پادشاه پر جلال آسمان چون الماسی درخشان از مابین محافظین استوارش بیرون آمده و روشنایی خود را به مردمانش تقدیم نمود.
آلفای راهزن دقایقی میشد که چشم گشوده و به ارباب زاده جوان که آهسته در آغوشش به خواب رفته بود می نگریست. در عمق دیدگانش اندوه را میشد دید. درد نبود فرزندی در آینده ذهن و قلبش را رهایی نمی بخشید. او با خود عهد بسته بود در مقابل امگایش چیزی در این باره بر زبان نیاورد اما قادر به آرام کردن خود نبود.
شیائو جان قسم خورده بود هیچ گاه به دلایل نامعقول ارباب زاده جوانش را ترک نکند و شاید می توانست با گذشت زمان به آن شرایط عادت کرده وجود فرزندی از خون خود و معشوقش را کاملا به فراموشی بسپارد.آهی در دل کشید و گیسوان بلورین امگا را نوازش نمود. فراموش کردن چنین مسئله ای برای هر شخصی دشوار بود اما او می توانست در کنار محبوب ترینش اندوه را از دل خود بزداید.
نگاهش را در چهره آرام و زیبای ییبو چرخاند و در نهایت سرش را کمی جلوتر برده پیشانی امگا را آهسته بوسید. همان لحظه ارباب زاده جوان چشم گشوده به او نگریست. جان با دیدن چشمان باز ییبو لبخند کوچکی بر لب نشاند و دستش را بر روی کمر عریان امگا نهاد.
+خوب خوابیدی عزیزم؟ درد نداری؟
ییبو پلکی زد و بیحرف سرش را جلو برده بوسه ای پرصدا از لبان جان گرفت.
_مگه میشه بین بازوهای آلفام باشم و خوب نخوابیده باشم؟!
لبخند جان عمیق تر شد و امگا را جلوتر کیشده کاملا به خود چسبانید. سپس به عمق چشمان امگایش نگریست و آهسته به گونه ای که نفس هایش به پوست لطیف صورت ییبو برخورد کند زمزمه نمود:
+حس میکنم هر لحظه بیشتر عاشقت میشم. چرا انقدر دیر پیدات کردم؟
ییبو دستش را بلند کرده متقابلا آلفا را در آغوش کشیده و سپس چشم بسته با لبخندی زیبا نوک بینی اش را آهسته به نوک بینی جان مالید.
_دیر پیدام نکردی. اتفاقاً به موقع پیدام کردی!
جان سوالی چند بار پلک زد.
+منظورت چیه؟
ییبو پوزخندی بر لب نشاند.
_اگه قبل ترش باهام آشنا میشدی اصلا اتفاقات خوبی در انتظارت نبود چون من خیلی……….
ESTÁS LEYENDO
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanficDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...