سمت فریماه پرسیدم:
_آرایش نمی کنی؟
سرش رو به نشانه ی منفی تکون داد و گفت:
_نه، نمی خوام وقتی برمیگردم خونه اثر آرایش روی چشم هام بمونه.
لبخندی بهش زدم و در همون لحظه در کوبیده شد، و شیرین با کیف بزرگی و یک سشوار پشت در ایستاده بود.
با لحن آهسته ای، مظلومانه و خنده دار، گفت:
_می تونی آرایشم کنی؟
کمی گیج شده به سمتش برگشتم:
_مگه وقت هماهنگ نکرده بودی؟
شونه ای بالا انداخت:
_کنسل کرد! گفت که برادرش تصادف کرده و نمی تونه بیاد.
نگاهش کردم. لبخندی روی لب هاش نقش بسته بود و موهای خرمایی اش صورتش رو قاب گرفته بود. و نمی دونست...
افکار من رو نمی دونست.
_آره حتما.
ذوق کرده در رو پشت سرش بست و روی تخت نشست. و لبخند محوی بهش زدم. فهمیده بود که حالم خوب نیست، یا شاید عالی نیست، ولی چیزی نمی گفت. این روزها حرف زدن فقط شرایط رو بدتر می کرد.
گنجه های کهنه رو از زیر خاک بیرون می کشید.
باغچه های کرم زده رو بیل می زد...
حقیقت های جدید رو آشکار می کرد.
و در حالی که با فریماه از هر دری بیهوده گپ می زدم، تا احساس جداماندگی نکنه، مشغول انجام دادن آرایش خواهرم شدم.
سایه ی گل‌بهی، خط چشمی نسبتا کلفت و کوتاه، مژه های مصنوعی، هایلایت، کانتور، و رژ لب کالباسی رنگی که لب هاش روو درشت تر نشون می داد.
موهاش رو سشوار کشیدم، و وقتی توربان رو به دستم داد تا روی موهاش قرار بدم، دسته ای کوچیک از کنار گوش هاش بیرون گذاشتم، طره ای از روی پیشانی اش کج...
و کارم به پایان رسیده بود.
زیپ لباس رو براش بالا کشیدم و وقتی حس کردم لباس بیش از حد براش تنگه، خم شدم و بند کفش هاش رو دور مچش بستم.
و اون که نمی تونست به خاطر آرایش هر دو من رو ببوسه، لب هاش رو لمس کرد و روی صورتم گذاشت.
تشکر کرد و من هم مشغول پوشیدن لباسم شدم. نیم ساعتی بیشتر به شروع جشن باقی نمونده بود، و فریماه کمکم کرد تا زیپ دامن رو بالا بکشم. موهام رو ساده و گوجه ای بستم...
احساس سرما می کردم. انگار درونم یخ زده بود و کاش تا ابد همینطور منجمد شده و بی حس باقی می موندم.
بی حس...
بی حس...
بی حس...
همراه با فریماه که از اتاق خارج شدیم، برای لحظه ای نگاهم با امیر برخورد کرد که کراوات به دست دور خودش می چرخید و شیرین سعی داشت کراوات رو براش ببنده، و موفق نمی شد.
و ناگهان انگار که فرشته ی نجاتش رو دیده باشه، با دیدن من گل از گلش شکافت و کراوات رو دودستی جلوی صورتم گرفت، چنان که مجبور شدم خودم رو عقب بکشم تا دست هاش توی صورتم نخوره، و دستور داد:
_اینو برای امیر ببند دلارام!
باز هم به امیر نگاه نکردم، ولی حس کردم که قلبم مثل سقوطی بی پایان فرو ریخت.
و گفتم:
_خودت چرا نمیبندی؟
باز هم کراوات رو جلوی صورتم تکون داد:
_نمی تونم! جنسش برام ناآشناست، از بین انگشت هام لیز می خوره. هرچقدر میبندمش باز هم اشتباه از کار درمیاد.
خواستم بهانه بیارم:
_آخه...
و شیرین مستقیم و با چشم هایی باز مظلوم شده نگاهم کرد:
_خواهش می کنم!
و لال شدم.
می دونستم که از استرس دست هاش می لرزه و نمی خواد امیر این رو متوجه بشه.
و بالاخره مجبور شده بودم که به امیر نگاه کنم. دلم می خواست تا وقتی که از یادش می رفت چه گندی زدم ازش دوری می کردم. اینقدر دوری می کردم تا حتی اسمم رو هم یادش بره...
پاشنه ی بلند کفش هام هم برای رسیدن بهش کافی نبود، و روی نوک پا ایستادم.
و نگاهش کردم. صورتش رو اصلاح کرده بود و ته ريشش حالتی پروفسوری به خودش گرفته بود. برجستگی استخوان گونه هاش از این فاصله ی کم بیشتر به چشم می اومدند. و آب دهانم رو قورت دادم.
کراوات رو دور گردنش انداختم و آهسته، با احتیاط از اینکه لمسش نکنم، گره زدم و مرتب بستمش.
می تونستم بوی افترشیو رو روی پوست صورتش حس کنم. می تونستم بوی عطر رو از روی لباس هاش حس کنم. و نزدیکش بودم، بیشتر از حدی که باید...
کا‌ش صدای تپش آزاردهنده ی قلبم رو نشنیده باشه.
و قدمی به عقب برداشتم و لبخندی سرد زدم.
چنان نزدیک بودم که می تونستم ببوسمش، گونه هاش رو، لب هاش رو، گردنش رو، سیب گلوش رو...
انگشت هام رو در هم گره زدم و فکر کردم که باید هرچه زودتر از این مرد دور بشم. دور بشم تا به طور کامل خودم رو نباختم.
قلبم رو...
چشم هام رو روی هم فشردم و همراه فریماه به سمتی رفتم. به پیشخدمت های استخدام شده که در حال رفت و آمد بودند خیره شدم. یونیفرم های هماهنگ پوشیده بودند و آخرین خوراکی ها رو روی میز قرار می‌دادند. یکی جام های بلورین رو می چید و دیگری چروک رومیزی ها رو مرتب می کرد.
و فریماه پرسید:
_خوب نیستی؟
می دونست که نیستم و شاید این سؤالش برای این بود که به حرف بیفتم، ولی فقط به جای توضیح دادن گفتم:
_چیزی نیست، با امیر بحثم شد.
آهی کشید و چیزی نگفت. اگر فقط  باری که در پارک دیده بودش رو به یاد می‌آورد کافی بود تا حرفم رو باور کنه.
و من به سبد گل غول پیکری که یکی از میزها رو به تنهایی اشغال کرده بود نگاه کردم. رز و زنبق...
و ناخودآگاه لبخند ضعیفی زدم.
فریماه ناخودآگاه پیشنهاد داد:
_عکس بگیریم؟
سعی کردم لبخندی به چهره بنشونم تا ذوقش سرخورده نشه، و موبایلم رو بیرون آوردم. عکسی که گرفتیم با گل های پشت سر و نوری که از لوستر می‌تابید قشنگ شده بود. دست فریماه دور بازوی من بود و چنان نزدیک بودیم که عملا می شد گفت به هم چسبیده ایم. و عکس رو در استوری پست کردم.
می دونستم که فریماه منتظره تا ریپلای حسام رو بشنوه، و با احتیاط گوشی رو نزدیک خودم نگه داشته بودم تا اگر متنی عاشقانه برای من فرستاد، نگاه فریماه به صفحه نیفته و دلشکسته نشه.
و بالاخره مهمان ها شروع به امدن کردند. من کناری ایستاده بودم و نمی خواستم خودم رو برای مدتی طولانی قاطی امیر و شیرین کنم.
ولی متوجه میشدم که با هربار ورود جمعیت، نگاه های بیشتری روی من خیره می شد. و اخم های بیشتری در هم می رفت. و پچ پچ های بیشتری به هوا برمی خاست.
و من بیشتر به سمت در ورودی قدم برمی داشتم.
نگاه ها چنان آزاردهنده بود که فریماه هم متوجه شد.
_چرا اینا اینطوری نگاهت می کنن دلارام؟
دروغ گفتم:
_نمی دونم.
ولی می دونستم. خوب هم می دونستم که من شبیه اون قاتل هرزه ام، شبیه سوگند. که لباس پوشیدنم در این جمع همه با روسری و لباس های مجلسی پوشیده درست مثل تصویریه که از سوگند به یادگار مونده.
بی پروا، بی سرو پا، عیاش.
و امیر و شیرین وارد مراسم شدند. دست در دست. لباس روی تن شیرین به زیبایی نشسته بود و چقدر به هم می آمدند.
انگار خدا گل این دو نفر رو از یک خاک درست کرده بود.
دور مراسم می چرخیدند و تبریک ها رو می شنیدند و تشکر می کردند. بیچاره فریماه که در دام من گیر افتاده بود و به این مراسم اومده بود تا کنار من سرد و بی حس و حال باشه.
