فریماه...
فریماه لعنتی این پیام رو توی گروه دوستانهی پنج نفرهامون و گروه ورودی دانشگاهمون فرستاده بود. بدنم یخ کرده بود. حس میکردم که سرما داره مثل زهر به تنم رسوخ میکنه. درد قلبم حالا دیگه فقط روحی نبود، بلکه داشت به جسمم هم فشار میآورد. انگار که نیزهی سرتیزی درون سینهام فرو رفته و از کمرم بیرون زده باشه. میتونستم همینجا بمیرم، درد داشت ذرهذره ذرات بدنم رو از هم جدا میکرد.
چرا با من اینکار رو کرده بود؟ چرا... به هرکسی خوبی میکردم با بدیاش قلبم رو میشکست؟
و صدای مهری رو از دوردست شنیدم:
_دلارام جان، چرا نِمیـ...
و هینِ بعدش بلندتر و واضحتر به گوشم رسید. بلند گفت:
_امیر جان؟
چشمهام رو باز نمیکردم که ببینم. میترسیدم اگر نگاه کنم کلماتی که بیشرمانه فرستاده بود دوباره جلوی نگاهم شکل میگیرند. میترسیدم که درست مثل یک فیلم ترسناک کلمات به هم بچسبند، هیبتی از یک موجود وحشتناک به خود بگیرند و جانم رو بگیرند.
صورتم داشت داغ میشد و اینبار از شدت خجالت نبود. برخلاف گرمای وحشتناک و سوزان تنم عرق سردی از کف سرم تا تیرهی کمرم راه گرفته بود. بالا رفتن فشار رو توی تمام بدنم حس میکردم. صورتم انگار داشت منفجر میشد، و... کتفم درد میکرد. رگی از دستم از کتف تا آرنج تیر میکشید.
خم شدم و کف دستم رو روی قفسهی سینهام فشردم و مهری ناگهان گفت:
_امیر جان... امیر...
هول شده بود و استرس از تاروپود صداش مشخص بود، ولی من درد داشتم. چنان درد داشتم که نمیتونستم به کس دیگری اهمیت بدم.
_داره سکته میکنه. دخترم، دلارام جان...
نفس گرفت:
_دلارام جان، دخترم...
قلبم ناگهان بیشتر مچاله شد و من بیشتر در خودم جمع شدم:
_قرص... یه قرص زیرزبونی بیار برای این دختر.
حس کردم که کس دیگری، که جز امیر فرد دیگری نمیتونست باشه، کنارم نشست. صدای بمش توی گوشم پیچید:
_دهنت رو باز کن.
نتونستم. نتونستم فکم رو تکون بدم، و حس کردم که چونهام رو گرفت، لبهام رو از هم فاصله داد، و قرص رو زیر زبانم هل داد.
و در کمال ناباوری، ناگهان مشت نسبتا پرقدرتی به قفسهی سینهام کوبید. یکبار، دوبار...
و نفس کشیدم.
نفسم هق مانند بیرون آمد و حس کردم که قفسه سینهام به مرز انفجار رسید. بدنم برای لحظهای شُل شد و قبل از اینکه روی زمین بیفتم، دستهای مهری دورم حلقه شد. چشمهام رو بستم و سعی کردم نفس بکشم، ولی در عوض فقط عق زدم. قرص داشت زیر زبونم آب میشد، ولی تغییر چندانی در خودم حس نمیکردم. هنوز احساسی بین سوختن و یخ زدن داشتم. هنوز قفسه سینهام و کتفم تا آرنجم درد میکرد، هنوز احساس سکته داشتم.
دست مهری رو حس کردم که توی موهام نشست و نوازشم کرد. قلبم داشت توی مشتی فشرده میشد و تمام احساسات بد دنیا توی وجودم سرازیر شده بودند. احساس میکردم سِر شدم، دلم میخواست گریه کنم ولی نمیتونستم. شاید اگر گریه میکردم سبک میشدم، ولی چشمهام خشک شده بود،دهانم خشک شده بود، قلبم خشک شده بود.
چشمهام رو بستم و شنیدم که امیر گفت:
_مامان، برو براش یه مانتو و روسری بیار، باید ببرمش دکتر.
به زور گفتم:
_خوبم.
جدی گفت:
_نه، نیستی، حرف نباشه.
حتی انرژی نداشتم که چیز دیگری بگم، فقط سری تکون دادم و چشمهام رو روی هم فشردم.
حس کردم که مهری آهسته از من جدا شد و امیر در عوض من رو گرفت تا زمین نخورم و آهسته من رو به مبل تکیه داد.
آروم گفتم:
_آبروم رو برد... آبروم رو برد امیر!
صدام چنان ضعیف و نفسزنان به گوش رسید که بعید میدونستم تونسته باشه بشنوه، ولی شنید و نفس عمیقی کشید:
_نگران نباش.
هق زدم، ولی گریه نمیکردم:
_چطور؟ چطور... نگران... نباشم؟ من... من...
بغض بیخ گلوم رو چسبید و فکر کردم که دارم میمیرم، و صدای پای مهری به گوشم رسید که بهم نزدیک شد، من رو جلو کشید و مانتو رو تنم کرد و خنکای پارچه روی پوستم نشست. بازوم رو گرفت، بلندم کرد و وقتی خواست خودش هم بیاد، امیر مانعش شد:
_نمیخواد مامان، من هستم. شما خونه بمون.
گفت:
_نمیتونم، دلم شور میزنه.
خم شد و چیزی کنار گوشش گفت که درست نشنیدم، ولی مهری با بیمیلی سری تکون داد و گفت:
_باشه، باهام در تماس باش.
آهسته گفت:
_چشم.
و مکث:
_دعا کن.
و دستش رو زیر بازوم انداخت و من رو به سمت ماشین هدایت کرد. احساس ضعف و درد داشت به من غلبه میکرد. حالم چنان بد بود که امکان داشت هر لحظه بیهوش بشم، و امیر جدی گفت:
_راه بیا دلارام، راه بیا.
عصبانی نبود، دستور نمیداد، ولی جدیت توی صداش باعث شد پاهام رو کمی تکون بدم و سعی کنم قدم بردارم. یادم میاومد که جایی شنیده بودم که دکتر به بیمار سکتهکرده گفته بود اگر در اون لحظه سرجاش میایستاد یا مینشست، حتما میمرد.
و سعی کردم پاهام رو تکون بدم.
حالت تهوع داشتم و دلم میخواست گوشهای روی زمین بنشینم و عق بزنم. حالم بد بود، احساس خنجرخوردهای خیانتدیده رو داشتم. فریماه، لعنتی...
خنجر رو تا دسته توی قلبم فرو کرده بود.
بیشتر به امیر تکیه دادم و بازوش رو گرفتم. اینقدر حالم بد بود که حتی این نزدیکی هم باعث بهتر شدنم نمیشد.
داشتم میمردم...
حس مرگ داشتم.
توی ماشین که نشستم، فقط سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم. صدای ملایم امیر رو شنیدم:
_دلارام؟
نفسی کشیدم:
_بَـ... بله؟
_نخواب.
به سختی جملات رو ادا میکردم، درد شدیدی در سینهام مانع نفس کشیدنم میشد:
_خواب... نیستم.
نفسی کشید:
_ببین چطوری به حسابش برسم...
حرص توی صداش مشخص بود، و گفتم:
_ولش... کن. ارزشش رو... نداره.
آهسته گفت:
_به خودت نگاه کن عزیزِ من، ببین حالت رو! داری میگی که خودت ارزشش رو نداری؟
گفت عزیز من و انگار خون به تنم، روح به جانم دوید. انگار بار اول بود که چنین کلمهای رو میشنیدم، انگار اولین باری بود که عزیز کسی بودم.
سعی کردم نفس عمیقی بکشم ولی با سرفه همراه بود. و بعد، حس کردم که سرعت ماشین به طرز محسوسی بالا رفت:
_امیر؟
صداش زدم و توقع نداشتم، ولی شنیدم که جواب داد:
_جانم؟
قلبم با حرکت ماشین در سینه تکون خورد:
_من... آدمشناس... خوبی... نیستم.
