یهکم شوخی پشتوانتی ببینیم. 👀
عصر، هیچکدوم حوصلهی رفتن به بازار یا ساحل رو نداشتیم، پس برنامه رو به فردا موکول کردیم. حسام و کیوان بیرون رفتند و یک پلاستیک بزرگ از تنقلات مختلف خریده بودند. میدیدم که توی پلاستیک زیتون، ژامبون و بادوم زمینی و کاکائو هم دیده میشد. و رزا خندید:
_فروشنده نفهمید اینا رو برای چی میخواهید؟
کیوان کتش رو روی کانتر انداخت:
_مگه بفهمه چی میشه؟
رزا خندید:
_شجاع شدیا!
کیوان خندید ولی چیزی نگفت. و هر پنج نفر با ظرفهایی که بستهها رو درش خالی کرده بودیم به سمت ایوان رفتیم. زیراندازی بزرگ انداختیم و روی زمین ولو شدیم. بطری ویسکی رو روی زمین گذاشت و در شیشهایاش رو برداشت. لیوانها رو به سمتش که هل دادم، ته هرکدوم رو پر کرد.
رزا که به بهراد تکیه داده بود روی زمین ولو شد و سرش رو روی پاش گذاشت:
_خب حالا چکار کنیم؟ فقط بخوریم؟ حوصلهامون سر میره که.
من هم روی زمین دراز کشیدم و سرم رو روی پای رزا گذاشتم:
_بازی کنیم.
حسام با دیدن ما زیر خنده زد:
_اوه اوه، هزارپای انسانی.
و با به یادآوری فیلم چندشآوری که مثال زده بود ناگهان پام رو بالا آوردم و کمی محکم روی سینهاش کوبیدم:
_گمشو، کثافت حال به هم زن!
خندید و تنش رو کمی کنار کشید:
_دروغ میگم مگه؟
دوباره با پا به همون نقطه کوبیدم:
_خفه شوووووووو!
زد زیر خنده و فقط خودش رو از من دور کرد. به اندازهی کافی که فاصله گرفت گفت:
_چه بازی بکنیم؟
لیوان رو برداشتم و از جا بلند شدم تا مایع تهش رو یک نفس بالا بدم:
_نمیدونم. از هم سوال بپرسیم و جواب بدیم.
مکثی کردم:
_ولی نه از این سوالهای مسخره مثل توی این جمع کی رو بیشتر از همه دوست داری یا چه میدونم... اولین بوسه یا از همون لوس بازیهاتون توی تولد فریماه.
حسام که فقط اوکی گفت، لیوان به دست روی زمین دو زانو خزیدم تا کنار کیوان جا بگیرم و لیوان رو دوباره پر کنم. و کمی بادوم زمینی توی دهانم ریختم.
بهراد خندید:
_خب... کی چراغ اول رو روشن میکنه؟
کیوان خندید و از ویسکی ته لیوانش نوشید:
_لات نمیری مهرآیین!
زدم زیر خنده:
_بزار چراغ اول رو میزبان عزیز روشن کنه.
خندید و زیر چشمی نگاهم کرد.
_باشه، بذارید فکر کنم.
لیوانهای همه رو دوباره پر کردم و مشتی چیپس برداشتم و خرچ خرچ جویدم تا سوال مورد نظر به ذهن کیوان برسه، و رزا گفت:
_پاشید یه بطری خالی بیارید بچرخونیم. همینطوری شانسی مزهاش بیشتره.
کیوان رفت تا یک بطری خالی بیاره، و من به گوشیام که داشت ویبره میرفت نگاهی کردم. در کمال تعجبم شمارهی شیرین روی صفحه افتاده بود... و انگشتهام انگار که از خود اختیار پیدا کرده بودند، تماس رو ریجکت کردم و گوشی رو خاموش.
و به در ورودی زل زدم تا برگشتن کیوان رو ببینم.
لبهام رو لیسیدم تا طعم دودی ویسکی ازشون جدا بشه، و کیوان برگشت. کنارم نشست و رزا و بهراد هم بلند شدند و نشستند.
