20

154 21 17
                                    

با زنگ خوردن موبایلم نگاهی به صفحه کردم و با دیدن اسم حسام آهی کشیدم. در حالی که پام رو روی پدال گاز می فشردم، تماس رو برقرار کردم و صداش در گوشم پیچید:
_سلام دلی جان...
از تک به تک کلماتش، از ذره ذره ی لحنش عشق می بارید. و سعی کردم لبخند بزنم. ولی قلبم انگار داشت از غم منفجر می شد.
_سلام، دارم میام.
مکثی کردم:
_ببخشید که دیر شد. حرف هام طول کشید.
در جا پرسید:
_چیزی که نگفت؟ کاری که نکرد؟
تلخ خندیدم:
_نه، خوشحال هم شد که قراره از شرم خلاص بشه.
و زمزمه وار ادامه دادم:
_البته فکر می کنم...
قسمت دوم حرفم رو نشنید، ولی در جواب اولی گفت:
_اون باید تو رو روی چشماش جا بده.
پوزخندی زدم:
_کدوم شوهرخواهری این کار رو میکنه حسام؟ کدومشون قبول می کنه که خواهر زنش برای یه مدت کاملا نامعلوم پیششون زندگی کنه؟ نظم و روتین زندگی اشون رو به هم بریزه؟ معلوم نیست که آینده چی پیش رو داره. اون چرا باید باری رو که یه نفر دیگه به شونه گرفته تحمل کنه؟
حسام داشت عصبی می شد و این از عوض شدن حالت نفس کشیدنش مشخص بود. و ناگهان پرسید:
_چرا ازش طرفداری می کنی؟
آهی کشیدم:
_نمی دونم، شاید...
_شاید چی؟
_چون تحمل کسی که ازش نفرت داری غیر ممکنه.
تماس رو به پایان رسوند تا حواسم از رانندگی پرت نشه، و دقایقی بعد در مقابل محل مقرر شده رسیده بودم. و به سمت حسام رفتم که کمی دورتر به دیوار تکیه داده بود و پای راستش رو به دیوار زده بود. کلاه بافت زرشکی رنگی روی سرش بود و دسته ای کوچک از موهای فرِش از لبه ی کلاه بیرون زده بود. موبایل به دست، انگشت شستش روی صفحه جا به جا می شد و برای دقیقه ای متوجه من نشد که روبروش ایستاده بودم و دست به سینه نگاهش می کردم. و ناگهان به خودش اومد، سرش رو بالا گرفت و مستقیم توی چشم هام خیره شد.
لبخندی، به آهستگی افتادن برگی از درخت، روی لب هاش جا گرفت.
_سلام...
هنزفری هاش رو از گوش هاش درنیاورده بود و این باعث شد تا کلمه اش رو به حالت فریاد بیان کنه. خندیدم و بدون اینکه نشون بدم که فریادش مستقیم در مغزم فرو رفته، دست بردم و هنزفری اش رو پایین افتادم.
و آهسته جواب دادم:
_سلام.
لب هاش کمی از هم فاصله گرفته بودند و غیرمنتظره دست برد و کلاهش رو از سرش کشید. خیره نگاهم می کرد و من درست مثل تندیسی زرین روبروش ایستاده بودم و کاری به جز تماشا شدن از من بر نمی اومد.
و بعد از چند لحظه ای نفس عمیقی کشید که انگار مدت ها حبس شده بود:
_بریم؟
چرا دوستم داشت؟
کدام ویژگی من باعث می شد که دوستم داشته باشه؟
چرا این ویژگی باعث نمی شد که دیگری دوستم داشته باشه؟
برای من بمونه...؟
و هیچکدوم از خونه ها رو نپسندیدم.
در اولی از فضا به خوبی استفاده نشده بود. دومی نورگیر نبود. و سومی سرویس بهداشتی کوچکی داشت.
وقتی بعد از ناامید شدن در کافه روبروی حسام نشسته بودم و شیر و شکر رو در قهوه به هم می زدم، شنیدم که گفت:
_ناراحت نباش دلی، هر چقدر که لازم باشه باهات میام تا خونه ی دلخواهت رو پیدا کنی.
لبخندی زورکی زدم:
_ممنون حسام، تو واقعا با محبتی.
بی پروا گفت:
_چون عاشقتم!
انگار که تیر خورده باشم، یا جریان برقی با ولتاژ بالا از تنم رد شده باشه، سر بلند کردم و خیره نگاهش کردم. انگشت هام روی دسته ی فنجان خشک شده بود و سعی می کردم نگاهم رو ازش بگیرم. و سعی می کردم بفهمم که چرا دوستم داره؟
و بی اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم سوال رو پرسیدم:
_چرا دوستم داری؟
دست جلو آورد و انگشت هام رو که روی میز قرار داشتند فشرد:
_نمی تونم حسی رو که می شه براش دلیل آورد عشق بدونم.
دهانم باز شده بود تا کلمات روی زبانم جاری بشن، ولی قبل از اینکه حتی صدایی ادا کنم التماس کرد:
_خواهش می کنم دلارام، نگو!
دهانم بی اختیار چفت شد و دیگه نتونستم حرفی بزنم.
_نگو که دوستم نداری. بهم یه فرصت بده.
نمی دونستم که باید چه چیزی بگم تا حالش بدتر نشه، دلش نشکنه، ناراحتی پرش نکنه...
_من... من...
کلمات در ذهنم شکل نمی گرفتند و انگار باریکه ای از یخ دور مغزم شکل گرفته بود و مانع رسیدن افکار می شد. و بالاخره، ولی به سختی، گفتم:
_باید بهم وقت بدی. باید فکر کنم.
لب هام خشک شده بود. دلم می خواست به شدت سرفه کنم تا گرفتگی گلوم برطرف بشه.
_به من وقت می دی؟
ذوق کرد. انگار که دنیا رو بهش داده باشم، و با هیجان گفت:
_حتما، حتما، هرچقدر که بخوای...
نگاه هاش انگار برق تازه ای پیدا کرده بود. انگار جان دوباره گرفته بود...
من بی رحم بودم، یا بی احساس و یک کثافت به تمام معنا؟ که معطل کرده بودمش و به قول پارمیس که یک بار طعنه زده بود "روی یک انگشت" می چرخوندمش؟
تا مسیری رسونده بودمش و وقتی به خونه رسیدم، نزدیک به ده بود. و در رو که باز کردم، حجم خفه کننده ای از بوی عطری مردانه به ریه هام هجوم آورد.
امیر اینجا بود...
آب دهانم رو به زور قورت دادم و صورتم از جای بهبود یافته ی ضربه تیر کشید. ناخودآگاه با پشت دست پوستم رو لمس کردم و سعی کردم با نفس عمیقی، به خودم مسلط بشم.
فایده نداشت، نه! دهانم از طعم فلفل می سوخت.
کیفم رو روی شونه ام جا به جا کردم و با صورتی که سعی می کردم به سختی سنگ باشه وارد خونه شدم.
بوی عطر...
بوی چای ی محبوبش، با زعفران...
ترکیب بوی زنبق و رز...
و صداش به گوشم رسید. نتونستم که اخم نکنم، و وارد که شدم، مستقیم بهشون خیره شدم.
انگشتر به انگشت حلقه ی شیرین برگشته بود و سبد گل روی میز خودنمایی می کرد.
سرم رو پایین انداختم. انگار که همه ی این ها خاری به چشمم باشه، و زمزمه وار سلامی اجباری بلغور کردم. و بدون زدن حرف دیگه ای یا انتظار برای گفته شدن کلامی از سمت اون ها، به سمت اتاقم رفتم. ولی...
کاش حداقل اجازه می داد که نفسی تازه کنم. صدای شیرین که به هوا برخاست، سرجا خشک شدم. امیر برگشته بود و دوباره مهربان شده بود. دوباره دلارامش شده بودم.
و فقط به سمتش برگشتم. اعضای صورتم از بی حسی درد گرفته بودند. و با لحن سردی که انگار درش بی اراده بودم گفتم:
_تبریک عرض می کنم!

بخیه | (16+)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora