اخمی ظریف روی صورتم جا گرفت و رزا آهسته و غمین گفت:
_چای بریزم براتون؟
کیوان و بهراد نه گفتند، اما حسام یک فنجان خواست. شاید اگر مشروب داشتند و قرار نبود شب خودش به خونه برگرده، حتما غمهاش رو با نوشیدن الکل بیحس میکرد.
وقتی حرف دیگری بینمون رد و بدل نشد کیوان هم تکیه داد و به من نزدیکتر شد. بازوش به شونهام برخورد کرد:
_خب، چه خبرا؟
شونهای بالا انداختم:
_هیچی.
خبر بود، زیاد هم بود، ولی قابل گفتن نبود.
_هیچیِ هیچی؟
خندیدم:
_هیچیِ هیچی.
قلبم داشت تیر میکشید و دلم میخواست همهچیز رو برای کسی بگم و نصیحتی بشنوم، ولی میدونستم اگر بگم تنها چیزی که نصیبم میشنوم شاید قضاوت و حتما نفرت باشه. و بیراه هم نبود. الان، حتی من هم از خودم نفرت داشتم.
چشمهام رو برای لحظهای بستم و نفس عمیقی کشیدم. و سعی کردم شوخی کنم:
_شام چی داریم رزا؟
بلند خندید:
_میخوام پیتزا سفارش بدم.
با چشمهای بسته لبخند زدم:
_با سیبزمینی؟
تایید کرد:
_با سیبزمینی.
باز پرسیدم:
_با قارچ؟
کیوان قهقهه زد:
_ای شکمو!
خندیدم و چیزی نگفتم. رزا بلندتر از قبل خندید:
_آره عزیزم، با قارچ. با هرچیز دیگهای که خواستی.
بهراد با حالت خندهداری، منحرفانه، لبهاش رو لیسید و گفت:
_میدونی من چی میخوام؟
و خودش رو به رزا نزدیکتر کرد و آهسته، جوری که کس دیگری چیزی نشنوه، توی گوشش مشغول حرف زدن شد. رزا اول چشمغرهای بهش رفت، ولی بعد سرخ شد و به سمتش چرخید، و نیشگون محکمی از بازوش گرفت. چشمغره میرفت اما لبخند محوی لبهاش رو حالت داده بود:
_ای پسرهی بد و بیتربیت.
قبل از اینکه از جا بلند بشه، بهراد به سمت خودش کشیدش و سرش رو محکم بوسید:
_قربونت برم من...
نگاه من و کیوان به هم گره خورد و هم اون دید، و هم من دیدم که درد چطور در چشمهای هردوی ما پیچید. و نگاهم وقتی به سمت حسام کشیده شد، دیدم که اشک در چشمهاش حلقه زده.
رزا حسام رو دید و لبخند روی لبهاش ماسید. از جا بلند شد و کنار حسام روی دستهی مبل نشست و دستهاش رو دور شونههاش انداخت:
_عزیزم...
لحن خودش هم بغضکرده و ناراحت بود:
_ببخشید حسام جان.
حسام سعی کرد بخنده و وقتی به جای موفق شدن، فقط قطرهای اشک از گوشهی چشمش پایین چکید و من داخل گونهام رو جویدم. هرچند امیدوارم بودم که امشب حال بدِ دلم کمی خوش بشه، اما گریهها و داغون بودن واضح وضعیت روحی حسام این اجازه رو نمیداد.
_تو چرا معذرتخواهی میکنی؟
رزا آشفته گفت:
_نمیدونم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_حسام، کاری هست که ما بکنیم تا حالت بهتر بشه؟
دستی به صورتش کشید و گفت:
_نمیدونم، واقعا نمیدونم...
مکثی کرد و صورتش پشت دستهاش پنهان باقی موند:
_رزا تا همین الانش هم کلی زحمت کشیده. این مهمونی هم به خاطر حال من ترتیب داده.
آهی کشید و دستهاش رو، هر دو رو، توی موهاش کشید و موهاش رو به عقب برد. انگشتهاش در فرفریها گیر کردند:
_یه آهنگ بذاری، شاد ترجیحا...
نفسش رو به بیرون فوت کرد:
_شاید بهتر بشم.
رزا لبخندی محو زد و از جا بلند شد. آهنگی مسخره و بیمعنی انگلیسی گذاشت که ریتمش هر شنوندهای رو به رقص وامیداشت، و حسام بالاخره لبخند زد.
و همه هورا کشیدیم.
کیوان با خنده از جا بلند شد و دستهاش رو دو طرف سرش گذاشت و با ریتم آهنگ کمرش رو قر داد. حسام اینبار بلندتر خندید، هرچند که از ته دل نبود.
از جا بلند شدم تا برقصم. شاید اگر با امیر رابطهی خوبی داشتم به احترامش این کار رو نمیکردم اما حالا؟ نه.
چند ثانیهای، بیشتر از یک دقیقه و کمتر از دو، رقصیدم و خودم رو کنار کشیدم. کیوان خندید و موهاش رو عقب فرستاد:
_به همین زودی خسته شدی؟
چیزی نگفتم و فقط به آشپزخانه رفتم. به تعداد برای همه آب خنک ریختم و توی سینی گذاشتم و بردم. وقتی به حسام رسیدم، لیوانی برداشت و تشکر کرد. قبل از اینکه بتونم برگردم صدام کرد:
_دلارام؟
چرخیدم:
_بله؟
سرش پایین بود و نگاهم نمیکرد:
_من رو ببخش، لطفا.
این بار کاملا به سمتش برگشتم و نگاهم بهش خیره شد:
_برای؟
گوشهی لبش رو جوید:
_همهی چیزی که تقصیر من بود و همهی چیزی که تقصیر فریماه بود.
سینی رو روی میز گذاشتم و خودم هم روی میز، روبروی حسام، نشستم:
_کارایی که فریماه کرده تقصیر تو نیست.
سرش بالا نیومد:
_و تو هم جز چندتا حرف تلخ...
مکثی کردم:
_چیز دیگهای ازت به یاد ندارم. دعوا توی هر رابطهی دوستانهای هست حسام. همون موقع هم عذرخواهی کردی و همون موقع هم من قبول کردم. لازم به تکرار دوباره نیست.
سری به نشونهی فهمیدن تکون داد و من فقط شونهاش رو فشردم و از جا بلند شدم. شاید در اون لحظه هر دوی ما آرزو داشتیم که زمان به عقب برگرده و به جای اشتباه محضمون، همدیگر رو انتخاب کنیم. حتی اگر خوب هم تموم نمیشد، اینطور فاجعهوار به پایان نمیرسید.
و در کمال تعجب ما زنگ در به صدا دراومد. برگشتم و به رزا نگاه کردم، و در دلم ترسیدم که نکنه واقعا فریماه رو دعوت کرده باشه، اما وقتی که کیوان پرسید:
_منتظر کسی بودی؟
و رزا با تعجب "نه" گفت، مطمئن شدم که چنین چیزی نبوده. چیزی نگفت، دستهاش رو به پایین شلوارش کشید و از جا بلند شد. به سمت در رفت و روی نوک انگشت بلند شد تا از چشمی سمت دیگرِ در رو نگاه کنه. و با بهت به سمت ما برگشت:
_ونوسه!
ونوس؟ خیلی وقت بود که نه دیده بودمش و نه خبری ازش داشتم!
کیوان با تعجب گفت:
_آدرس خونهی تو رو از کجا داره؟
آهسته گفتم:
_یه بار به صرف عصرونه اینجا دعوت بودیم.
رزا هم سرش به نشانهی تایید تکون داد و بدون گفتن چیز دیگهای در رو باز کرد. لبخند بزرگی روی صورتش نشونده بود اما میدونستم که راضی نیست کسی بیخبر و ناگهانی به خونهاش بیاد.
صورت زیبا، اما سرد، ونوس به لبخند کوچکی مزین شده بود و یک جعبهی بزرگ از شیرینی توی دستش بود:
_سلام.
نگاهش به ما برخورد کرد که ایستاده بودیم و لبخند کمی روی لبهاش جان باخت:
_اوه.
براش دست تکون دادم:
_بد موقعی اومدم؟ نمیدونستم که مهمون داری.
مکثی کرد و معذب پا به پا شد:
_امروز شنیدم که داشتی به کیوان میگفتی پدر و مادرت رفتن مسافرت، و گفتم من که تنهام و تو هم تنهایی. پس...
جعبهی شیرینی رو بالا آورد و نشون داد. رزا کمی قویتر لبخند زد:
_نه عزیزم، این چه حرفیه! بیا داخل. خوش اومدی.
جعبهی شیرینی رو به دست رزا داد و شالش رو از سرش کشید:
_سلام به همگی.
رزا پشت سرش لبهاش رو به هم فشرد و من تلاش کردم تا نخندم.
ونوس مستقیم به سمت من اومد و دستهاش رو دورم انداخت و من کمی معذب، در حالی که صورتش توی شونهام بود، برگشتم و به کیوان نگاه کردم. نیشخندی زد ولی چیزی نگفت، در عوض صدای ونوس به گوشم رسید:
_خدای من، خیلی وقت بود که ندیده بودمت! missed you so much!
سعی کردم لبخند بزنم:
_من هم دلم برات تنگ شده بود.
خندید:
_اوه، !right دلتنگ شدن! ممنون.
سری تکون دادم و لبخند رو روی لبهام حفظ کردم:
_خواهش میکنم.
