Chapter 59

192 66 21
                                    

سپیده‌ دم سر رسید و سپس نور ضعیف تاج طلایی رنگ پادشاه مشرق، از مابین حفاظ قدرتمند محافظین استوارش نمایان شد

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

سپیده‌ دم سر رسید و سپس نور ضعیف تاج طلایی رنگ پادشاه مشرق، از مابین حفاظ قدرتمند محافظین استوارش نمایان شد.   
ارباب زاده جوان به آرامی چشم گشود و نخستین چیزی که مقابل دیدگانش دید، چهره غرق در خواب و غنی شده از آرامش آلفایش بود. از پهلو مقابل یکدیگر خوابیده بودند و آلفا چنان امگا را مابین بازوانش نگه داشته بود که امگای جوان می‌ترسید با کمی تکان خوردن آلفای راهزن را بیدار کند.  

لبخندی کوچک بر لبان امگا نقش بست. دستش را آهسته از روی پهلوی آلفا برداشته و سپس با انگشت اشاره بر روی ته ریش زبر و جذابش کشید. شک نداشت که آلفای او جذاب ترین مرد جهان است و او از آنکه قلبش را دو دستی تقدیم آن آلفا کرده بود بسیار به خود می‌نازید و از داشتن آلفای راهزن در کنار خود احساس شعف و غرور می‌کرد.

ارباب زاده جوان دیده بر هم نهاده نفس عمیقی از فرمون‌های خوش‌عطر و آمیخته شده خودش و آلفایش کشید. جان شب گذشته رات شده بود و او را نیز نات کرده بود. امگای جوان لرزش کوچک قلبش از درد را درون سینه‌اش واضحاً حس نمود و بزاق دهانش را از بغض فرو خورد. او قسم خورد که هیچ‌گاه یونگ را نبخشد. آن آلفا هم در گذشته و هم در حال او را عذاب داده بود و با آخرین عملش شانس باروری را سنگدلانه از امگای جوان زدوده بود. ارباب زاده جوان با خود عهد بست که حتی در آن دنیا هم از آن مرد نگذرد. به خاطر تمامی سختی‌هایی که به او داد…. به خاطر عذاب‌های گذشته…. به خاطر زخم‌های شکم و پهلویش…. و در نهایت به خاطر بچه‌دار نشدنش در آینده!

آلفای راهزن با احساس نوازش چانه‌اش چشم گشود. صورت امگا را دید که با فاصله‌ای اندک از او قرار داشت و انگشتش به آرامی چانه و ته‌ریش او را نوازش می‌کرد. هنوز هم خمار خواب بود با این حال لبخند ملیحی بر لبانش جای گرفته سرش را اندکی جلو برد و بوسه عمیق و کوتاهی بر لبان زیبای معشوقش نشاند. آلفای راهزن هیچ‌گاه نمی‌توانست از بوسیدن لبهای نرم و درشت امگایش دست بکشد. 

ییبو بلافاصله چشم گشود و با آلفا که با دیدگانی نیمه‌باز و لبخندی پرستشگرانه به او خیره بود نگریست. مجدد لبخندی زد و اندکی در آغوش جان تکان خورد.

_بیدار شدی.

جان سر تکان داد و امگا را نزدیک‌تر به خود کشیده صورتش را در گردن سفید و لطیفش پنهان نمود. نفس عمیقی از رایحه شیرین و خوش‌عطر امگایش کشیده بینی‌اش را آهسته به پوست گردنش مالید. 

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora