51

143 18 41
                                    

چیزی نگفت و آهسته لیوان رو از دستم گرفت. شاید می دونست باید به چیزی تکیه کنم و با کمکش بلند بشم، و لیوان توی دستم مانعی میشه برای این کار و ممکنه چپه بشه و سرریز کنه.
و آهسته دست هام رو روی لبه ی تخت فشردم و به سختی از جا بلند شدم. احساس لرز داشتم و چیزی در درونم انگار به رعشه افتاده بود. و آرام به راه افتادم. قدم هام کوچک و کودکانه بود و می نرسیدم... از دوباره دیدن چهره ی هیراد. از رو به رو شدن با پلیسی که امیر زنگ زده بود و رسیده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو برای لحظه ای روی هم فشار دادم.
کاش می شد دستش رو بگیرم. برای سرپا موندن احتیاج به تکیه کردن داشتم... و می ترسیدم جلوی پلیس ها بزنم زیر گریه.
زمزمه وار پرسیدم:
_همکاراتن؟
سری تکون داد که یعنی آره:
_واحدهامون جداست.
خودش واحد مواد مخدر بود.
ناخودآگاه لبه های مانتوم رو با دیدن هیراد به هم نزدیک کردم و دکمه هاش رو بستم. و دیدم که حالش اصلا خوب نیست. کمی می لرزید و چشم هاش داشت به سمت بالا می رفت، جوری که مردمکی مشخص نبود. فقط سفیدی...
آب دهانم رو با ترس فرو دادم و با سر بهش اشاره کردم:
_چشه؟
امیر برای ثانیه ای فقط نگاهش کرد و بدون ذره ای هل شدن گفت:
_زنگ بزنید آمبولانس.
مکثی کرد:
_بگید زود خودشون رو برسونن. ممکنه اوردوز کنه.
ناخودآگاه گفتم:
_ماده ای که مصرف کرده بود... تاثیرش مثل هروئین بود ولی نه کاملا.
یکی از مامورها به سمتم برگشت و با ابروهایی گره خورده نگاهم کرد که بی اراده توضیح دادم:
_من... پزشکی می خونم.
نفسی کشیدم و وقتی نشستم و کس دیگری جلوم نشست و مشغول سوال پرسیدن شد، فقط سعی کردم ذهنم رو پاک کنم و سوال ها رو جواب بدم.
چه بلبشویی به پا شده بود.
نفس هایی که میکشیدم منقطع بود و بدون ذره ای نظم، و باز سعی می کردم جواب بدم. چطور وارد شده، چه ساعتی... و وقتی که سرم رو پایین انداختم و حرف هایی رو که زده بود تکرار کردم صورتم از حرارت سوخت. از شرم آتش گرفتم و تمام بدنم گر گرفت.
و سعی کردم حتی سرم رو بالا نیارم، حتی چشم هام رو... نگاه امیر رو حس می کردم و از زیر چشم می دیدم که دست هاش رو روی لبه های مبل فشار می ده. و آب دهانم رو فرو دادم.
به آخر حرف ها که رسیدم بدنم به لرزش افتاده بود.
و بی اختیار دست هام رو به سمت امیر دراز کردم و اون فقط لیوان آب قند رو بین انگشت هام قرار داد. ببخشیدی گفتم و جرعه جرعه آب قندی رو سر کشیدم که شیرینی اش دلم رو می زد. صدام ضعیف بود، حرکاتم کم جون... آدرنالین حالا فروکش کرده و فقط دلهره باقی مونده بود.
نفس عمیقی کشیدم و به تخت آمبولانس نگاه کردم که هیراد رو بردند. پلیس ها بعد از گرفتن و تکمیل گزارش یکی یکی از خونه خارج شدند. بی اراده دست بردم و لبه های شالم رو از گلوم فاصله دادم و چنان نفس بلندی کشیدم که ریه هام تیر کشید.
نفهمیده بودم که چکار کردم، چی گفتم، حرفهام اصلا منطقی بودند یا نه...
مغزم پاسخگو نبود.
و ناگهان حس کردم که محتویات معده ام ناگهان تا توی گلوم بالا اومد. فکر کردم که شاید از استرسه که هنوز در وجودم دودو می زنه، ولی وقتی ناخودآگاه عق زدم، مثل فرفره از جا پریدم و به سمت حمام هجوم بردم.
لحظه ای بعد، در حالی که ضعف کرده بودم و انگار تمام محتویات و اعضای داخلی بدنم رو بالا آورده بودم،  آهسته سیفون رو زدم و به زحمت از جا بلند شدم. و شنیدم که امیر گفت:
_خوبی؟ لازمه بیام؟
سعی کردم بلند حرف بزنم تا به گوشش برسه:
_نه، چیزی نیست.
و تازه توی آینه ی حمام به تیپم نگاه کردم. روی شلوار سفید یک مانتوی زیتونی رنگ پوشیدم بودم و شالم قرمز بود با طرح های بته جقه... و ناخودآگاه، حالا که به خیر گذشته بود، خنده ی ضعیف و لرزانی از بین لب هام خارج شد. شال روی گردنم که سر خورد هر دو رو درآوردم و توی سبد لباس های کثیف انداختم. دهانم رو آب کشیدم و دهان شویه زدم و از اتاق بیرون اومدم.
با حالتی ناتوان خودم رو به سالن اصلی رسوندم و روی مبلی رها کردم. به پشتی مبل تکیه دادم و پاهام رو روی میز گذاشتم.
دیدم که روبروم نشست و جدی پرسید:
_چرا این همه بلا سر تو میاد؟
تلخ و تمسخرآمیز نیش خند زدم:
_شاید خدا خیلی منو دوست داره.
برای لحظه ای طولانی نگاهم کرد، و من باز هم گفتم:
_ممنونم. بازم... ممنونم.
سری تکون داد:
_تشکر لازم نیست.
کمی به جلو خم شدم و از حالت لش شده روی مبل دراومدم:
_چرا لازم نیست؟ لازمه تا آخر عمر تشکر کنم. آره، من تلاش می کردم. زود وا نمی دادم، ولی می دونم که نمی تونستم جلوش دووم بیارم. اگر نمی رسیدی...
لب پایینم رو گاز گرفتم و قبل از اینکه حتی دهانم رو باز کنم تند گفت:
_ادامه نده.
هه ای آهسته بی اراده از دهانم خارج شد، می خواستم بخندم و واکنشم در همین حد باقی مونده بود.
_به هر حال...
باز حرفم رو قطع کرد:
_من وظیفه ام رو انجام دادم.
شونه ای بالا انداختم و آخرین جرعه ی آب قند رو سر کشیدم:
_تو وظیفه ای در قبال من نداری.
نفسی کشید و برای لحظه ای موهاش رو توی مشتش گرفت:
_دارم، حالا هم برو لباس تو بپوش. دیگه نباید اینجا بمونی.
با تعجب نگاهش کردم:
_چرا؟
مکثی کرد:
_قفل خراب شده، اینجا هم دیگه قابل اعتماد نیست.
نگاهی بهش کردم و بی حرف از جا بلند شدم تا حداقل برای خودم لباس بردارم. نه توان مخالفت و بهانه آوردن داشتم نه احساس امنیت می کردم.
کاش این کارها رو نمی کرد.
نمی خواستم بیشتر از این بهش دل بدم... حتی اگر ممکن نبود. حتی اگر تمام قلبم رو بدون اینکه بدونه در اختیار داشت.
و آهی کشیدم. نگاهی به کتاب های روی میز انداختم که قبل از این ماجراها مشغول خوندنشون بودم و با دیدن برگ های پاره و خط خطی شده اش دلم خواست جیغ بزنم. اون پسره ی کثافت...
برای ثانیه ای با حس بدبختی به جزوه و کتاب هایی که سیاه کرده بودم خیره شدم و بعد، سعی کردم به این مسئله توجه کنم که نجات پیدا کردم، نجاتم داده... و به سمت اتاق رفتم.
بی توجه به کتاب هایی که احتیاج داشتم، می دونستم که فردا کلاس رو نمی رم، چند دست لباس رو بدون تا کردن توی کوله ام انداختم و برای اولین بار بی توجه به خوشتیپ بودن لباس پوشیدم. لحظه ی اخر فقط یادم اومد که باید مسواکم رو بردارم و همراه با امیر در حالی که نرده رو می بستم و قفل بزرگ رو دورش می بستم از خونه خارج شدم.
مغزم از این همه اتفاق قفل بود.
اول هیراد به من حمله کرده بود، وارد خونه ام شده بود تا بهم تعرض کنه، با شیرین تماس گرفته بودم تا کمکم کنه و نبود، پس به امیر زنگ زده بودم. رسیده بود، هیراد رو زده بود... هیراد تقریبا اوردوز کرده بود، با آمبولانس برده بودنش...
و حالا، در حالتی که شیرین در خونه نبود من داشتم همراه امیر به اونجا می رفتم.
تنها...
توی ماشین درون خودم مچاله شدم و سرم رو روی پشتی صندلی فشار دادم و ناگهان با حالتی که انگار لرز کرده باشم به خودم لرزیدم. و دیدم که از توی پنجره، در حالی که هنوز سوار نشده بود، نگاهی بهم کرد و از روی صندلی عقب یک کت برداشت و وقتی پشت فرمون نشست روی من انداخت. زیر لب تشکری کردم و کت رو تا زیر گلوم بالا کشیدم... و بوی عطرش توی بینی ام پیچید. ناخودآگاه، از ترس یا حس غمی که گریبانم رو رها نمی کرد بی اختیار کت چرمش رو روی سرم کشیدم و بی صدا زیر گریه زدم. حس تلخ تنها بودن رهام نمی کرد... و تنها کسی که می خواستم تنهایی ام رو پر کنه دورترین بود. دور... در دورترین حالت، انگار که سرابی بود که هرچقدر می دویدم دور و دورتر می شد.
شنیدم که صدام کرد و نفسم بیشتر بند اومد. باید خودم رو مجبور می کردم که باور کنم این قطع شدن راه نفسم به خاطر گریه است، نه صدا شدن اسمم از بین لب هاش... با صدایی بم و نگران که به وجودم رعشه وارد می کرد. که حاضر بودم براش جون بدم، و نباید...
کت رو کمی پایین کشیدم و آهسته گلوم رو صاف کردم تا اثرات گریه درش مشخص نباشه:
_بله؟
برای لحظه ای نگاهم کرد، به نصف چشم هایی که از بالای لبه ی کت نگاهش می کردند خیره شد و نفس عمیقی کشید. حس می کردم که لب هام پنهان‌ زیر کت می لرزند، و وقتی اشک پشت پلک هام سوخت، آهسته نگاهم رو گرفتم. هنوز حرکت نکرده بود، موتور ماشین روشن بود ولی هنوز به راه نیفتاده بود، و وقتی هق هقی تهدید کنان به خارج شدن از گلوم نزدیک شد، دوباره کت رو روی سرم کشیدم و بیشتر در خودم مچاله شدم... و ناگهان...
دستش رو حس کردم که پشت سرم نشست و من رو به سمت خودش کشید، و این اتفاق چنان غیرمنتظره و غافلگیرانه بود که خود به خود اشک هایی که هنوز مصرانه تصمیم بر پایین چکیدن داشتند بند اومدند... و پیشونی ام به سینه اش چسبید.
نفسم پس رفت وقتی عطرش مستقیم توی بینی ام فرو رفت. و به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا مثل بچه گربه صورتم رو به سینه اش نمالم، و حس کردم که دستش آهسته پشت سرم رو فشرد. زمزمه کرد:
_ چیزی نیست... من همینجام.
و همین کافی بود تا قلبم منفجر بشه.
چنان که اگر فاصله نمی گرفتم و خودم رو ازش کنار نمی کشیدم حتما... سرم رو تکون دادم و آهسته ازش فاصله گرفتم.
و بی حرف نگاهش کردم.
باورم نمی شد که این کار رو کرده باشه، که در آغوشم گرفته باشه... وقتی که خودش گفته بود این عمل برخلاف اعتقاداتشه. و... چرا؟
فقط همین یک کلمه در مغزم می چرخید.
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. کاش همسر شیرین نبود تا همینجا دست هام رو دور گردنش می انداختم و چنان می بوسیدمش که انگار اون آب باشه و من تشنه ای که روزها در صحرایی خشک و بی آب و علف دویده. اون معجزه ای باشه و من به دنبال جست و جوی حقیقت...
و نفسی کشیدم، آروم و با درد دوباره کت رو روی صورتم کشیدم و چشم هام رو روی هم فشردم. وقتی که در آغوشم گرفته بود کت بین ما فاصله انداخته بود، پوستم به پیراهنش برخورد نکرده بود، و چه خوب...
چه خوب...
آهی کشیدم و بیشتر زیر کت فرو رفتم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا با نفس عمیقی بوی عطر فرو رفته در تار و پود کت رو به درونم نکشم...
و دو سه باری که نفس کشیدم، بالاخره تونستم کمی به خودم مسلط بشم و آهسته کت رو جمع کردم و روی پام قرار دادم:
_راستی شیرین کجاست؟
فقط می خواستم ذهنم رو از شب جهنم واری که گذرونده بودم به سمت دیگری مشغول کنم.
_یکی از اساتیدش فوت کرده...
مکث کرد:
_تشییع جنازه فرداست. رفته شیراز.
سری به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و برای لحظه ای به نیم رخش که با گذر ماشین ها و روشن بودن چراغ هاشون می درخشید خیره شدم.
و فکر کردم که ساعت دوی شب از خوابش زده، با سرعت رانندگی کرده... تا به منی برسه که بهش احتیاج داشتم. اون چقدر خوب بود... و من... چقدر من بودم. نطفه ای شکفته از سوگندی که نمی تونست هیچ وقت به لقب انسان برسه.
آه کشیدم و دیدم که وارد آشپزخونه شد. لحظه ای صدای شرشر آب به گوش رسید و بعد پرسید:
_چای می خوری؟
نگاهی به ساعت کردم، نزدیک پنج صبح بود... و ناخودآگاه پوزخندی زدم.
_آره. درست می کنی یا...
حرفم رو قطع کرد:
_نه، تو بشین. خودم دم می کنم.
نفسی کشیدم:
_می شه من یه دوش بگیرم؟ تا چای آماده می شه؟
حس می کردم که بالا آوردنم باعث شده بو بگیرم. و دیدم که فقط هومی به نشانه ی تایید از ته گلوش خارج شد و سری تکون داد.
از جا که بلند شدم تازه به یاد آوردم که حوله ندارم، و پرسیدم:
_شیرین هنوز هم حوله های مهمان رو توی طبقه ی دوم کمد نگه میداره؟
چنان نگاهم کرد که مطمئن شدم و روحش هم خبر نداره، و ناخودآگاه برای اولین بار در طول شب لبخند زدم.
_اشکالی داره اگر چک کنم؟
شونه ای بالا انداخت و کتری رو پر آب کرد:
_راحت باش.
حوله رو برداشتم، از توی کوله ام هودی و شلوار ست خردلی رنگ درآوردم و وارد حموم شدم. لباس های کثیف رو توی سبد رخت های کثیف انداختم و زیر دوش ایستادم. ریزش قطرات داغ آب روی تنم باعث می شد احساس کنم کم کم کوفتگی داره از تنم بیرون می ره. و برای دقیقه ای بدون تلاش برای شستن خودم به در و دیوار حموم خیره شدم. سال هایی طولانی توی این خونه زندگی کرده بودم. و حالا دور بودم... از همه چیز و همه کس. حتی خودم...
لب هام رو به هم فشردم، سریع سر و تنم رو شستم و دوباره مسواک زدم.
و بالاخره وقتی حوله رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم، لباس پوشیدم و کلاه هودی رو روی سرم کشیدم.
و از اتاق بیرون اومدم. بوی چای تازه دم با زعفران که به بینی ام برخورد کرد، قلبم از خاطره ی اولین روزها فشرده شد. که چقدر دوستش نداشتم... چقدر دلم می خواست زودتر از زندگی شیرین بیرون بره. و نزدیک کمتر از یک سال بعد... تمام احساساتم برعکس شده بود.
صد و هشتاد درجه ی لعنتی...
با دیدنم هیچ حرفی نزد، فقط چای ریخت و من بی اراده با گوشه ی لب لبخندی زدم. چای که ریخت و آورد، به جای گذاشتن توی سینی هر لیوان رو توی یک دست گرفته بود، و لبخندم بی اراده بزرگ تر شد. از اینکه یا واقعا پذیرایی بلد نبود، یا من رو چنان خودمونی میدید که احتیاجی به تعارفات معمول نمی دید... و هر دوش باعث شد بخوام زیر لب بخندم.
با اینکه شبی رو گذرونده بودم که باید تا مدتی طولانی خفه ام می کرد ولی حسی شبیه لبخند درون قلبم آهسته قل قل می کرد. اون مثل یک شوالیه از راه رسیده بود... و نجاتم داده بود... و حالا...
بلد نبودن هاش بامزه به نظر می رسید.
جعبه ی شیرینی رو هم آورد و وقتی کمی متعجب نگاهش کردم توضیح داد:
_شیرین مدام هوس شیرینی میکنه، فکر کنم ویارشه.
آتش لبخند دلم یخ زد.
لب هام آهسته به لبخندی تلخ گشوده شد ولی چیزی نگفتم. سکوت بهترین راه برای خفه کردن احساساتی بود که به کشتنم تهدید می کرد. و دیدم که آخرین جرعه ی چای رو سر کشید، و از جا که بلند شد برای لحظه ای تردید کرد:
_می خوای مرخصی بگیرم؟
سری تکون دادم و نگاهم به شیرینی های درون جعبه خیره شد، بدون برداشتن فقط در رو روش گذاشتم تا خشک نشن. و جواب دادم:
_نه، برو. منم یه مسکن می خورم و می خوابم.
خیره بودن چشم هاش روی من باعث می شد بخوام توی یک استخر پر از یخ بپرم. آتشم می زد... و من این سوختن رو دوست داشتم.
_دانشگاه نمی ری؟
پشت گردنم رو ماساژ دادم:
_نه، فکر نمی کنم توان رفتن به دانشگاه رو داشته باشم.
صدای مغزم ادامه داد:
_چه روحی و چه جسمی...
سری تکون داد:
_باشه. پس استراحت کن. شب شام می خرم و میام.
لبخندم تلخ تر شد و شوکران تا ته گلوم بالا اومد. کافی بود تا آب دهانم رو فرو بدم و زهر رو ببلعم. به قطع فرق چندانی نمی کرد. تلخ بودم و تلخ تر شدن چنان تفاوتی در حال بدم نداشت...
وقتی که دوش گرفت و رفت، من هم دو قرص خوردم و فقط برای رزا که می دونستم با نرفتنم به کلاس نگرانم می شه پیام دادم و گفتم که اتفاق خیلی بدی افتاده و نمی تونم به دانشگاه برم. گفتم الان خونه ی شیرینم و قرص خوردم و میخوام بخوابم... و وقتی بیدار شدم باهاش تماس میگیرم.
و روی تخت قدیمی ام دراز کشیدم و انگار بیهوش شدم...
نمی دونستم ساعت چنده، روی تخت نشسته بودم و گیج و منگ به اطراف نگاه می کردم. صدای در زدن از دور دست به گوش می رسید. درحالی که تلوتلو می خوردم به سمت در رفتم و آیفون رو که برداشتم، حتی به مغزم نرسید که تصویر رو نگاه کنم، فقط خدا کشیده گفتم:
_کیه؟
صدای رزا به گوش رسید:
_باز کن، منم.
برای لحظه ای با گیجی پلک زدم و برگشتم تا به ساعت نگاه کنم. نزدیک شش عصر بود. انگار نزدیک به دوازده ساعت یک کله خوابیده بودم. بی حرف دکمه رو فشردم تا در باز بشه و رفتم تا صورتم رو بشورم تا شاید این گیجی کمی کم بشه.
رزا وارد که شد و صدام کرد، با صورت خیس از آب یخ بیرون اومدم و سری براش تکون دادم. با دیدن چهره ام لبخند روی لب هاش ماسید.
_حالت خوبه؟
آهی کشیدم، و باز با گیجی پلک زدم. نباید دوتا قرص می خوردم. اشتباه کرده بودم... و حالا درست مثل معتاد مواد نرسیده ای منگ بودم. و بدون گفتن چیزی روی مبل ولو شدم و به سقف نگاه کردم. حس کردم که کنارم نشست و دست هاش دورم حلقه شدند.
_چی شده؟
بی اراده گفتم:
_دیشب یکی می خواست بیاد داخل خونه ام.
وحشت کرده دست هاش از روی شونه هام پایین افتادند و با هین بلندی، با چشم های گشاد شده، به من خیره شد.
ادامه دادم:
_اون پسر همسایه... که اون روز توی مهمونی در خونه رو زد. مواد زده بود. بگی نگی توی حال خودش نبود. می خواست...
پوزخند زدم:
_ترتیبمو بده.
بدون پلک زدن با چشم هایی که اگر کمی دیگر گشاد می شد به من خیره بود. انگار نفس نمی کشید. و دست هام بدون نگاه کردن به دنبال دست هاش گشتند و بعد از کمی جست‌وجو انگشت هاش رو فشردم.
_زنگ زدم امیر. مجبور شدم... شیرین تهران نبود. اونم اومد. یعنی...
لب پایینم رو لیسیدم تا کمی از خشکی اش برطرف بشه:
_به موقع رسید. ده دقیقه دیرتر می رسید پسره شلوارمو درآورده بود.
باز دست هام رو فشرد و باز من رو به سمت خودش کشید تا بغلم کنه. فقط چهل روز از من بزرگ تر بود ولی انگار خواهر بزرگتری بود که وظیفه ی خودش می دید در هر شرایطی از من محافظت کنه. و همه چیز رو نمی دونست.
اگر می دونست...
اگر گذشته ی با سوگند رو می دونست...
نیشخندی زدم و دیگه ادامه ندادم و چند دقیقه ای که به سکوت سپری شد آهسته گفت:
_بچه ها پایین توی ماشینن. همه نگرانت بودیم. بگم بیان بالا؟
نگاهش کردم، فقط نگاه:
_چرا اومدن؟
کمی گیج نگاهم کرد. ولی وقتی فقط برای لحظه ای چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم فهمید که قرص خوردم و منگ می زنم:
_نگرانت بودیم. گفتی که اتفاق خیلی بدی افتاده.
آهسته گفتم:
_بگو بیان.
و از جا که بلند شدم گیج تلوتلو خوردم. رزا مجبورم کرد بشینم:
_چکار میکنی؟
فقط گفتم:
_چای... قهوه؟
نفسی کشید:
_من درست میکنم. تو بشین. واسه ی توام یه قهوه درست میکنم یکم از این گیجی در بیای. خوبه؟
در جوابش فقط سری تکون دادم و چیزی نگفتم. و برای لحظه ای که چشم هام رو روی هم گذاشتم انگار دوباره خوابم برد. شاید توی خواب از ذهنم رد شد که خوردن دو تا قرص... وقتی قبلش تنها با حضور امیر بهتر شده بودم... اشتباه محض بود.
کمی بعد بچه ها وارد شدند. کیوان، حسام و بهراد... به رزا که نگاه کردم آهسته گفت:
_فریماه امروز کلاس نیومده بود.
نفسی کشیدم و بی اختیار شقیقه هام رو فشردم. باید زنگ می زدم و حالش رو می پرسیدم. و لحظه ای به سکوت گذشت... با نگاه های پسرها که چیزی رو نمی دونستند ولی نگرانم بودند. و اولین کسی که به خودش جرعت صحبت کردن داد بهراد بود:
_چی شده بود دلارام؟ رزا وقتی پیامتو خوند داشت پنیک می کرد. اگر از همه ی غیبتاش استفاده نکرده بود حتما درجا میومد تا بهت سر بزنه.
نگاهم برای ثانیه ای با رزا در هم گره خورد.
حقیقت رو... چطور می تونستم بگم؟
_دیشب... دزد میخواست بیاد داخل خونه ام.
حوادث رو تحریف شده تحویلشون که دادم، رزا هم با فنجان های چای و قهوه اومد. آهسته گفتم:
_یه جعبه شیرینی هم توی یخچاله.
فقط باشه ای گفت و وقتی برگشت و جعبه رو بدون تعارف کردن جلوی بچه ها گذاشت، کنارم جا گیر شد.
هنوز خوابم می اومد.
بی حرف فقط باز هم شقیقه هام رو ماساژ دادم و تمام قهوه رو در یک جرعه که سر کشیدم، از تلخی اش به خودم لرزیدم. و کمی هوشیارتر به روبرو زل زدم.
حالم آهسته داشت جا می اومد.
کمی که حرف زدیم، حسام ناگهان سیگارش رو درآورد و فندک زد. پک اول رو که زد گفتم:
_خاموشش کن.
از بالای سیگار نگاهم کرد. خط فکش به خاطر قرار گرفتن سیگار بین لب هاش بیشتر مشخص بود و لب هاش حالت "او" کوچکی به خود گرفته بودند.
و بدون اینکه از بین لب هاش برش داره پرسید:
_چرا؟
در حالی که از جا بلند می شدم تا برای خودم چای بریزم گفتم:
_اینجا دیگه خونه ی من نیست. شیرین بارداره و امیر هم... خوشش نمیاد. لطفا خاموشش کن.
نفسی کشید:
_می شه حداقل برم توی بالکن بکشمش؟
سری که تکون دادم از جا بلند شد و خودش به سمت بالکن رفت. و به مبل تکیه دادم... بهراد ناگهان پرسید:
_اون یارو چی شد؟
_یارو؟
جرعه ای از چای‌ام خوردم:
_آره، همون پسره.
ناخودآگاه از یادآوری حرف هاش به خودم لرزیدم. و... خنده دار بود که توی ذهنم با لهراسب مقایسه اش می کردم در حالی که کاری کرده بود صدپله بدتر... وحشت آور تر...
_داشت اوردوز می کرد با آمبولانس بردنش.
تا خواست حرف دیگری بزنه صدای چرخش کلید توی در اومد و صدای قژقژ محوی، و چند تقه ای به در خورد:
_دلارام، دارم میام تو.
فقط گفتم:
_بیا.
دقیقه ای بعد که داخل خونه شد، نگاهی به دوست هایی که دورم رو گرفته بودند کرد و برای لحظه ای هوا رو بو کشید، ولی چیزی نگفت. سلامی داد و آهسته که جوابش رو دادم پرسید:
_گوشیت خاموشه؟
شونه ای بالا انداختم و شیرینی جرعه ی اخر چای‌ و قندهای حل نشده ی توش رو رو سر کشیدم:
_نمی دونم، بهش سر نزدم.
در حالی که کتش رو در‌می‌آورد، دیدم که روی بازوهاش برجسته شد. گفت:
_شیرین بهت زنگ زده بود. منم طرفای ساعت چهار زنگ زدم حالت رو بپرسم.
بی اراده حسی گرم در قلبم پیچ خورد. و امیر مکثی کرد:
_شیرین نگرانت شده بود.
چشم هام رو برای لحظه ای بستم. ته دلم دوست داشتم خودش هم نگرانم شده باشه. و باز باید احساسات غلیان یافته ام رو از بیخ و بن خفه می کردم.
فقط گفتم:
_با زنگ بچه ها از خواب بیدار شدم. ببخشید...
فقط خواهش می کنمی گفت و بی حرف دیگری به سمت اتاقش رفت. و حس کردم که رزا زیر چشمی نگاهم کرد. فقط لبخند کوچکی بهش زدم.
چه می شد کرد.
این هم زندگی لعنتی من بود.
هرچند سعی می کردم افکار، احساسات، مغز و قلبم رو کنترل کنم، ولی باز هم بی اراده از جا بلند شدم تا براش چای بریزم، همون لحظه بود که صدام کرد.
_دلارام خانوم، یه لحظه تشریف میاری؟
بی حرف فقط نفسی در درون کشیدم و به سمت اتاقش رفتم. باز چکار کرده بودم که یهو مودب شده بود؟
نگاهم که بهش افتاد، فقط چشم هام رو بالاتر بردم تا به چشم هاش خیره بشم. دکمه های پیراهنش باز بود و رکابی سفید رنگ زیرش به تن داشت. می تونستم عضلانی بودن بدنش رو از زیر نازکی لباس حس کنم، و فقط به چشم هاش نگاه کردم...
و قلبم کوبید.
دهانم که باز شد و حرف زدم، دلم خواست روی دهن خودم بکوبم:
_جانم؟
با گوشه ی لب نیش خندی زد:
_دوستات می مونن؟
شونه ای بالا انداختم:
_فکر نکنم.
دیدم که لب هاش رو لیسید و ناخودآگاه بدنم کمی منقبض شد:
_گفتم شام می خرم و میارم، ولی واقعا دیگه نمی تونستم بیدار بمونم. مجبور شدم مرخصی ساعتی بگیرم. الان یکی دو ساعت می خوابم. بعدش... اگر دوستات بودن خب غذا سفارش میدم. اگر نه... می خوام یه هوایی به سرت بخوره. با هم میریم بیرون.

سلام و صد سلام از طرف یه نویسنده‌ی مشغول بدقول خدمت خواننده‌های عزیزش.
ببخشید که دیر شد، امتحانای ترمم شروع شده و این پست رو که میذارم، بازم میرم تا 11‌ام که آخرین امتحان رو می‌دم و راحت می‌شم :))) امیدوارم لطف کنید و منتظرم بمونید.
ممنون از همراهی همیشگی‌اتون😍💓

بخیه | (16+)Onde histórias criam vida. Descubra agora