و بطری چرخید، چرخید و سرش به من نشانه رفت:
_ای بابا!
کیوان خندید:
_بزرگترین ترست چیه؟
رزا خندید:
_هولی شت!
لبخندی بهش زدم و فکر کردم. واقعا بزرگترین ترسم چی بود؟ و لبهام رو روی هم فشار دادم:
_هرچی امشب گفته میشه همینجا هم خاک میشه. بفهمم این حرفها جایی درز پیدا کردن شکمتونو سفره میکنم.
همهاشون همزمان زیر خنده زدند:
_بزرگترین ترسم... کنار گذاشته شدنه.
و سکوت سنگینی برقرار شد. ته لیوان رو سر کشیدم و بطری رو چرخوندم تا جو از این بدتر نشه.
و رزا:
_اگر یه روز بیدار بشی و ببینی جنسیتت عوض شده چکار میکنی؟
درجا گفت:
_سرپا جیش میکنم.
جوابش چنان رک و قاطعانه و سریع بود که حتی نتونستم بخندم، فقط با تعجب و چشمهایی گرد شده نگاهش کردم:
_اینقدر موضوع مهمیه؟
بهراد خندید:
_تا تجربه نکنی نمیتونی حالش رو درک کنی.
در بطری رو به سمتش پرت کردم:
_گمشو!
_جدی میگم...
حرفش رو تهدیدکنان قطع کردم:
_بهراد! شروع نکن ها! بدم میاد!
خندید:
_خب توام، سوسول!
رزا خندید و بطری رو چرخوند. روی حسام فرود اومد:
_دردناکترین تجربهی جسمیات؟
حسام خندید و حس کردم که مشروب همهامون رو شجاع و راستگو کرده:
_گیر کرده لای زیپ.
بهراد از شدت خنده خم شد و سرش رو سجدهوار روی زمین گذاشت. دست مشتشدهاش رو که از شدت خنده به زمین کوبید من و رزا به هم نگاهی کردیم. و کیوان مشخص بود حتی از شنیدن حرف حسام هم دردش اومده.
و حسام به جلو خم شد، پس گردن بهراد رو گرفت و بلندش کرد:
_خیلی خب، بسه دیگه نکبت!
و با دست دیگرش بطری رو چرخوند. روی من فرود اومد:
_اگر مجبور به ازدواج با یک نفر در این اتاق باشی، اون کیه؟
نگاهم رو بین دوستهام چرخوندم. لبخندی روی لبهام جا گرفت و گفتم:
_رزا!
نیش رزا که باز شد، همزمان نیش بهراد هم باز شد و با لحن خندهداری که به طوری مصنوعی تلاش میکرد تا منحرفانه باشه گفت:
_جووووووووون! لـــِ...
و همین که رزا به سمتش حملهور شد کافی بود تا دهنش رو ببنده. مشتی به کمرش زد و فقط با حرص فحش داد:
_بیشعور! دیگه اجازه بهت نمیدم که مشروب بخوری.
بهراد خندید و دستهای رزا رو که داشت بهش مشت میزد گرفت و به دهانش نزدیک کرد و بوسید:
_هرچی شما امر بفرمایید رزِ من.
حس خلأ ناگهان قلبم رو پر کرد. و ذهنم پر شد از لبهایی که در خوابم حس کرده بودم.
ولی فقط لبخندی زدم و وقتی بهراد با ملایمت نرمهی دست رزا رو گاز گرفت، به سمت خودم کشیدمش:
_اوی، وحشی! گازش نگیر.
بهراد چرخید و آماده بود تا تیکهای بپرونه که با ضربهی ملایم رزا به سینهاش سکوت کرد.
بطری رو که برای بار دیگر چرخوندم، اینبار روی کیوانی فرود اومد که لیوان هنوز بین انگشتهاش بود و با دیدنم، لیوان رو به حالت به سلامتی برام کمی بالا برد و نیشخندی محو زد و به لبهای خوشحالتش که نگاه کردم ناخودآگاه پرسیدم:
_از کدوم یکی از اعضای بدنت راضی هستی؟
باید میگفتم صورتت، ولی دیگه دیر شده بود. مغزم داشت گرم میشد و مشروب داشت اثر خودش رو میگذاشت. دهان باز کرد تا چیزی بگه ولی بهراد ناگهان خودش رو جلو کشید. لبخند مسخره و خندهداری روی صورتش بود و دیدم که شلوارش رو کمی تنظیم کرد:
_اگر همین سوال رو از من بپرسی... جواب بهتری میگیری.
جیغ رزا که به هوا بلند شد زدم زیر خنده و نگاهی به کیوان کردم. دهانش از تعجب باز مونده بود و لیوان بین انگشتهاش خشک شده بود. و آهسته و زیر لب گفت:
_یا خود خدا... دیگه به این ندید بخوره. مُخش داره بندری میره دیگه.
رزا هنوز داشت بهراد رو مشت میزد:
_تو که جنبه نداری چرا اینقدر زهرماری میخوری بیتربیت؟
خم شد و گاز جانانهای از شونهی بهراد گرفت که دادش به هوا بلند شد و دوباره مشتش زد:
_بیظرفیت!
حرف زدنش حالتی بین غر و خنده داشت و حرفهاش رو از شدت حرص میکشید. و من به سمتش چرخیدم:
_از تو سوال نپرسیدم عن آقا.
خندید ولی قبل از اینکه چیزی بگه با نیشگون رزا ساکت شد. و کیوان فقط آهسته گفت:
_در جواب سوالت، چشمهام.
و بیحرف دیگری بطری رو که چرخوند، به سمت بهراد ایستاد:
_اگر من و تو هردو عاشق یه نفر بشیم... چکار میکنی؟
بهراد نگاهش کرد و هردو مچ رزا رو با یک دست گرفت و از خود دور کرد. داشت میخندید:
_نمیدونم... حالا شاید تا یه جاهایی دختره رو ول نکنم.
روی یه جاهایی که تاکید کرد، رزا چرخید و چشمغرهی بامزهای بهش رفت:
_جانم؟ دیگه چی؟ تا یه جاهایی؟
لبهای بهراد از هم فاصله گرفت:
_هان؟ چی شده؟
خوب داشت خودش رو به کوچه علی چپ میزد، ولی رزا بهتر از اینها میشناختنش:
_که چیشده، هان؟
و دوباره روی سرش افتاد و مشغول زدن شد. میدیدم که آروم میزنه تا دردش نیاد، ولی بهراد سلیطهبازی درآورد:
_آی ایها الناس، این دختر من رو کشت. از یه نفر دیگه سوال بپرسید!
و سعی کرد رزا رو که تلاش میکرد تا دوباره گازش بگیره از خودش جدا کنه و رزا با حرص گفت:
_دیوث الان یه جاهایی رو با متر نشونت میدم.
به سمتشون رفتم و دستهام رو دور رزا انداختم. از شدت خنده تنم میلرزید، و آهسته از بهراد جداش کردم.
_بسه، ولش کن.
رزا انگشت وسطش رو به بهراد نشون داد، زبونش رو تا ته بیرون آورد و پشت بهش نشست. و بهراد دستش رو دورش انداخت و کنار صورتش رو بوسید و آهسته چیزی توی گوشش زمزمه کرد که رزا به وضوح شل شد. خندیدم و گفتم:
_بچرخون بچه!
بطری به سمت حسام ایستاد:
_یکی از فانتزیهای عاشقانهات رو بگو.
صداها داشت دقیقه به دقیقه شلتر و کشیدهتر میشد. حرفها واضحتر و بیپرواتر... خندهها بلندتر و قهقههوارتر... و ما پنجنفر دیگه قدرت این رو داشتیم که حتی به تَرَک دیوار هم بخندیم:
_عاشقانه یا سکسی؟
من و رزا همزمان گفتیم:
_اوووووووو!
بهراد فکری کرد:
_سکسی.
نگاهی به رزا کردم، و سعی کردم تصویر خوابی رو که دیده بودم از ذهنم برونم. لبهاش گرم بود...
نگاه حسام برای لحظهای توی فضا چرخید و بعد آهسته با صدایی که تقریبا غیرقابل شنیدن بود گفت:
_ایستاده، بچسبونمش به دیوار.
خجالت کشید، و من و رزا هم. بدون اینکه فرصت هضم چیزی رو که گفته بود بهمون بده فقط بطری رو چرخوند، و از رزا پرسید:
_تا حالا شده به بهترین دوستت حسادت کنی؟
نگاه رزا که به سمتم کشیده شد خم شدم تا بهش خیره بشم و لبخندی اطمینانبخش و آروم بهش زدم و دیدم که چشمهاش مثل بچهگربهای مظلوم شد:
_بهترین دوستم که دلارامه. و... آره.
خندیدم:
_واقعا؟ به چی؟
لب برچید:
_به چشمهات... آخه چشمهات خیلی خوگشله کیثافت.
هم خوشگله، و هم کثافت رو با لحن بچگانهای با حالتی ناز و بامزه گفت، و خندیدم. دست بردم و گونهاش رو کشیدم. وقتی خواست خودش هم به سمتم بیاد، روی تن بهراد افتاد و بهراد آهسته گفت:
_تو چشمهات برای من از همه قشنگتره عزیزم.
رزا با ناز دستش رو پس زد:
_به من نزدیک شدی نشدی ها!
پشت چشمی نازک کرد:
_وگرنه میزنم لهت میکنم.
و بطری رو که چرخوند، به سمت کیوان ایستاد:
_بهترین کاری که انجام دادی؟
داشت لیوان رو پر میکرد، و لیوانم رو به سمتش گرفتم تا برای من هم بریزه. زبونم سِر شده بود و ته گلوم احساس سوزش بیشتر شده بود. بدنم داشت شل و مغزم منگ میشد.
_انداختن اون آشغال توی آشغالدونی.
و مایع طلایی درون لیوان رو یکجا سر کشید و لیوان رو توی هوا بالا برد. همه بهش خیره شدیم. و میدیدم که لبخند روی لبهاش دردناکه. اما لبخند روی لبهای همهی ما ماسیده بود و همین باعث شد بگه:
_بیخیال بابا. من حالم اوکیه.
نیشخندی زد و به ما اشاره کرد:
_شماها رو دارم.
نگاهی بین ما چهار نفر رد و بدل شد و اولین نفری که روی زانو به کیوان نزدیک شد من بودم. دستهام رو دورش انداختم و سرم رو روی موهاش گذاشتم، و اونها هم به سمتش اومدند تا بغلش کنند. لحظهای در همین حالت که سپری شد انگار نفسش گرفت و کنارمون زد:
_برید کنار، خفهام کردید.
خندیدم و پنج لیوان رو پر کردم. چهار لیوانمون رو رو به کیوان رو بالا بردیم و همزمان گفتیم:
_به سلامتیات!
بازی کردیم و بازی کردیم...
و آخرش دیگه همه کاملا مست بودیم، به جایی که به مرحلهی اصطلاحی "مستِ پاره" رسیده بودیم. رزا روی بهراد ولو شده بود و بهراد داشت موهاش رو نوازش میکرد، توی حال خودشون بودند. و قبل از اینکه بتونم با سستی بطری رو بچرخونم موبایل حسام زنگ زد و تلوتلو خوران از جا بلند شد تا به سمتش بره.
کیوان لبخندی زد و به سستی گفت:
_خب، دلارام خانوم! مثل اینکه فقط من و تو موندیم. به من و تو افتاد.
سعی کردم لبخند بزنم ولی گیج بودم:
_بچرخون، ولی این بار آخری باشه؟ دیگه حال خودمم نمیفهمم! واقعا گیجم کیوان.
پرسید:
_جذابترین شخص این جمع کیه؟
نگاهش کردم. به چشمهای قهوهای روشنش، و تهریش بور دو روزهاش. موهایی که از شدت مستی بههم ریخته بود. و لبخند کجی زدم:
_بیا جلو!
خودش هم لبخند زد و کمی جلو اومد.
_اومدم.
_بیا جلوتر!
نخودی خندید:
_اومدم دیگه بابا! بگو!
چنان به هم نزدیک بودیم که میتونستم حرارت نفسها و بوی تلخ ویسکی که ازش بلند میشد حس کنم. اگر فقط ذرهای، در حد اپسیلونی، جلوتر میاومد میتونست لبهام رو ببوسه، و سرم رو کنار گوشش بردم و آهسته زمزمه کردم:
_هرکس که هست تو نیستی.
و زدم زیر خنده. این شوخی خنکم غش کردم و به پشت روی زمین افتادم و پاهام رو توی هوا تکون دادم. شکمم رو گرفتم و قهقهه زدم. لبخند خندهداری روی لبهای کیوان بود که نشان از گیجی و مستیاش داشت. گردنش و حتی کمرش به سمتم کشیده شده بودند، وقتی که به هم نزدیک بودیم، و به من خیره بود. و من داشتم از شدت خنده ضعف میکردم.
نگاه حسام که برگشته بود بین ما چرخید:
_چیه کیوان؟ چرا عین بز شدی؟
و کیوان به سمتش چرخید و کشیده و مظلوم گفت:
_تو هم؟
حالت حسام شبیه علامت سوال شد:
_تو هم نظرت اینه؟
چنان خندیدم که مجبور شدم دلم رو بگیرم. داشت دستشوییام میگرفت و من فقط شکمم رو بین دستهام فشار دادم و پهلو به پهلو روی زمین غلت خوردم. و نگاه رزا به سمت حسام کشیده شد:
_اوی، درست صحبت کن با بچه! بز عمته!
و کیوان لب برچید و به رزا خیره شد. چشمهاش گرد و درشت شده بودند و سیاهی مردمک کلشون رو در بر گرفته بود. رو به رزا با مظلومیت گفت:
_فقط تو بین اینها خوبی!
بهراد فقط در بطری رو به سمتش پرتاب کرد:
_اوی، نکنه من اینجا بُزم؟
خندیدم:
_در اون که شکی نیست!
به سمتم حمله برد و با حالت شوخی مشغول زدنم شد... و با دوباره بارون گرفتن وسایل رو جمع کردیم و به داخل خونه برگشتیم.
هرکس گوشهای افتاد و به معنای واقعی بیهوش شد.
شب، با حس سرمایی که به خاطر خوابیدن روی زمین غلت خورده بودم و به گرمترین نقطهی نزدیک پناه برده بودم. و صبح، با صدای خندهای از بالای سرم یکی از چشمهام رو باز کردم و به چهرههای بالای سرم نگاه کردم. رزا، بهراد و حسام...
هر سه نفر به خاطر مستی بیشازحد شب پیش به هم ریخته و ژولیده بودند و من فقط دستی به سرم زدم و غریدم:
_حناق، چه مرگتونه؟ بِبُرید صداتونو!
بلندتر که خندیدند من هم بلندتر غر زدم:
_خفه شید پفیوزا!
و صدای ضعیفی از کنارم ناله کرد:
_ای خدا، آرومتر.
روی پهلو چرخیدم و به کیوان نگاه کردم. سر هردوی ما روی یک بالش، اون روی پهلو خوابیده بود و صورتش تقریبا داشت روی شونهام فشرده میشد. آهسته خودم رو کنار کشیدم و با ملایمت سرش رو دوباره روی بالش گذاشتم. منبع گرمایی که دیشب بهش پناه برده بودم... کیوان بود.
ساعت تقریبا یازده صبح بود.
از جا بلند شدم و با دیدن خندهی پرصدا و عمیق بهراد فقط ضربهی محکمی به شکمش زدم که آخش به هوا بلند شد و رفتم تا صورتم رو بشورم. صبحانه خوردیم و قهوهی فراوان، و هر پنج نفر دوش گرفتیم تا بوی ویسکی که از تکتک ما ساطع میشد کَنده بشه.
و برای خرید بیرون رفتیم. مانتو و شلوار جین همرنگی پوشیده بودم، بوتهای مشکی و شال زرد رنگی. آستینهای بافت زرد رنگم از زیر مانتو بیرون زده بودند.
و به راه افتادیم.
بازار رنگی و قشنگ بود. زمین نم دار از بارون، بوی خاک باران خورده، سبزی فضا، همه باعث میشد که از ته دل لبخند بزنم. دست در دست رزا به دکهها، میزها، و گاریها نگاه میکردیم.
نفسم رو با تمام قدرت داخل کشیدم و رزا خندید. توضیح دادم:
_بوی خاک نمخورده روحم رو نوازش میکنه.
لبخندی زد:
_میدونم!
و صدای حسام به گوشم رسید:
_الو...
مکثی کرد و لبخند صورتش رو پر کرد:
_سلام عزیزدلم.
چرخیدم، لبخندی بهش زدم و دست تکون دادم. آستینهای بافت مشکی رنگش رو تا روی آرنجهاش بالا زده بود. و دستی توی موهاش کشید:
_خوبی؟ کجایی؟
ازش چشم گرفتم و حس کردم که درجا موجی از اضطرابی بیدلیل به قلبم هجوم آورد. از حسام چشم گرفتم و به لبهای رزا خیره شدم که داشت با بهراد حرف میزد، ولی صدایی نمیشنیدم.
ضربهای به پهلوم خورد:
_دلارام؟
تکونی خوردم و نگاهم رو به کیوان دوختم که صدام کرده بود:
_بله؟
_خوبی؟
برای لحظهای نگاهش کردم و آهسته گفتم:
_نه، و نمیدونم چرا!
از بازار روزانه رد شدیم و شاید ربع ساعتی که پیاده رفتیم، به قسمت مغازهها و پاساژها رسیدیم. حسام هنوز داشت با تلفن حرف میزد، و میدونستم که فرد پشت خط فریماهه، و رو بهش گفت:
_یه لحظه...
و گوشی رو تا جایی که ممکن بود از صورتش فاصله داد و به مانتویی در ویترین اشاره کرد. بالاتنهای قرمز داشت با آستینهای پفی و پایینتنهاش کلوش و مشکی بود. و آهسته و با احتیاط گفت:
_اون خوبه؟
من و رزا چرخیدیم و با دقت بیشتری به مانتو نگاه کردیم:
_واسهی کی؟
با اشاره کردن به تلفن نشون داد که برای فریماه میخواد، و رزا ذوق کرد:
_قشنگه.
حسام خندید، انگشت شستش رو بهش نشون داد و خودش وارد مغازه شد. ما چهارنفر هم پشت سرش...
مانتو رو خرید و بعد وارد پاساژ کناری شدیم. و نگاهم به مغازهی لباس بچگانه خیره شد. چیزی در قلبم فرو ریخت.
به ست لباس نگاه کردم. هودی صورتی راهراهی بود با سرهمی تیرهتری که شکل یک گوزن روش دوخته شده بود. کفشهای کوچکی، شاید اندازهی دو انگشت کنار هم، مثل کفشهای باله با بند نازکی روش... و قلبم درد گرفت. ناخودآگاه کف دستم رو روی سینهام فشار دادم و خم شدم. و رزا با نگرانی به اندازهی خودم خم شد و دستش رو روی کمرم گذاشت:
_خوبی؟
آهی کشیدم، بلند شدم و کمرم رو صاف کردم:
_آره...
_چی شده؟
کیوان بود که پرسید، و من میدونستم. دلم برای شیرین تنگ شده بود. بغض کرده به سمت مغازه رفتم و پرسیدم:
_این رو بخرم؟
حتی نفهمیدم که سوالم رو از کی پرسیدم. ولی همه که آره گفتند و تایید کردند، وارد مغازه شدم. و چند دقیقهای بعد لباس نوزاد توی باکسی بین دستهام بود.
از مغازه که بیرون اومدیم کیوان با ناباوری گفت:
_یه ریزه لباس چرا اینقدر گرون؟
رزا خندید، حتی من هم ضعیف خندیدم. قلبم انگار داشت به سمت باکس کشیده میشد تا لباسها رو دربیارم و به سینهام بچسبونم. اولینکاری که بعد از برگشت به تهران انجام میدادم رفتن به خونهی شیرین بود.
دلم براش تنگ شده بود...
خیلی تنگ...
باز هم گشتیم، حسام برای فریماه یک شال قرمز هم خرید. بهراد و رزا و کیوان برای والدینشون خرید کردند... و من فقط باکس رو به سینهام فشار میدادم و راه میرفتم و به ویترینها نگاه میکردم. روسری زمینه مشکی گلداری هم برای شیرین خریدم.
و باز راه رفتیم. و باز خرید کردند. کیوان برای خودش هودی کرمی رنگی خرید. حسام برای خودش کتونی خرید. رزا مانتو و شلوار، بهراد پیراهن.
شاید حدود دو یا سه ساعت بود که راه میرفتیم، و چای و قهوهای که صبح خورده بودم داشت من رو اذیت میکرد. باید از دستشویی استفاده میکردم و تا جایی که میشد تحمل کرده بودم. دیگه نمیتونستم...
پس از یکی از مغازهدارها کلید دستشویی رو گرفتم، وسایلم رو به دست دوستهام دادم و با حداکثر سرعتی که در خودم میدیدم به سمت دستشویی دویدم.
توی آینهی کثیف دستشویی به خودم نگاه کردم. کمی ریمل زیر چشمهام ریخاه بود. شالم و صورتم رو مرتب کردم و با حال بهتری، چون از فشار خبری نبود، بیرون اومدم. لبخند بزرگی روی لبهام نشوندم، کلید رو تحویل دادم، تشکر کردم... و نگاهم به چهرهی رنگ پریدهی رزا خیره شد که انگار روح دیده بود. درجا تمام احساسات بد به سمتم حمله کردند. لبخند روی لبهام ماسید و آهسته، جوری که از شدت استرس ناگهان ضعف کرده بودم، پرسیدم:
_چی شده؟
فقط گفت:
_مادربزرگم... دلارام! مادربزرگم...
گوشیاش بین انگشتهاش میلرزید و حس میکردم میتونه همینجا روی زمین بنشینه و زیر گریه بزنه:
_چی شده؟ حالش دوباره بد شده؟
صدام میلرزید... و همین حرفم کافی بود تا بغضش بترکه:
_نه... از دست...
نفسش پس رفت:
_مرده، مامان جونم...
ناخودآگاه دستهام رو دورش حلقه کردم و به سمت خودش کشیدمش و حس کردم تمام حال خوبم پر شد و به هوا رفت. رزا داشت زار میزد و تمام بدنش توی بغلم میلرزید. حال پسرها دست کمی از من نداشت. صورتشون چنان وارفته و بدحال بود که با نگاه هم میشد فهمید مشکل بزرگی پیش اومده.
و فقط تونستم بگم:
_تسلیت میگم...
چی باید میگفتم؟
اینجور وقتها تمام کلمات انگار از ذهن فرار میکردند. انگار مغز هرکس به مغز یک نوزاد تازه به حرفافتادهی دو ساله تبدیل میشد. و محکمتر توی بغلم فشارش دادم و صدای گریهاش بلندتر شد. داشت هق میزد و میلرزید و لباسم رو چنگ زده بود.
_وای خدا... وای خدا...
حسام خم شد و با دو دست تمام کیسهها رو برداشت، کیوان باکسها رو روی هم چید، و من و بهراد هرکدوم یک دست رزا رو گرفتیم تا بیرون ببریمش و از نگاههای خیرهای که داشت زیاد و زیادتر میشد دورش کنیم.
_وای...
هرچند لحظه یکبار نفسش پس میرفت، هق میزد و دوباره هوا رو درون ریههایش میکشید.سلام، سلام...
شبتون به خیر.
اینم یه پارت دیگه... نسبتا کوتاه.
امیدوارم دوست داشته باشید.
نظراتتون خوشحالم میکنه💕
YOU ARE READING
بخیه | (16+)
Romanceدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...