نفس گرفتم:
_از شواهد... امر... مشخصه.
باز نفس کشیدم:
_تو... فکر... میکردی... اینطور... بشه؟
نفس عمیقی که کشید بیشباهت به آه نبود:
_نه، فکر نمیکردم.
_اینقدر... بازیگر... خوبی... بود؟
لبهام رو به هم فشردم و شنیدم که گفت:
_گاهی نمیشه به سرعت آدمها رو شناخت.
_این... نشناختن...
من رو شکست.
حرفم رو خوردم و سعی کردم به چیزی فکر کنم تا درد رو فراموش کنم. هرچیزی، ولی فقط تونستم به صورت امیر خیره بشم، صورت نگرانش با ابروهایی که در هم گره خورده بود...
نگران من بود، نگران من بود.
به خودم قول دادم تا از این به بعد همیشه خوب باشم تا پیشانی قشنگش رو چینخورده نبینم، تا ابروهای پرپشتش رو گرهخورده نبینم، تا نگرانش نکنم.
نفهمیدم چقدر گذشت، ولی بالاخره به بیمارستان رسیدیم، برای چند دقیقهای روی صندلی نشستم تا امیر کارها رو انجام بده حس سرگیجه داشتم، حس درد شدیدی که نمیدونستم به خاطر اینه که شاید سکته کردم، یا نه...
فریماه سکتهام داده بود.
به معنای واقعی...
کمی بعد روی تخت دراز کشیده بودم، تحت نظر بودم، مانیتور بوق میزد و سرم به دستم وصل بود. امیر کنارم نشسته بود و نگاهم میکرد. در نگاهش هیچ ردی از حسی به جز نگرانی دیده نمیشد. گفته بودند که سکته رو رد کردم، و نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. شاید دلم میخواست واقعا سکته کرده باشم و از این به عنوان وسیلهای استفاده کنم تا از فریماه انتقام بگیرم.
چشمهام رو بستم و دلم خواست که از شدت درد، هم روحی و هم جسمی، به خواب برم، و فکر کنم جزو معدود دفعاتی بود که خواستهام اجابت شد و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم احساس انرژی بیشتری داشتم. هنوز خسته بودم، و باز هم روحی و هم جسمی، ولی میتونستم راحتتر نفس بکشم، و...
به سمت چپ چرخیدم و نگاهم به امیر برخورد کرد. ساعد دستش روی تخت قرار گرفته بود، و سرش رو روی دستش گذاشته بود. برای لحظهای چشمهام رو بستم، ولی دیگه خوابم نمیاومد، شاید هم نمیبرد. شاید به خاطر امیر بود، در کنارم، که خوابم نمیبرد. آهسته به سمتش دست بردم و روی موهاش رو لمس کردم. بار اولی بود که اینقدر صمیمانه لمسش میکردم. موهاش زیر انگشتهام درست به نرمی ابریشم بود، و... ناخودآگاه لبخندی زدم. با اینکه حالم چندان هم خوب نبود، با اینکه هنوز بدنم از سردی قطرات سرم که توی رگم میرفت میلرزید، ولی لبخند زدم و لبخندم واقعی بود.
آخ که چقدر دوستش داشتم.
سرش رو بلند نکرد، انگار واقعا خوابش برده بود، و من از خدا خواسته باز به موهاش دست کشیدم. طرهای از موهاش دور انگشتم پیچید، و من با سادگی پیش خودم فکر کردم که وقتی دستهی کوچک و کوتاه موش خودش دور انگشتم پیچ خورده، بدون اینکه من انگشتهام رو درون موهاش فرو کنم، حتما اون هم نمیخواد از من جدا بشه...
چه فکر احمقانهای.
از خودم شرمم شد و دستم رو عقب کشیدم. ذهنم به سمت چهرهی خندان و اندام پوشیده در لباس سفید عروس شیرین کشیده شد، و ناگهان دستهاش رو حس کردم که مادرانه در آغوشم گرفت.
و... دستم رو روی سینهام گذاشتم و نفس کوتاهی کشیدم. این احساس از پایه و اساس اشتباه بود. امیر تا آخر عمر برای من در کنار شیرین میاومد، هربار لمس کردنش، هربار نگاه بهش من رو به یاد خواهر جوانمرگم میانداخت.
و کاش کاری از دستم برمیاومد. کاش میتونستم دست ببرم، قلبم رو بیرون بکشم و از شر این همه احساس ضد و نقیض خلاص بشم.
چرخیدم و به سِرُم نگاه کردم، فقط برای اینکه از امیر نگاه گرفته باشم. تصویر شیرین حالا در پس نگاهم، درست روی نقطهای از مغزم که مربوط به درد بود، سمج ایستاده بود و پا میکوبید. صداش هنوز از خاطرم نرفته بود، و با همون صدایی که کم دیده بودم عصبانی بشه، حالا با خشم و نفرت داد میزد:
_بابا و مامان راجع بهت راست میگفتن، توی لعنتی درست مثل سوگند، مثل مادرت، خونه خرابکن و هرزهای. لعنت به روزی که بهت رحم کردم و پیش خودم آوردمت.
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و نفسی که کشیدم تمام تنم رو به لرز انداخت. کاش دستم آزاد بود و میتونستم هردو دستم رو روی گوشهام فشار بدم، شاید فایده میکرد.
ولی نه...
آهی کشیدم و توی سرم رو به شیرینِ جیغجیغو گفتم:
_تو نمیخوای من خوشحال باشم؟
شاید اصلا دوستم نداشت، شاید تمام اینکارهاش از روی وظیفه و دلسوزی بود. و شاید هم...
داشت.
این فکر باعث شد دلم غنج بره و اشک گوشهی چشمهام رو نم بزنه.
خواستههای من کوچک بودند. من میخواستم خوشحال باشم، خوشبخت باشم، تنها نباشم و کسی رو داشته باشم. همین... همین و همین. خواستهی زیادی بود؟
شیرین دیگه نبود، من باز هم نمونهی دومی از سوگند میشدم اگر میخواستم با امیر باشم؟
یک طرف ذهنم آره میگفت و طرف دیگر نه.
باز نفس کشیدم و چشمهام رو بستم. شیرین در پس چشمهام گوشهای ایستاده بود، دستهاش رو زیر بغلش زده بود و با نفرت نگاهم میکرد. بهش بیتوجهی کردم و سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم ولی نگاهش پسِ سرم رو میسوزوند.
نفس عمیقی کشیدم که باعث شد سر امیر بالا بیاد. چشمهاش کمی قرمز بود و کمی پف داشت، و آهسته پرسید:
_بیداری؟ کی بیدار شدی؟
لبخند محوی از صدای بم و خشدارش به خاطر خواب زدم، و باز دلم غنج رفت. صداش حتی جذابتر هم شده بود، و گفتم:
_زیاد نیست.
صدام دیگه نمیلرزید، نفسم پس نمیرفت، و میتونستم بدون قطع شدن حرفهام صحبت کنم:
_چرا بیدارم نکردی؟
لبخندم کمی بزرگتر شد، کمی کجتر:
_چرا بیدارت کنم؟
آهسته نفسی کشیدم:
_حالم خوبه، به موقع به دادم رسیدی.
نفس خودش هم عمیق بود، انگار راحت و آسوده بود.
فقط گفت:
_استراحت کن آرام.
باز آرام صدام کرد، باز دلم ریخت، و من گفتم:
_باشه.
_چشمهات رو ببند.
به حرفش گوش دادم:
_یادت باشه... میخوام بعدا باهات صحبت کنم. راجع به یه چیز مهم.
باز گفتم:
_باشه.
به هم نگاه کردیم و من چشمهام رو آهسته به هم فشار دادم. لبخند امیر جایگزین تصویر شیرین شده بود.سلام، سلام...
حالتون چطوره؟
امیدوارم خوب باشید 🙂❤️
این پارت رو دوست داشتید؟
یهکم فریماه رو مستفیض کنید،
دل همهامون خنک میشه :)
نظرات قشنگتون خوشحالم میکنه. 💕⭐
KAMU SEDANG MEMBACA
بخیه | (16+)
Romansaدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...