کنارم، سمت راست، نشست و رو به رزا گفت:
_مطمئن هستی که مزاحم نیستم عزیزم؟
لهجهاش چقدر از بین رفته بود! الان اگر کسی صدا و حرف زدنش رو میشنید و دقت به خرج نمیداد، محال بود که متوجه بشه ونوس زادهی ایران نیست و در کانادا به دنیا اومده و بیشتر عمرش رو هم همونجا گذرونده.
و ناگهان با چیزی که به یاد آوردم پرسیدم:
_پدربزرگت چطوره؟
لبخند کمی روی صورتش رنگ باخت:
_اوه، پدربزرگم فوت کرد.
انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند و به همون اندازه هم شوکه شدم و هم ماتم برد.
_وای، معذرت میخوام.
شُل خندید و سرش رو پایین انداخت:
_واقعا متاسفم ونوس، روحشون شاد باشه.
سری تکون داد:
_نه، چیزی نیست. تو نمیدونستی.
باز عذرخواهی کردم، چون عذابوجدان گرفته بودم که حال خوبش رو خراب کرده بودم:
_ببخشید، واقعا...
حرفم رو قطع کرد و لبخند محوی زد:
_خواهش میکنم دلارام، چیزی نیست.
آهی کشید:
_پدربزرگم هم مریض بود، خیلی مریض. گاهی وقتا با خودم میگم خیلی هم بد نشد که مرد...
ابروهای کیوان چنان بالا رفت که به خط رویش موهاش رسید:
_حداقل دیگه درد نمیکشه.
لبخند تلخی زدم و دستم رو روی دستهای در هم گرهخوردهاش گذاشتم.
"حداقل دیگه درد نمیکشه."
کاش اتانازی در ایران قانونی بود. به این فکر میکردم که وقتی بمیرم دیگه درد نمیکشم. دیگه دردی نیست، زجری، تنهایی بیشماری.
لبی گزیدم و به رزا نگاه کردم که برای ونوس چای و بشقاب آورد:
_کاری نداری دختره؟
با محبت نگاهم کرد و خندید:
_نه، فقط سالاد.
_من درست میکنم.
دستم رو با احتیاط از روی دستهای ونوس برداشتم و گفتم:
_تا چای و شیرینیات رو بخوری من برمیگردم.
سری به نشانهی فهمیدن تکون داد و من از جا بلند شدم و همراه با رزا به آشپزخونه رفتم. سبد کاهوهای شستهشده رو جلوم گذاشت و اهسته، با لحن محتاطی، گفت:
_اصلا حس خوبی بهش ندارم.
شونهای بالا انداختم:
_من چیز بدی ازش ندیدم.
_میدونم، منم ندیدم، اما نمیتونم جلوی حسم رو بگیرم.
خندیدم:
_این حس رو به پارمیس یا فریماه هم داشتی؟
خندید و دستی به صورتش کشید:
_نه.
_پس شاید باید به حست شک کنی.
سری تکون داد:
_شاید.
کاهوها رو خرد کردم و روش رو با گوجه و خیار و هویج رندهشده و بروکلی تزئین کردم. رزا داشت سس سالاد رو درست میکرد، و قاشق نیمهپری از سس رو به سمت دهانم آورد:
_بخور ببین خوبه؟
قاشق رو بیاخطار توی دهانم چپوند و من ناخودآگاه به خنده افتادم. گفت:
_خفه نشی!
_تو خفهام نکنی چیزی نمیشه.
قاشق رو از دهانم بیرون کشیدم و گفتم:
_خوب شده.
لبخند بزرگی زد و من در حالی که دستهام رو میشستم نگاهی بهش انداختم:
_کار دیگهای نداری؟
سری تکون داد و به ظرفهای آماده شده اشاره کرد، لیوانها و قاشق و چنگال و بشقاب، شاتهای ژلهی رنگینکمانی و پودینگ شکلاتی.
_چقدر هم زحمت کشیدی.
لبخندش بزرگتر شد:
_کاری نکردم...
بهراد و حسام و ونوس صحبت میکردند و کیوان به سمت ما اومد:
_کاری نیست که کمک کنم؟
رزا نیشش رو براش باز کرد:
_نه عزیزم، مرسی.
و با صدای بلندی گفت:
_بعضیها یاد بگیرن، آقا بهراد.
کیوان قهقههای بلند زد و بهراد که به سمت ما برگشته بود غر زد:
_به من چکار داری تو؟
رزا چشمهاش رو براش تنگ کرد و همین کافی بود تا بهراد از جاش بلند بشه و به سمت آشپزخونه بیاد. از سمت دیگهی کانتر آویزون شد و کیوان با صدا نیشخند زد. بهراد بهش توجهی نکرد و رو به رزا گفت:
_جونم عزیزم؟
به کیوان نگاه کردم و دقیقا سمت دیگر کانتر روبروش ایستادم. برای ثانیهای به هم خیره شدیم و همزمان گفتیم:
_اَه اَه اَه...
هر دو برگشتند و اونها هم همزمان به ما چشمغره رفتند و من و کیوان از حرکت بیمزهی اونهای و شوخی بیمزهتر خودمون از خنده غش کردیم.
به سمت کیوان خم شدم و کنارهی سرهامون به هم چسبید و رزا ناگهان گفت:
_کاش شما دو تا با هم...
و باقی حرفش رو فرو خورد. من نیشخندی تلخ زدم و کیوان هم سرش رو پایین انداخت. رزا نمیدونست، هیچکس نمیدونست. من دیگه مجرد نبودم. من شوهر داشتم، همسر داشتم، دیگه متاهل بودم.
و این حرف باعث شد پوزخند روی لبهام بزرگتر بشه. انگشتهام رو به سمت کیوان بردم و ساعد دستش رو فشردم و خودش هم دستش رو روی دستم گذاشت.
رزا زمزمهوار گفت:
_ببخشید.
کیوان آهی کشید:
_چیزی نیست. اشکال نداره.
دوباره دستش رو فشردم و نفس عمیقی کشیدم. هر سهی ما، حسام و کیوان و من، بدترین گزینهی موجود رو انتخاب کرده بودیم. فریماه افخمی، پارمیسِ خاتونِ شکری، امیرِ فروزان...
چشمهام رو روی هم فشردم و با گفتن ببخشیدی از جمع خارج شدم. رزا پشت سرم صدام کرد، ولی بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
_خوبم.
و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. نگاهم درون آینه به تصویر خودم خیره شدم و بالاخره، بعد از تمام این روزهای بیحسی، اشک جمعشده درون چشمهام رو دیدم. نفسی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم و قطره اشکی رو که از گوشهی چشمم چکید نادیده بگیرم.
دو طرف سینک رو گرفتم و به سمت پایین خم شدم. نفسهای عمیق فایدهای نداشتند. نه به گریه میافتادم و نه قطره اشکی که پایین افتاده بود دردی دوا میکرد.
تصویر توی آینه غمگین بود و تمام لبخندهای مصنوعیاش هم کمکی به بهتر شدن حالش نمیکرد. چشمها خسته و افسرده بودند، لبها به پایین حالت گرفته. موهام رو از روی پیشونیام کنار زدم و صورتم رو با آب سرد شستم.
فایده نداشت. هیچچیز فایده نداشت.
کاش امیر اینجا بود و در آغوشم گرفته بود، سرم رو به سینهاش میفشرد، و روی موهام رو میبوسید. اما نه، اینجا بودم، در کنار دوستانم که یکی غریب بود و دو تا دلشکسته. و من، هم غریب و هم دلشکسته.
نفسی کشیدم و فکر کردم که با اینکه احساس پشیمونی میکنم، اما ذرهای از احساس محبتم نسبت به امیر کم نشده، و هنوز دوستش داشتم. هنوز عاشقش بودم... کاش نبودم.
عشق همهچیز رو سختتر میکرد، پیچیدهتر. تلختر. ازش راه فراری نبود و هرچقدر بیشتر دست و پا میزدی، بیشتر درش فرو میرفتی.
باز صورتم رو شستم و از سرویس بهداشتی خارج شدم. لبهای خشکشدهم رو لیسیدم و دوباره با لبخندی ظاهری که در درون حسش نمیکردم به سمتشون برگشتم. عذاب وجدان در تک تک اعضای صورت رزا مشخص بود و به محض دیدنم با آشفتگی از جا بلند شد. دستم رو برای متوقف کردنش بلند کردم و روی شونهاش گذاشتم:
_من خوبم عزیزدلم.
خوب نبودم، اما "عزیزدلم" رو از ته قلب و صادقانه گفته بودم. لبخندی مضطرب زد و دستهاش رو بیهوا دورم انداخت:
_ببخشید دلی، ببخشید.
بهراد با گیجی به هردوی ما نگاه کرد. حق هم داشت، چیزی از ماجرای تعفنبار زندگی من نمیدونست. اگر میدونست با من چطور برخورد میکرد؟ مثل رزا، یا مثل فریماه؟
آهسته کمر رزا رو نوازش کردم:
_گفتم که، چیزی نیست عزیزم.
کیوان لبخند تلخی مهمونم کرد، و رزا محکمتر دستهاش رو دورم فشرد و با خجالت گونهام رو بوسید. بهراد خندید:
_به ما هم بگید چی شده!
رزا باز هم براش چشمهاش رو تنگ کرد:
_نه خیرَم! بین من و دلارام جونیمه!
بهراد با خنده چشمهاش رو در حدقه چرخوند و شوخی کرد:
_مبارکِ هم باشید.
پوزخند زدم:
_سلامت باشی.
چه مبارکی، چه سلامتی!