ولی با نگاهی به چهره اش دیدم که لبخند پر از لذتی به لب داره. با ذوق به زوج نگاه می کرد و می تونستم افکارش رو بخونم که خودش رو دست در دست حسام، در چنین موقعیتی می دید.
وقتی که به ما رسیدند، فقط لبخندی به شیرین زدم و بی حرف دستش رو فشردم. دلم نمی خواست با بغل کردنش نگاه این مردم خیره شده رو به سمتش بچرخونم. نمی خواستم توجه منفی به سمتش جلب بشه. و فقط گفتم:
_خوشبخت باشی.
کاش می تونستم خوشحال باشم، ولی از اولین لحظه ای که شنیده بودم بین شیرین و امیر صیغه ی عقد خونده شده می دونستم این آشنایی با تمام آشنایی های دیگر شیرین فرق داره. و همون موقع می دونستم که این ازدواج ابدیه. مثل ذکر مخصوص مسیحی ها که تکرار می کنند "من با تو هستم، در مریضی و در خوشی..." در همه حال، تا ابد.
از ما فاصله گرفتند و ناخودآگاه نگاهم به امیر خیره شد. پشت به من به سمت مهمان دیگری حرکت می کردند و با احساس خفگی که گلوم رو گرفت، از فریماه خواستم که بیرون بریم. طفلک مظلوم بی حرف همراهم اومد و روی نیمکت خشک زیر درختی در تاریکی نشستیم.
_کاری از دست من برمیاد دلارام؟
لبخند ضعیفی بهش زدم:
_نه عزیزم، ممنون.
و به روبرو خیره شدم.
چقدر اسرار در این مسافرت برملا شده بود. چقدر سرشار از تهی بودم. چقدر دلم می خواست بخوابم و هیچ وقت هیچ وقت بیدار نشم.
ولی فقط گفتم:
_اگر بخوای، می تونی برگردی داخل فریماه. من حالم خیلی خوب نیست، ولی دلیل نمیشه که بخوام تو رو محروم کنم.
سری تکون داد:
_نه عزیزم، پیش تو راحت ترم.
و دقایقی طولانی در سکوت سپری شد. بالاخره از جا بلند شد و آهسته گفت:
_من میرم دستشویی، زودی برمیگردم.
سری براش تکون دادم و باز هم به روبرو خیره شدم. سایه ی درخت بزرگ تقریبا پنهانم کرده بود و دلم می خواست تا ابد همینجا بمونم، پنهان. بدون دیده شدن.
و آرامش، حتی اگر دروغین، هیچ وقت پایدار نمی مونه. کمی بعد صدایی از کنارم گفت:
_می تونم مزاحمتون بشم؟
دلم می خواست همون لحظه نه بگم، ولی در عوض سکوت کردم و پسر جوان از فرصت استفاده کرد و کنارم نشست. جوان بود، شاید بیست و چهار یا پنج ساله، و موهای مشکی اش رو به سمت بالا حالت داده بود. چشم هاش با حالتی که معذبم می کرد می درخشید و من آهسته روی نیمکت به سمت مخالفش جا به جا شدم.
_من لهراسب هستم.
فقط لبخند زدم و باز هم چیزی نگفتم. و بی خیال نمی شد:
_اسمتون حتما باید مثل خودتون زیبا باشه. می تونم بدونم؟
زمزمه وار گفتم:
_دلارام.
_پس درست حدس زدم، اسمتون بسیار زیباست.
چیزی نگفتم:
_چرا تنها نشستید؟
_ترجیح میدم تنها باشم.
_و من ترجیح میدم مصاحبت خانوم سکسی و جذابی مثل شما رو حفظ کنم.
با حس پایین ریختن قلبم از اضطراب و انزجار باز هم به سمت دیگر نیمکت سر خوردم.
_میشه برید؟ من می خوام تنها باشم.
_می شه نرم؟ آخه من از شما واقعا خوشم اومده. دلم می خواد بیشتر با هم آشنا شیم.
بی حرف از جا بلند شدم و فقط با حرص گفتم:
_شب خوش.
در عرض ثانیه ای کنارم ایستاده بود و ناگهان قدمی به عقب برداشتم تا ازش فاصله بگیرم، ولی دستش که دورم حلقه شده بود اجازه نداد، و دستش پایین تر لغزید. قبل از اینکه بتونم هلش بدم باسنم رو توی دست گرفت و محکم فشار داد و زیر لب با حالت نفرت انگیزی گفت:
_همونطوری که فکرش رو می کردم.
و من با تمام قدرت به عقب هلش دادم. دستم رو بالا بردم و بی فکر سیلی جانانه ای به صورتش کوبیدم.
