زمستان از راه رسیده بود و اکنون هوا در حال تاریک شدن بود. باد سردی گونه اش را نوازش کرد و تره ای از موهایش را به پرواز درآورد. اسبش را نگه داشت و لب گشود:
_امشب همینجا استراحت میکنیم.
×چشم
از اسب پایین آمد و منتظر برپایی چادر ها شد.
.
.
.
کریس آرام به جان نزدیک شد و با تن صدای پایینی گفت:
*قربان منتظر چی هستین؟ نکنه میخواین تا صبح زیر نظرشون بگیرین؟
جان با شنیدن این حرف نگاه تیزی نثارش کرد و باعث شد کریس پشیمان از گفتن این حرف سرش را پایین انداخته و آب دهانش را قورت دهد.
جان نگاهش را از او گرفت، پارچه مشکی ای که بر روی دهانش بود را بالاتر آورد و لب گشود:+تعداد محافظاشون خیلی زیاده باید یه جوری غافل گیرشون کنیم.
کریس جرعتش را جمع کرد و گفت:
*نقشه ای داری؟
جان از زیر ماسک نیشخندی زد:
+بی سر و صدا همشونو میکشیم و تمام وسایلاشونو با خودمون میبریم.
.
.
.
درون چادر گرمش در حال استراحت بود که سردی چیزی را روی گلویش احساس کرد. سریع چشمانش را باز کرد و به مرد سیاه پوشی که بالای سرش ایستاده بود خیره شد.
هاشوان نیشخندی زد و لب گشود:×اگه میخوای زنده بمونی بهتره ساکت باشی و با ما بیای امگا کوچولو.
ییبو با شنیدن کلمه "کوچولو" اخمی کرد و آرام بر روی تخت نشست، نفس عمیقی کشید و لب گشود:
_تو کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟
هاشوان کلافه نفسش را بیرون داد:
×به تو ربطی نداره که من کی هستم شیرفهم شد؟ الانم پاشو بریم رئیسم بیرون منتظره. اگه عصبانی بشه بد میبینی.
و بدون اینکه شمشیرش را غلاف کند کمی به سمت ییبو خم شد:
×ببینم تو امگای کوچولو که قصد نداری رئیسو عصبانی کنی هوم؟
ییبو دستانش را مشت کرد و با لحن عصبانی گفت:
_من کوچولو نیستم بار آخرت باشه اینجوری باهام حرف میزنی.
دستش را بلند کرد و شمشیر هاشوان را از روی گردنش کنار زد و غرید:
_غلاف کن این لعنتیو میخوام پاشم.
هاشوان پوزخندی زد و صاف ایستاد:
×میبینم که امگای شجاعی به تورمون خورده. منو باش که خیال میکردم با یه امگای ضعیف طرفم.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanfictionDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...