اتفاق دیگهای نیفتاد، حرفها تنها بیاهمیت رد و بدل میشدند. پیتزاها صرف شد و کیوان کنار من ایستاد تا ظرفها رو بشوره. قدش از من بلندتر بود، من تا سر شانهاش بیشتر نمیرسیدم. شاید قدش صد و هشتاد و دو سانتیمتر بود، شاید هشتاد و سه...
آهسته ظرف رو کفی کرد و با احتیاط، جوری که رزای پشت سرمون نشنوه، گفت:
_خوبی دلارام؟
نیشخندی زدم و بشقاب رو آب کشیدم:
_تا خوب چی باشه.
نفسی کشید:
_میتونم کمکی بکنم؟
فقط سری تکون دادم و با تمسخر فکر کردم "من خوب باشم، خوب چی باشه!". لحظهای به سکوت بین ما گذشت و دوباره گفت:
_دلارام؟
زمزمه کردم:
_جانم؟
لبخند پر مهری زد:
_میگم...
_بفرما، سراپا گوشم!
خندید، ملایم:
_اگر زمان به عقب برمیگشت و... این اتفاقاتی که افتاده... خب، نمیافتادند...
منتظر بهش گوش سپردم:
_اگر ازت درخواست دوستی میکردم، قبول میکردی؟
با تعجب بهش خیره شدم و بشقاب بعدی در دستم خشک شد.
_کیوان، داری...
خندید و لیوان بعدی رو کفی کرد:
_نگُرخی حالا دختر! نمیخوام ازت درخواست کنم، یه چیز فرضی گفتم.
نفسی آسوده کشیدم و زیر لب خندیدم:
_منو ترسوندی!
با شونهاش به شونهام زد:
_حالا جواب منو بده!
لبخندی بهش زدم و به صورتش خیره شدم. موهاش رو با کش مویی که از رزا گرفته بود گوجهای بسته بود تا موقع ظرف شستن مزاحمش نباشه، و چشمهاش زیر نور زرد آشپزخانه برق میزدند و رگهای از طلایی داشتند. دوستش داشتم، مثل یک دوست، کاش عاشقش شده بودم.
_اگر همهی اون اتفاقات نمیافتاد؟
سرش رو به نشانهی مثبت تکون داد. جواب دادم:
_آره، قبول میکردم.
حسرت انتخابات اشتباه...
صورتهامون چنان به هم نزدیک بود که وقتی نفس کشید مستقیم روی پوستم فرود اومد و به چشمهای پر از آب شدهم لبخند حزینی زد.
صدای بهراد از پشت سر به گوش رسید:
_همو ماچ کنید دیگه!
کیوان خندید:
_لال شو!
تلخخندی زدم و سرم رو پایین انداختم تا مشغول آب کشیدن باقی ظروف بشم.
رزا چایِ بعد از شام رو آورده بود که ناگهان ازش پرسیدم:
_من میتونم امشب اینجا بخوابم؟
خندید و دندانهای مرتب و سفیدش رو به نمایش گذاشت:
_این پرسیدن داره؟
نازی اومد:
_شما روی فرق سر من جا داری!
خندیدم و فنجان چایم رو برداشتم:
_تو رو تخم چشم من جا داری.
بهراد سرفه کرد و وسط حرف پرید:
_شما رو تخمِ چپـِ...
و رزا با آرنج روی شکمش کوبید، صدایی مثل صدای خرناس از دهانش خارج شد که باعث شد حسام برای اولین بار در طول شب با صدای بلندی بخنده. رزا با اخم گفت:
_بیادب، من با تو چکار کنم آخه؟
لبخند محوی روی لبهای ونوس جا گرفته بود و انگار که داشت تفریح میکرد، نگاهش بین ما میچرخید.
بهراد شکمش رو که مشخص بود درد گرفته مالید و گفت:
_کم منو بزن!
رزا چپ نگاهش کرد:
_کم حرف بد بزن!
خندیدم و گفتم:
_بهراد، دیگه زیادی روت باز شده. یه کم رعایت کن!
و با چشم به ونوس اشاره کردم. ونوس شونهای بالا انداخت و خندید:
_اوه، خواهش میکنم، لازم نیست رعایتِ من رو بکنید.
ونوس کمی به عقب رفت تا به مبل تکیه بده:
_منم میتونم بمونم رزا جان؟
لحنش کمی رسمیتر بود، نسبت به وقتی که با من صحبت میکرد. رزا لبخندی زد:
_حتما.
ولی من چشمهاش رو میشناختم. توی رودربایستی گیر کرده بود. لبخند اطمینانبخشی بهش زدم که متقابلا برش گردوند.
چند ثانیهای به سکوت گذر کرد که ناگهان چیزی رو به یاد آوردم، به کیوان که باز هم در سمت چپم نشسته بود نزدیکتر شدم و با صدای آهستهای ازش پرسیدم:
_کیوان جان؟
به ملایمت خودم گفت:
_جانم؟
_کی میری؟
لبخند تلخی لبهاش رو زینت داد:
_یک ماه دیگه...
مکثی کرد:
_اگر بخوام دقیق باشم، بیست و نه روز.
آهسته سرم رو روی بازوش فشار دادم و دلم خواست تا ابد همینطور بمونه تا نره، تا یکی از بهترین دوستهام رو از دست ندم.
دستش رو دورم انداخت و آه عمیقی کشید که حرکت بدنش رو حس کردم.
_امیدوارم اونجا برات بهتر از اینجا باشه.
صدای پوزخندش رو شنیدم:
_منم امیدوارم...
خندهای غمگین حال قلبم رو تلختر کرد:
_امیدوارم اونجا اون دختر مهربون نازِ تپلی که دلت میخواست پیدا کنی.
ناگهان بلند زیر خنده زد و ریسه رفت، جوری که همه برگشتند و نگاهش کردند. سعی کرد خودش رو کنترل کنه، ولی خندهاش بند نمیاومد. با شگفتی نگاهش کردم و وقتی خندهی شدیدش به سرفه تبدیل شد، پرسیدم:
_چته؟ برات آب بیارم؟
سرش رو به نشانهی منفی تکون داد و تک سرفهای زد.
_خوبی؟
این بار سرش رو به بالا و پایین حرکت داد که یعنی آره...
رو به من زمزمه کرد:
_امیدوارم اونم جیبم رو خالی نکنه، چون اونجا به اندازهی اینجا پول ندارم.
به سختی لبخند روی لبم رو که داشت میماسید حفظ کردم.
همه هنوز نگاهش میکردند و چشمهای رزا و بهراد از این خندهی هیستریک و عصبی نگران بود. سرش رو عقب برد و خواست که توی موهاش دست بکشه که متوجه بسته بودنشون شد. آهسته دست برد و کِش مو رو از سرش باز کرد و رو به رزا گفت:
_فکر نمیکنم دیگه این رو بخوای.
رزا نمکی خندید و سری تکون داد. کیوان لبخند زد:
_پس من میبرمش.
و لبخندش فشرده شد:
_بمونه یادگاری.
سرش رو به پشتی مبل فشرد و به سقف نگاه کرد. لحنش غمگین بود اما میخندید:
_من از دونه دونهتون یادگاری میخوام.
حسام سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد. خنده روی صورت همهی ما رنگ باخته بود و فکر رفتن کیوان داشت تنهاتر از قبلم میکرد.
حس میکردم حتی دیگه امیر رو هم ندارم.
شیرین رفته بود.
کیوان داشت میرفت.
حسام.
فریماه لعنتی...
سینای عزیزندیدهام که ناجوانمردانه کشته شد.
کی مونده بود؟ جز رزا؟ هیچچیز و هیچکس رو نداشتم.
تنهای تنها بودم.
باقی شب هم به حرفهای مسخره و خندههای مسخرهتر گذشت، و وقتی پسرها قصد رفتن کردند حسام جلو اومد و رزا رو در آغوش گرفت:
_ممنون رزا، محبتت رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
بهراد نیشخندی زد و از پشت یقهی حسام رو گرفت و عقبش کشید. حسام آهسته خندید و فقط خودش رو کنار کشید، اما چیزی نگفت. دستم رو روی بازوش گذاشتم و گفتم:
_مواظب خودت باش. باشه؟
پلک زد:
_باشه.
دستهام رو به سمت کیوان دراز کردم و اون منظورم رو فهمید، به سمتم اومد و بین بازوهاش جا گرفتم:
_کیوان، بیا هر روز همدیگر رو ببینیم.
لبخند محوی زد:
_سعی میکنم.
مگه چند روز مونده بود تا رفتنش؟ چهار هفته، بیست و نه روز، ششصد و نود و شش ساعت، چهل و یک هزار و هفتصد و شصت دقیقه.
حتی اگر هر روز میدیدمش، میشد بیست و نه بار، هر بار دو ساعت، میشد پنجاه و هشت ساعت، سه هزار و چهارصد و هشتاد دقیقه.
یک دوازدهم چیزی که بود...
محکم فشردمش و کنار کشیدم. چشمهام از اشک میسوخت و همهچیز دست به دست هم داده بود تا به مرز انفجار برسم.
و خداحافظی کردند و رفتند.
آه عمیقی کشیدم و به در بستهشده تکیه دادم. نگاهم به پایین خیره بود و ناخنهای پام که لاکشون پریده بود و شنیدم که رزا گفت:
_خوب نیستی ها!
پوزخندی زدم:
_من هیچوقت خوب نیستم رزا. خودت بهتر میدونی.
ونوس نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. رزا هم نفسی کشید و بعد از ثانیهای بحث رو عوض کرد:
_بیا پاهاتو لاک بزنم.
تلخ خندیدم و بی هیچ حرفی به دنبالش رفتم و ونوس هم دنبالمون کرد. روی زمین نشستم و رزا جلوم روی شکم دراز کشید. فومهای مخصوص رو بین انگشتهام پام گذاشت و پرسید:
_چه رنگی بزنم؟
و رو به ونوس گفت:
_بشین ونوس جان.
روی تخت نشست و من جواب دادم:
_همین رنگی که هست.
در حالی که لاکها رو پاک میکرد گفت:
_میخوای حرف بزنی؟
دهانم برای لحظهای باز شد که بگم، همهچیز رو روی دایره بریزم و خودم رو خالی کنم، بار روی سینهام رو بردارم و به دوردست پرتاب کنم. هرچند که مثل بومرنگ بود، چرخ میزد و میزد و باز به سمت خودم برمیگشت.
لبهام از هم فاصله گرفتند و نفسی آه مانند ازش خارج شد. عاشق شدن یک چیز بود، اما صیغهش شدن یه چیز دیگه. عشق دست خودم نبود، اما قبول کردن این تحقیر چرا...
و لبهام رو به هم فشردم و سکوت کردم. شاید رزا میفهمید که دل بهش دادم، ولی باقی رو؟ نه، نمیتونستم ریسک کنم و از دستش بدم.
سکوت بهترین گزینه بود.
لاک نود رو زد و من تشکر کردم، و دیدم که خمیازهی بزرگی کشید. ساعت نزدیک به یک نیمهشب بود. لبخندی زدم:
_برو بخواب رزا، امروز هم خیلی زحمت کشیدی و خسته شدی.
خواست مخالفت کنه، اما خمیازهی بعدی بهش اجازه نداد. صدای ونوس رو شنیدم که کوچک خندید. رزا با خجالت موهاش رو به عقب روند:
_مطمئنی؟ اشکال نداره؟
دستی به موهاش کشیدم و طرهای آشفته رو به بقیه پیوند دادم:
_نه عزیزدلم، هیچ اشکالی نداره.
و دیدم که ونوس هم با حرکت سر تایید کرد و لبخندی مودب زد.
برای هردوی ما جا انداخت و خودش با عذرخواهی دوباره برای خواب رفت. لباسهای که همیشه خونهاشون داشتم پوشیدم و برای امیر پیام دادم:
_من شب پیش رزا میمونم.
انتظارش رو داشتم، و حتی احتمال میدادم که خواب باشه، اما باز هم وقتی جوابی دریافت نکردم، تلخخندی نفسم رو پس برد.
و خوابم نبرد.
چند ساعتی در تاریکی روی رختخواب غلت زدم و بالاخره کلافه و آشفته از جا بلند شدم و به بالکن رفتم. عجیب هوس یک نخ سیگاری رو کرده بودم که مدتها بود از خودم دریغ کرده بودم. به خاطر کی؟ امیر؟ امیری که حتی باهام صحبت هم نمیکرد؟
روی زمین نشستم و به فضای آلودهی شهر خیره شدم. هیچچیز از اول هم سر جاش نبود اما حالا دیگه زیادی به هم ریخته بود، مثل پازلی که باید میچیدی اما چندین قطعه از میانهش گم شده بودند.
و ضربهای به در خورد:
_میتونم بیام تو؟
چرخیدم و به ونوسِ در چارچوب نگاهی کردم:
_حتما.
صدام گرفته بود، چرا نباشه؟ زندگیم هم گرفته بود.
روی زمین، روبروم، نشست و آهسته گفت:
_حالت خوبه؟
خوب نبودم. چنان نبودم که دیگه حتی نمیتونستم نقش بازی کنم. چنان که دیگه همه میفهمیدند.
_نه.
رک و راست گفتم. وقتی همه چنان متوجه میشدند که برای خودشون واجب میدیدند که از حالم بپرسند دیگه دروغ معنی نداشت.
_دلارام...
نگاهش کردم:
_میتونی با من حرف بزنی، مطمئن باش اگر چیزی هست که دلت نمیخواد کس دیگهای خبردار بشه رازت پیش من مخفی میمونه.
برای لحظاتی بهش خیره شدم. به موهای خرمایی بلندش که صورتش رو قاب گرفته بود و چشمهای قهوهای تیرهاش که به نظر صادق میرسید.
میتونستم بهش بگم؟
ونوس متولد کانادا بود، تا همین سال پیش اونجا زندگی کرده بود. دایرهی اطرافش پر از آدمهایی بود که به چیزی اهمیت نمیدادند، از کشوری اومده بود که طرز فکرهای ما رو قدیمی میدونست.
یعنی متوجه میشد؟
یعنی حالش رو به هم نمیزدم؟
یعنی خودش هم طرز فکر جدیدی داشت؟ طوری که این کار من رو عیب ندونه و مثل تمام اروپاییهای دیگه خودم رو بر تمام دنیا ارجح بدونه؟
_ونوس...
لبخندی محو زد:
_من... کاری کردم که حالا دیگه به درستیاش شک دارم.
به سمتم نگاه کرد ولی چیزی نگفت. منتظر موند تا خودم ادامه بدم و من از این بابت ازش متشکر بودم:
_من...
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم:
_تو میدونی صیغه چیه؟
یک تای ابروش بالا رفت و با حرکت سر تایید کرد، ولی باز هم چیزی نگفت. لب گزیدم و گفتم:
_من... و امیر...
چشمهاش کمی تنگ شد:
_شوهرخواهرم...
صورتم داغ شده بود و حس میکردم دیگه توانایی تکلم ندارم. آب دهانم خشک شده بود و حتی دیگه نمیتونستم از میان لبهام نفس بکشم. نفسهام از بینی صدای سوت میداد.
جدی نگاهم کرد و با لحنی خنثی، انگار که بیاهمیتترین خبر دنیا رو بهش داده باشم، گفت:
_با شوهرِ خواهرت صیغه کردید؟
این بار من بودم که با حرکت سر تایید کردم. شونهای بالا انداخت:
_الان مشکل چیه؟
با تعجب به سمتش نگاه کردم و ماتِ لحنی شدم که چنان باهام صحبت میکرد که انگار همین لحظه بهش خبر داده بودم که هوا تاریکه، چیزی که ذرهای ارزش اهمیت دادن نداشت.
نفسم توی گلوم گیر کرد. درست فکر کرده بودم، ونوس از همونهایی بود که خودم رو ارجح میدونست. ولی باز هم نتونستم لبخندی بزنم یا حالت صورتم رو تغییر بدم:
_من... حس میکنم اشتباه کردم.
لبخند ناراحتی، انگار که برام دل بسوزونه، روی لبهاش جا گرفت:
_چه اشتباهی؟
_فکر میکنم امیر در یک تصمیم ناگهانی این کار رو کرده... و حالا پشیمونه.
جعبهی سیگاری که موقع اومدن در دستش ندیده بودم از کنارش برداشت و فندکی از جیب جینش بیرون کشید:
_یکی میخوای؟
سرم رو تکون دادم و دست دراز کردم. اولی رو روشن کرد و به من داد و دومی رو بین لبهای خودش قرار داد. پک عمیقی به سیگار زدم و حس کردم که به گذشته برگشتم، حداقل به یک سال و نیم پیش...
آه، شیرین هنوز زنده بود.
کام دوم رو حتی از اولی هم عمیقتر گرفتم. شنیدم که ادامه داد:
_با هم خوابیدید؟
سیگار بین انگشتهام خشک شد و با حیرتی که باعث شد مثل مجسمه سر جام یخ بزنم بهش خیره شدم. لبهام ازم فاصله گرفته بودند و حداقل اینطوری از بینیام صدای سوت به گوش نمیرسید.
_ونوس!
بالاخره تونستم اسمش رو صدا کنم و با شنیدن لحن مبهوتم خندید. پک دیگری به سیگار زد و باز هم شونه بالا انداخت:
_دلارام، خواهش میکنم! سکس یکی از مهمترین قسمتهای یه رابطه است!
فقط تونستم سری تکون بدم:
_نه، با هم نخوابیدیم.
فکر داشتن رابطه با امیر باعث شد سرم داغ کنه، و به شب خیره شدم تا تغییر حالت چشمهام رو نبینه.
یک بار من رو نیمهبرهنه دیده بود، وقتی که از حموم در اومده بودم و فقط یک حوله دور بدنم پیچیده بودم، و بعد نزدیک بود که من رو ببوسه... و این نزدیکترین چیزی به یک رابطه بود که میتونست اتفاق بیفته.
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. دود رو از گلوم به بیرون فوت کردم:
_به این فکر کردی که اگر باهاش بخوابی شاید رابطهتون بهتر بشه؟
دود توی گلوم باعث شد به سرفه بیفتم.
_ونوس!
این بار عمیقتر خندید:
_دلارام، خواهش میکنم!
دود رو بیرون فرستاد:
_پس فکر کردی دلیل صیغهای که خونده شده چیه؟ برای یه مرد مذهبی یا سنتی صرفا برای آزادی بیشتره، برای اینکه بتونه لمست کنه، تو رو ببوسه، باهات عشقبازی کنه.
مکثی کرد، سرش رو عقب برد و به دیوار تکیه داد و به آسمان خیره شد:
_که بتونه ترتیبت رو بده!
گوشهام داغ شد و به استفادهی بینقصش از کلماتی که به کار میبرد گوش سپردم:
_دلارام! اغواش کن!اینم از پارت امروز :)
خوش بخونید ❤️
VOCÊ ESTÁ LENDO
بخیه | (16+)
Romanceدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...