74

116 17 21
                                    

و تابستون رسید، این یعنی که نزدیک به دو ماه گذشته بود.
ونوس بیشتر از همیشه پیشم می‌اومد. حتی وقتی می‌دید حرف نمی‌زنم باز هم می‌اومد. همیشه با شیرینی، قهوه یا حتی گل می‌اومد. می‌اومد و از خودش حرف می‌زد. از خاطراتش در کانادا، از مدرسه می‌گفت، از دوست‌هاش، از دوست‌پسرهاش... من فقط نگاه می‌کردم. نه خانواده‌ای داشتم که ازش بگم، نه عشقی داشتم که می‌تونستم ازش بگم، نه دوست‌پسری... و دوست‌هام رو؟ خودش می‌شناخت.
چه موجود حوصله‌سربری بودم من... چه زندگی حوصله‌سربری داشتم من...
نشسته بود و باز با لهجه‌ی بهترشده‌اش حرف می‌زد که ناگهان پرسیدم:
_از خانواده‌ات بگو.
لبخندی زد:
_بابا یه شرکت کشت و صنعت داره، مامان خانه‌داره و من تک‌دخترم.
لبخندی زدم:
_تو چی؟
لبخند روی لب‌هام ماسید:
_بابا شرکت موادغذایی داره، مامان روانشناسه. خواهرم هم که...
فرهاد و آذر، چه مادر و پدری.
لبخند محزونی زد:
_تو واقعا قوی هستی. نمی‌دونم باید چی بگم. نمی‌تونم هیچ‌وقت خودم رو حتی تصور کنم که توی شرایطت باشم. خیلی...
مکث کرد:
_سخته.
لحظه‌ای در سکوت به هم نگاه کردیم و سعی کرد بحث و جو رو عوض کنه:
_تو... کسی رو توی زندگی‌ات نداری؟
جرعه‌ای از چای‌ام نوشیدم و پوزخندی زدم. توی زندگی‌ام؟ نه! هیچ‌کس رو. توی قلبم؟ خیلی وقت بود که جاخوش کرده بود. توی مغزم؟ یک لحظه هم کنار نمی‌رفت.
فقط گفتم:
_نه.
خندید و در حالی که چهار زانو روی زمین نشسته بود خودش رو جلو کشید:
_کام‌آن! حتما باید یکی باشه. حتی رو یه نفر هم کراش نداری؟
کراش... هه، کراش. کراش یعنی چی؟ شکستن؟ پس کسی رو داشتم که من رو شکسته بود. خرد کرده بود، اون هم به کوچک‌ترین ذرات ممکن.
فقط گفتم:
_نه!
خندید، ولی با حالت طنزی لب‌هاش رو برچید:
_فکر می‌کنم به من راستش رو نمی‌گی!
سعی کردم بخندم:
_نه، باور کن راستش رو می‌گم.
_آخه نمی‌شه که.
جدی گفتم:
_ترجیح می‌دم تنها بمونم.
و این‌یکی رو راست می‌گفتم. تنها موندن از شکستن دوباره بهتر بود. چقدر دیگه جای شکستن داشتم؟ من ریز شده بودم، شبیه خاکستر.
_ولی اگر به یه نفر فرصت بدی، شاید... از تنهایی بهتر باشه. نه؟
جدی پرسیدم:
_تو هیچ‌وقت تنها بودی؟
پاهاش رو توی شکمش جمع کرد. تاپ سیاه‌وسفید با راه‌راه‌های افقی پوشیده بود و شلوارک شورت مانند سیاهی. پاهای خوش‌فرمش از مچ درهم قفل شده بودند:
_خب... نه.
_پس نمی‌تونی درک کنی ترس از تنهاتر شدن چطور می‌تونه...
مکث کردم. نمی‌خواستم خیلی افشا کنم، ولی قفل صندوقچه‌ی دلم از شدت پر بودن داشت می‌ترکید:
_باعث بشه همه رو پس بزنی تا فقط از خودت محافظت کنی.
آهی کشید و چیزی نگفت.
نفسی کشیدم و ته‌مونده‌ی تلخ چای‌ سرد‌شده‌ام رو سر کشیدم. دلم پیش امیر بود. حس می‌کردم تبدیل به یک تکه از وجودم شده که حالا با نبودنش، این جای خالی توی ذوق می‌زنه.
بیشتر از سه ماه بود که شیرین رفته بود. بیشتر از سه ماه از آخرین بار دیدنش می‌گذشت.
پوزخند مسخره‌ای توی سرم نقش بست. ونوس چه دل خوشی داشت که از عشق می‌پرسید. من اندر‌خم یک کوچه بودم. حتی نمی‌دیدمش، حتی از دور. و دلم؟ تنگ... تنگ‌تنگ، به کوچکی یه نوک سوزن.

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now