41

146 22 13
                                    

نگاهش کردم تا از نظر پنهان شد.
و باز هم موبایلم زنگ خورد، ناخودآگاه آرزو کردم چیزی در ماشینش جا گذاشته باشم و بهم زنگ زده باشه، برم که بگیرمش و بتونم دوباره ببینمش...
همیشه ببینمش.
ولی در عوض در سمت دیگر خط حسام بود، ناخودآگاه با دیدن اسمش آهی کشیدم و موبایل رو به گوشم نزدیک کردم:
_سلام!
_سلام، حالت خوبه؟
سؤالش با نگرانی بیان شده بود و دلم می خواست داد بزنم که خوب نیستم، که دیگه هیچ وقت خوب نمی شم...
ولی فقط گفتم:
_آره، مرسی.
و به ساعت نگاه کردم:
_چیزی شده؟
_نه، فقط می خواستم حالت رو بپرسم. آخرین پیامم رو هنوز جواب ندادی. بی سابقه بود.
موبایل رو کمی از گوشم فاصله دادم و آهی بلند کشیدم... و دوباره کنار صورتم برش گردوندم:
_چیزی نیست، سرم یه کم شلوغه. پدر و مادرم...
و پوزخند زدم، هرچند بی صدا:
_برای مراسم ازدواج شیرین برگشتن.
_به سلامتی!
چیزی نگفتم:
_دلارام... می خواستم...
لحنش، حالت نفس هاش و طرز ادای اسمم همه به من می فهموند که دوباره قراره بحث همیشگی رو پیش بکشه، و گفتم:
_حسام، چرا خودت رو آزار می دی؟ من آدم تو نیستم.
کلافه گفت:
_تو حتی نمی خوای بهم فرصت بدی!
_چرا باید وقت تو و خودم رو هدر بدم وقتی می دونم بهت احساسی ندارم، وقتی می دونم کسی هست که دلش برات پر می کشه و یه لبخند من به تو قلبش رو هزار تیکه می کنه. چرا تو به اون فرصت نمی دی؟
صدام ناخودآگاه کمی بالا رفته بود و اون هم سرم داد زد:
_چون من تو رو دوست دارم!
متقابلا داد زدم:
_اون هم تو رو دوست داره!
نگاهم هنوز به مسیری بود که امیر درش دور شده بود، و ناخودآگاه روی صندلی گهواره ای درون بالکن نشستم و پاهام رو درون سینه ام جمع کردم، و تاب خوردم. بینی ام رو با دو انگشت محکم فشردم، و صدای نفس حسام به گوشم رسید:
_ببین دلا...
حرفش رو قطع کردم:
_خودت رو اذیت نکن حسام. من بازم می گم، هزار بار دیگه هم می گم. من آدم تو نیستم.
حسام هم آدم من نبود.
آدم من کی بود؟
باز هم داد زد:
_فریماه مگه مسخره ی منه که وقتی دوستش ندارم با احساساتش بازی کنم؟
خندیدم، هرچند تمسخرآمیز... تمسخر به شرایطی که درش گیر افتاده بودم. مثل آلیس در سرزمین عجایب...
_مگه تو مسخره ی منی که...
بین حرفم پرید:
_هی جمله هامو تحویل خودم نده دلارام!
چشم هام رو توی حدقه چرخوندم و ناخودآگاه قفسه ی سینه ام رو لمس کردم. وقتی بغلش کرده بودم بهش فشرده شده بودم، صورتم در گردنش فرو رفته بود و تونسته بودم مخلوط عطر و بوی تنش رو حس کنم...
چرا؟
چرا امیر؟
بلند بود، جوری که مجبور شده بودم روی پنجه ی پا بلند بشم و خودم رو بکشم، و باز هم براش کوتاه بودم. دست های کوچکم دور تن ستبرش حلقه شده بود و...
چرا امیر؟
آرزو کرده بودم که ستاره ای دنباله دار گذر کنه و با دیدنش آرزو کنم که متقابلا بغلم کنه، سفت و تنگ در آغوشم بگیره و دست هاش رو دورم بپیچه. می خواستم حل بشم...
چرا امیر؟
اشک داشت درون چشم هام پر می شد و تهدید به خالی شدن می کرد.
چرا؟
چرا امیر؟
بین این همه آدم چرا این مرد؟
زندگی می تونه چقدر رذل باشه؟
_من باید برم حسام...
حتی نفهمیده بودم چی گفته، و وقتی اعتراض کرد فقط گفتم:
_به فریماه فکر کن.
گوشی رو روش قطع کردم، کناری انداختم و به محض اینکه دستهام روی صورتم قرار گرفت با صدای بلندی زار زدم.
خدایا، این چه بلایی بود که به سرم اومده بود؟
امید داشتم که هر روز بهتر و بهتر بشه، ولی همه چیز ثانیه به ثانیه بدتر می شد.
تمام دردهام یک طرف و حالا امیر...
" خدایا، کاش همین الان بمیرم. "
راضی بودم که درجا جون بدم، درجا روح از تنم خارج شه...
نمی تونستم به خودم اجازه بدم که احساساتم قوت بگیرن، و نمی تونستم کنترلشون کنم. نمی تونستم خودم رو، مغزم رو، و دلم رو کنترل کنم. تمام وجودم فریادش می زد. تمام وجودم اون رو می خواست.
خاک بر سر من.
خاک بر سر من...
جمجمه ام رو بین دست هام چنان فشار دادم که درد در سرم پیچید. خاک بر سر من! ده روز دیگر عروسی لعنتی بود، چه غلطی باید می کردم با این احساسات لعنتی تازه شکفته شده؟ چکار باید می کردم با ضربانی که با هر بار نیم نگاهش به سمتم قدرت می گرفت؟ چکار باید می کردم با دلی که رمق دوری نداشت؟
چه غلطی باید می کردم؟
خدایا، این چه عذابی بود؟
سرم پر از صدا بود، می تونستم صدای برخورد خون رو به شریان های پر تب و تابم بشنوم. می تونستم صدای وزیدن باد بین شاخه های شمعدانی رو بشنوم. می تونستم صدای حرکت برگ های بگونیا رو بشنوم. می تونستم صدای حرکت جریان الکتریسته رو در سیم های وسایل برقی بشنوم.
می تونستم صدای روح و قلبم رو بشنوم که آهسته اسم امیر رو زمزمه می کرد.
بدبخت بودم.
بدبخت تر شده بودم.

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now