Chapter 2

796 205 24
                                    

زمستان از راه رسیده بود و اکنون هوا در حال تاریک شدن بود. باد سردی گونه اش را نوازش کرد و تره ای از موهایش را به پرواز درآورد. اسبش را نگه داشت و لب گشود:

_امشب همینجا استراحت میکنیم.

×چشم

از اسب پایین آمد و منتظر برپایی چادر ها شد.

.

.

.

کریس آرام به جان نزدیک شد و با تن صدای پایینی گفت:

*قربان منتظر چی هستین؟ نکنه می‌خواین تا صبح زیر نظرشون بگیرین؟

جان با شنیدن این حرف نگاه تیزی نثارش کرد و باعث شد کریس پشیمان از گفتن این حرف سرش را پایین انداخته و آب دهانش را قورت دهد.
جان نگاهش را از او گرفت، پارچه مشکی ای که بر روی دهانش بود را بالاتر آورد و لب گشود:

+تعداد محافظاشون خیلی زیاده باید یه جوری غافل گیرشون کنیم.

کریس جرعتش را جمع کرد و گفت:

*نقشه ای داری؟

جان از زیر ماسک نیشخندی زد:

+بی سر و صدا همشونو میکشیم و تمام وسایلاشونو با خودمون می‌بریم.

.

.

.

درون چادر گرمش در حال استراحت بود که سردی چیزی را روی گلویش احساس کرد. سریع چشمانش را باز کرد و به مرد سیاه پوشی که بالای سرش ایستاده بود خیره شد.
هاشوان نیشخندی زد و لب گشود:

×اگه می‌خوای زنده بمونی بهتره ساکت باشی و با ما بیای امگا کوچولو.

ییبو با شنیدن کلمه "کوچولو" اخمی کرد و آرام بر روی تخت نشست، نفس عمیقی کشید و لب گشود:

_تو کی هستی؟ چی از جونم می‌خوای؟

هاشوان کلافه نفسش را بیرون داد:

×به تو ربطی نداره که من کی هستم شیرفهم شد؟ الانم پاشو بریم رئیسم بیرون منتظره. اگه عصبانی بشه بد میبینی.

و بدون اینکه شمشیرش را غلاف کند کمی به سمت ییبو خم شد:

×ببینم تو امگای کوچولو که قصد نداری رئیسو عصبانی کنی هوم؟

ییبو دستانش را مشت کرد و با لحن عصبانی گفت:

_من کوچولو نیستم بار آخرت باشه اینجوری باهام حرف میزنی. 

دستش را بلند کرد و شمشیر هاشوان را از روی گردنش کنار زد و غرید:

_غلاف کن این لعنتیو می‌خوام پاشم.

هاشوان پوزخندی زد و صاف ایستاد:

×میبینم که امگای شجاعی به تورمون خورده. منو باش که خیال میکردم با یه امگای ضعیف طرفم. 

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant