دستوپا که زدم، بالاخره ولم کرد. داشت میخندید، چشمهاش از کلر آب کمی قرمز بود و از موهایی که روی صورتش ریخته بود آب میچکید. به هم نگاه کردیم و من غر زدم:
_امیر... خفهام کردی!
لبخند محوی که سعی بر پنهان کردنش داشت روی لبهاش جا گرفته بود، و ناگهان آهسته و با نفس کوتاهی پرسید:
_بهتری؟
انگار برای بهتر شدن حالم از جان، از تمام وجود، مایه گذاشته بود. و... مگه میشد بد باشم؟
_آره...
مکث:
_ممنون.
لبخندی زد، و در حین لبخند لبهاش رو به هم فشرد:
_خواهش میکنم.
روی لبهی استخر پرید و خودش رو بیرون کشید، و من هم همینکار رو کردم. وقتی پاهام روی زمین قرار گرفت، از تمام وجودم آب میچکید. زمین زیر کفشهام کاملا خیس شده بود، و نگاهی به هم انداختیم و لبخندی روی لبهای هر دو شکل گرفت.
باید این رفتارهاش رو به چی تعبیر میکردم؟ چه معنی داشت؟
نفسی کشیدم و در حال چلوندن پایین هودیام بودم که صدای سلامی هردوی ما رو از جا پروند.
به سمت منبع صدا چرخیدیم، درست به آهستگی درون فیلمها، و حس کردم که خون به صورتم دوید. گونههام برخلاف سرمای آب داغِ داغ شدند و فقط امیدوار بودم که این گرما فقط در حسم باشه، و قرمزی روی صورتم نمایش داده نشه.
امیر خیلی عادی گفت:
_سلام مامان، خوش گذشت؟
ولی من هر لحظه شرمگینتر و گرمتر میشدم. سلامی زیر لب زمزمه کردم و دیدم که نگاهش به سمتم چرخید. لبخندی نیشخند مانند گوشهی لبش جا خوش کرده بود، ولی لحنش به گرمی همیشه بود:
_سلام دخترم، خوش اومدی.
دخترم گفتنش همیشه من رو به زانو درمیآورد. قلبم رو به تپش میانداخت، و باعث میشد خون گرمی توی رگهام بپیچه. لبخندم واقعیتر شد، ولی سرم رو پایین انداختم. جدی گفت:
_آخر شبی شنا کردید؟
امیر خندید، ولی چیزی نگفت. خوب بود که خندهاش رو میدیدم، بعد از تمام اتفاقات گذشته و غمگین بودنش، ضربه خوردنها و حتی با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنهاش، خندهاش از قشنگترین اتفاقاتی بود که میتونست برام بیفته.
و ناگهان... فکری به سرم خطور کرد که باعث شد گونههام باز هم از شدت حرارت بسوزند. نکنه آببازی من و امیر رو... دیده بود؟ ولی سعی کردم توجهم رو به چیز دیگری معطوف کنم، پس با خجالت رو به مهری گفتم:
_ببخشید مزاحمتون شدم.
لبخندش که ردی از شیطنت داشت، حالا حالتی از مهر گرفت:
_مراحمی عزیزدلم. خونهی همیشه خالی من رو با حضورت نورانی کردی.
در حالی که داشتم با مغزم کلنجار میرفتم تا جواب مناسبی برای حرف قشنگش پیدا کنم، امیر نگاه خندهداری به سمت مادرش انداخت:
_دست شما درد نکنه مهری خانم!
مادرش خندید:
_حسودی نکن مرد گنده! تو جگرگوشهامی، دلارام...
نگاهی به سمتم انداخت و لبخند محوی زد:
_بیشازحدی که فکر کنی برای من عزیزه.
نفسی کشیدم و حس تلخ و شیرینی در قلبم جوشید و تا چشمهام بالا اومد. نگاهم رو به پایین دوختم و لبخندی زدم:
_لطف دارید مهری جون، منم به شما همین حس رو دارم.
نگاهم به چشمهای تیره ولی مهربان مهری خیره شد، و گفت:
_صبر کنید تا براتون حوله بیارم.
و بدون حرف دیگری، در حالی که نیمرخ خندانش رو دیدم، داخل رفت.
با دو حوله برگشت، اولی رو روی سر امیر گذاشت و برای رسیدن بهش مجبور شد روی پنجهی پا بلند بشه. با اینکه با وجود سنش زن نسبتا بلندی بود و حتی کفش پاشنهبلند هم پوشیده بود، باز هم تا شونههای پسرش بیشتر نمیرسید. حولهی بعدی رو به سمت من آورد و دور گردنم انداخت. نوک انگشتش نوازشوار روی طرهای از مو که کنار صورتم افتاده بود کشیده شد. نگاهش روی چشمهام گرم و مادرانه بود، ولی نگاه و چشمهاش من رو به یاد مادرم میانداخت و بلایی که به سر خانوادهاش آورده بود. کاش میشد خاطرات قبل رو حذف کرد، کاش میشد آدمهای گذشته رو برگردوند. اگر میتونستم به عقب برگردم، به زمانی برمیگشتم که سوگند هنوز از سینای بیچاره سواستفاده نکرده بود. شاید میکشتمش، به هر روشی از بین میبردمش و بعد به خودم نگاه میکردم که مثل فیلمها آهسته آهسته در حال محو و کمرنگ شدن بودم تا از صحنهی روزگار پاک بشم. و مهم نبود.
اگر سوگند نبود... ریحانه زنده بود و احتمالا با سینا زندگی زیبا و عاشقانهای داشتند. امیر هیچوقت با شیرین آشنا نشده بود. من خودخواهی میکردم، ولی در چنان شرایطی که خودم رو فدا کرده بودم، کمی خودخواهی هیچکس رو آزار نمیداد.
در حالی که موهام رو بین حوله ماساژ میدادم شنیدم که پرسید:
_شام خوردید؟
شاید بیدلیل، ولی هرلحظه بیشتر، خجل میشدم. آهسته گفتم:
_بله، امیر لطف کرد.
صورتم مدام داغتر میشد، و دلم میخواست برای خنک شدنش دوباره توی استخر بپرم.
بالاخره داخل خونه رفتیم و من مجبور شدم که از مهری لباس بگیرم. بلوز سفید آستین بلندی بهم داد و شلوار گشاد سرمهای رنگی. وقتی که پوشیدمش و موهام رو نمدار پشت سرم بستم، متوجه سنگینی نگاه مهری شدم. بهم خیره شده و لبخند محزونی روی لبهاش جا گرفته بود.
چشمهاش به من خیره بود ولی نگاهش در دوردست، شاید سالها پیش، سِیر میکرد. بعد از ثانیهای انگار به خودش اومد، به خود لرزید، سرش رو تکون داد و آهی کشید:
_عمرت طولانی باشه دخترم.
اول به مهری نگاه کردم و بعد به خودم و لباسهای تنم خیره شدم و... فهمیدم. لباسها به نظر نو میرسیدند، استفاده نشده، ولی جدید نبودند. و... برق از سرم پرید. لباسها متعلق به ریحانه بودند. نفسم انگار برای لحظهای پس رفت و عذابوجدان توی شاهرگ گردنم تزریق شد. چطور میتونست تصویر سوگند رو تحمل کنه، در حالی که لباسهای دخترکش رو پوشیده بود؟
سرم رو به زیر انداختم و زیر لب ببخشید که نمیدونستم دلیلش چیه بلغور کردم.
نفسی با درد کشید:
_سرت سلامت.
و آهسته، مثل دود، از کنارم رد شد و من رو در اتاق تنها گذاشت. وقتی که رفت دیدم که تمام اعضای صورتش با درد عجین شده بودند.
درد بیخ گلوی من رو هم چسبید و وادارم کرد که روی زمین بنشینم. دستهی بزرگی از هر دو طرف سرم، مجعد شده به خاطر خیسی، روی صورتم افتاد و به روبرو، به تصویر خودم در آینه، خیره شدم. مهری... چقدر خوب بود!
چطور میتونست من رو بپذیره؟
چطور میتونست حتی توی چشمهام نگاه کنه؟ به این صورت کاملا شبیه سوگند؟ به این موهای مشکی، به این چشمهای عسلی با رگههایی از سبز.
چطور میتونست؟
آهی کشیدم، دستی توی موهام بردم و مرتبش کردم، دوباره بستم و برای هزارم در مدتی که فهمیده بودم دلیل نفرت امیر از سوگند چیه، آرزو کردم که کاش حداقل با چهرهی زَنَک فرقی داشتم، هرچند کوچک، هرچند ناچیز.
نفس عمیقی کشیدم، از ته دل، که ریههام رو به درد میآورد. موبایلم رو از برداشتم و از جا بلند شدم. صدایی برای لحظهای به گوشم رسید که باعث شد خودم رو پشت دیوار بکشم و گوش بدم:
_مطمئنی امیر؟
_من مطمئنم. تو مشکلی نداری مامان؟ میخوام...
نفس عمیقش گوشهام رو پر کرد:
_میخوام بدونم که مشکلی نداری مامان. برو جلو جانِ دلم. خدا به همراهت.
صدای بوسهی کوتاهی در فضا پیچید که حدس میزدم روی سر امیر نشسته باشه... و کنجکاوی داشت خفهام میکرد. دلم میخواست بدونم راجع به چه چیزی صحبت میکردند.
سلامی گفتم و هر دو ساکت شدند، مهری لبخندی بهم زد. چشمهاش میدرخشید و گفت:
_بشین عزیزم.
به صندلی کنار امیر نشستم و مهری برام بشقاب کوچکی گذاشت. به ظرف میوهی روی میز اشاره کرد، خودش هم نشست و آهسته خندید:
_من دیگه بهت تعارف نمیکنم چون مهمون نیستی. خودت هرچیزی که میخوای بردار.
و خودش زردآلویی لپگلی برداشت و با چاقو از وسط نصف کرد. دستم جلو رفته بود تا گیلاس درشتی بردارم که موبایلم زنگ خورد.
کیوان...
ببخشیدی گفتم و از جا بلند شدم، به محض برقرار شدن تماس صدای فریاد کیوان توی گوشم پیچید:
_دلارام، وای دلارام! چرا نیستی؟ چرا آنلاین نیستی؟
با تمام وجود داد زد:
_کجایی تو؟
شتاب و وحشت درون صداش باعث شد هول بشم، ولی سعی کردم این رو نشون ندم:
_آروم باش کیوان، نفس بگیر! چی شده؟
با حرص و عصبانیت گفت:
_اون کثافت! اون دخترهی کثافت قدرنشناس! بهت گفتم نمیارزه! بهت گفتم که براش مایه نذار، که پشیزی ارزش نداره! بهم گوش ندادی!
اگر تا دقیقهای دیگر آروم نمیگرفت سکته میکرد، و بوق خوردن به نشانهی تماس پشت خط باعث شد بگم:
_یه لحظه صبر کن، پشتخطی دارم. یه لیوان آب بخور کیوان!
تماس بعدی از طرف رزا بود، و باعث شد قلبم پایین بریزه. چیزی شده بود که هردو به من زنگ میزدند، اون هم با فاصلهی زمانی اینقدر کم. صدای داد و بیداد بهراد از طرفش میاومد. رزا هم به اندازهی کیوان شتابزده و وحشتزده بود. داد زد:
_دیدی؟ دیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بر حالت تهوعم غلبه کنم، هرچند که حس کردم قلبم تا ته حلقم بالا اومد و محتویات معدهام هم به همراهش:
_چی رو دیدم؟ چی شده رزا؟
نفسی گرفتم... که داشت از شدت ترس بند میاومد:
_بهراد چی میگه؟
صدای داد بهراد در سکوت رزا به گوشم رسید:
_دخترهی دوروی عوضی!
صداها، مخلوط در هم، باعث شد از شدت اضطرابی که سه دوستم به جانم وارد کرده بودند، صدام رو بالا ببرم:
_رزا جان؟
همین کافی بود تا نفسنفسزنان ساکت بشه:
_چی شده؟
آه عمیقی کشید و بعد از چند ثانیهای گفت:
_فریماه...
قلبم پایین ریخت:
_خب؟
نفسش رو به بیرون فوت کرد:
_فقط آنلاین شو! ولی...
حس کردم که بغض کرد:
_بدون که دستت نمک نداره!
در آخرین لحظه صدای بهراد رو شنیدم که باز داد زد:
_خوب بود بهش میگفتی. حالا اگر ببینه سِکـ...
و تماس قطع شد.
دوباره خط کیوان رو که وصل کردم، انگار صداش کمی آرومتر به گوش رسید:
_آنلاین شدی؟
آهسته گفتم:
_نه، با رزا حرف زدم که پشت خط بود.
نفس عمیقی کشید:
_اون روز توی ماشین ازم پرسیدی چی شده. نگفتم بهت...
انگار داشت سیگار میکشید و نفسش رو به همون حالت به بیرون فوت کرد:
_گفتم هرچیزی به موقعش، الان موقعشه! تا اون پیامهای لعنتی رو باز نکردی و خنجر اون دخترهی نمکنشناس مستقیم نرفته توی پشتت.
کام دیگری از سیگار گرفت، و با اینکه کاسهی صبر من داشت لبریز میشد، سعی کردم منفجر نشم. ادامه داد:
_این رو که ندیدی، این پیام لعنتی رو...
قلبم محکم کوبید:
_اما بذار بهت بگم که تمام مدت فریماه میگفت که تو به رابطهاشون حسادت میکنی.
حس کردم دردی ناگهان توی گلوم پیچید و صدایی توی سرم، رو به خودم:
_بشکنه اون دستت!
بغض بیخ گلوم رو چسبید و حتی نفس عمیقی که کشیدم هم باعث نشد راه نفسم باز بشه. کیوان و رزا راست میگفتند، دستم نمک نداشت.
_چیز دیگهای هم گفت؟
برخلاف تمام تلاشهام، صدام شکسته و لرزان از گلوم خارج شد:
_نه، همین. من و رزا و بهراد از این حرف خوشمون نمیاومد، ولی به حساب حس رقابت احمقانهاش میگذاشتیم. هیچوقت فکر نمیکردم که ماجرا به اینجا ختم بشه. هیچکدوم از ما فکر نمیکردیم. اگر میدونستیم... مطمئن باش که بهت میگفتیم.
آهسته پرسیدم:
_به کجا ختم بشه؟
به جای جواب دادن گفت:
_از ما ناراحت نباش دلارام جان، ما...
مکثی کرد و نفسش مثل آه به گوشم رسید:
_نمیدونستیم.
دوباره تکرار کردم:
_به کجا ختم بشه کیوان؟
درست مثل رزا گفت:
_آنلاین شو.
و بدون اینکه بهم اجازه بده حرف دیگری بزنم تماس رو قطع کرد.
دستهام میلرزید و از شدت لرزش احساس ضعف میکردم. حس میکردم که نیاز دارم به جایی تکیه بدم، ولی در وسط سالن ایستاده بودم و حتی مبلی در نزدیکیام نبود تا وزنم رو روش بندازم، و نه! نه که نبود! سه چهار قدمی فاصله داشت و در پاهام این توان رو نمیدیدم که به سمتشون حرکت کنم.
اینترنت موبایلم رو روشن کردم و با دیدن نوتیفیکشن پیامی که بالای صفحه ظاهر شد حس کردم که انگار روحم بال درآورد و از تنم پرواز کنان خارج شد.
و عق زدم.
هیچوقت، حتی در بدترین کابوسهام هم، فکر نمیکردم که فریماه چنین آدمی باشه.
چنین بلایی رو به سرم بیاره.
قلبم به آتش کشیده شده بود.
نفسم پس رفت و صدام به خِرخر افتاد. حس میکردم که حملهی عصبی شکلی از یک آدم گرفته، به سمتم هجوم آورده و هرلحظه نزدیک و نزدیکتر میشه. دستم رو دور گلوم فشار دادم و انگشتهام از دور موبایل شل شدند. میدیدم که موبایل داره به زمین میافته، ولی نمیتونستم بگیرمش، نمیتونستم کاری بکنم. هیچکاری...
و به زمین خوردم.
موبایل دورتر از حدی بود که بتونم انگشتهام رو دراز کنم و بگیرمش. بدون اراده، بدون اینکه بخوام انگشتهام روی گوشهام قرار گرفت و تمام قدرتم انگار به دستهام منتقل شده بود و بقیهی تنم بیجان. نمیتونستم دستها رو جدا کنم.
چشمهام رو محکم روی هم میفشردم که نقش کلماتی که روی صفحهی موبایل دلم رو به درد آورده بود دوباره نبینم، ولی جملات جلوی چشمم میسوختند و دوباره و چندباره قلبم رو میسوزاندند.
نفسهام داشت بریده میشد. احساس خفگی داشت دربرم میگرفت:
_دلارام آذین یه هرزهی دوزاری کثیفه که با شوهرخواهرش روی هم ریخته و میخواد زندگی من رو هم خراب کنه.سلام سلام.
حالتون چطوره؟
امیدوارم خوب باشید.
هیچ فکر میکردید چنین اتفاقی بیفته؟
این پارت رو دوست داشتید؟
نظر بدید که نظرات قشنگتون خوشحالم میکنه💕🙂
VOCÊ ESTÁ LENDO
بخیه | (16+)
Romanceدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...