جا خورده به عقب رانده شد و پرخاش کرد:
_دختره ی خراب، منو بگو خواستم یه حالی بهت بدم.
زیر لب گفتم:
_برو بمیر بابا.
و با عصبانیت ازم دور شد.
لب هام رو جویدم و با عصبانیت در تاریکی دورتر شدم و روی تابی که در فاصله ای زیاد از خانه وصل شده بود نشستم. بلا پشت بلا...
ساعتی بعد برای صرف شام به داخل سالن برگشتم. اولین کسی که متوجه برگشتم شد مهری بود. به سمتم اومد و در حالی که نگاهم می کرد که کمی سالاد کنار یک قطعه جوجه کباب و کمی ژله می‌گذاشتم:
_نبودی عزیزم؟
می دونستم که عزیزم گفتنش از ته دل نیست، و می دونستم با گندی که مادرم بالا آورده بیشتر این نباید توقع داشته باشم.
_بیرون بودم.
مکثی کردم:
_نگاه ها اذیتم می کنه.
چیزی نگفت، فقط با ترحم نگاهم کرد. خودش هم می دونست بمبی که ناگهان به سرم افتاده بود ویرانم کرده بود. بمب دانستنی که کاش هیچ وقت به داشتنش اصرار نکرده بودم.
و مهمانی بالاخره به پایان رسید. انگار سال ها طول کشیده بود و انگار سال ها پیر شده بودم.
برای همراهی فریماه مانتوی بلندی از شیرین و شال پوشیدم و دنبالش رفتم. برادرش فواد به محض دیدن نزدیک شدن ما از ماشین پیاده شد و کنار در باز شده ایستاد. و به خواهرش لبخند زد:
_سلام.
_سلام داداشی.
_خوش گذشت؟
فریماه لبخند بزرگی به پهنای صورت زد و چشم هاش محو شدند:
_جات خالی بود.
و فواد به سمت من برگشت:
_تبریک میگم خانوم.
فقط سری تکون دادم:
_خیلی ممنون. و ممنون که اجازه دادی فریماه جان تشریف بیارن.
فریماه لبخند شیرینی به من زد و در آغوشم کشید و من کمی گرم تر از لحظه ای قبل متقابلا بغلش کردم. و گفت:
_مرسی که دعوتم کردی دلی، خوشحال شدم که کنارت بودم. امیدوارم خواهرت و همسرش خوشبخت باشن.
زمزمه کردم:
_ممنون عزیزم.
و رو بهشون گفتم:
_با اجازه.
تا به داخل برگردم، و وقتی خداحافظی کردم و به داخل برگشتم، غیر از میزبان و گروه پیشخدمت های استخدام شده که عزم رفتن کرده بودند کسی باقی نمونده بود.
امیر هنوز کت و شلوار به تن داشت و کراواتش رو باز کرده بود، دور گردنش انداخته بود و دو دکمه ی اول پیراهنش باز بود. شیرین حتما برای تعویض لباس و پاک کردن آرایش رفته بود و مهری سرگرم پیشخدمت ها بود.
امیر روی مبلی تنها نشسته بود و نوشابه اش رو از توی لیوان سر می کشید، و به محض دیدن من از جا بلند شد و لیوان رو روی میز کوبید:
_باید باهات حرف بزنم.
حتی به سمتش برنگشتم:
_من خیلی خسته ام امیر، بزارش برای یه وقت دیگه.
به سمتم اومد و محکم تر تکرار کرد:
_باید باهات حرف بزنم دلارام.
این بار به سمتش برگشتم و نگاهش کردم و انگار قلبم در زغال چشم هاش ذوب شد:
_لطفا بزارش یه وقت دیگه. من واقعا الان نمی تونم صحبت کنم.
بدون اینکه به حرفم توجه کنه بازوم رو محکم در دست گرفت و من رو مثل عروسکی بی وزن دنبال خودش کشید. و از درد با صدای بلندی سرش جیغ کشیدم:
_ولم کن لعنتی!
و همین صدای بلند باعث شد مهری به سمت ما بپره و با ترس پرسید:
_چی شده امیر؟
امیر از شدت خشم نفس نفس می زد، و من فقط فکر می کردم که تا لحظاتی پیش خشمگین نبود:
_یکی باید اینو تربیت کنه، و از اون جایی که تا الان انجام نشده، گفتم که یکی دو تا درس بهش بدم.

وقتتون به خیر خواننده های قشنگم❤️
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین
منتظر نظرای قشنگتون هستم.
ممنون که نوشته های منو همراهی می کنید.

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now