Chapter 6

597 171 5
                                    

با شنیدن صدایی چشمانش را به آرامی باز کرد. کمی مکث کرد، بلند شد و نشست. همانطور که خمیازه میکشید نگاهش را به دنبال پیدا کردن جان دور تا دور چادر چرخاند، هنگامی که اثری از او ندید خواست از جایش بلند شود که متوجه لباسی بر رویش شد. نگاه متعجبش را به لباس داد و دستی بر رویش کشید. آن لباس برای چه کسی بود؟ کمی فکر کرد و یادش آمد که آن را دیشب بر تن جان دیده بود. 

چشمانش گشاد شد، با شناخت کمی که از جان داشت نمی‌توانست باور کند که لباس خودش را بر روی او انداخته بود.
از جایش برخاست و همراه با لباس جان از چادر خارج شد. همزمان با بیرون آمدنش، لینگ به سمتش دوید و با چشمانی اشک آلود سر تا پایش را نظاره کرد.

~ارباب جوان شما حالتون خوبه؟ وای خدایا نمیدونین از دیشب تا الان چقد نگرانتون بودم، خداروشکر که سالمین آه واقعا خداروشکر.

ییبو که از بچگی به این کار او عادت داشت خنده ای کرد و بازویش را گرفت.

_لینگ لطفا آروم باش! درسته همونجور که خودت میبینی من سالمم.

نیشخندی زد و با لحن مغروری ادامه داد:

_درضمن اگه اونا بخوان اذیتم کنن میدونی که هزار تا روش برای عملی نکردن کارشون بلدم.

دستش را به سمت مویش که به خاطر دویدن بر روی شانه اش افتاده بود برد و آن را عقب فرستاد. دوباره به چهره اش نگاه کرد و لبخند گرمی زد.

_انگار هیچوقت قرار نیست این عادت نگران بودنتو ترک کنی.

با این حرف او، لینگ هم به خنده افتاد و سرش را پایین انداخت. 

جان که شاهد تمامی این اتفاقات بود، با دیدن صمیمیت شدیدی که بین ییبو و خدمتکارش بود اخمی کرد و چشم غره ای نثارشان کرد. در حال قدم زدن بود که بیرون آمدن ییبو از چادر و به دنبالش، دویدن آن دخترک مزاحم به سمتش را دیده و کنجکاوی او را مجبور به ایستادن کرده بود.

نگاهش را از آنها گرفت، برگشت و به راه افتاد. 

ییبو از گوشه چشم حرکت چیزی را حس کرد، سریع نگاهش را به آن سمت داد و جان را دید که در حال دور شدن از آنهاست. بازوی لینگ را رها کرد و به سمت جان دوید. 

_هی صبر کن!

پشت لباسش را گرفت و او را وادار به ایستادن کرد. جان بدون آنکه به سمتش بچرخد با لحن سردی لب گشود:

+اگه نمیخوای دستتو از دست بدی بهتره لباسمو ول کنی.

با این حرف او، ییبو نگاهش را به دستش داد و سریع لباسش را رها کرد. رو به رویش ایستاد و لباسی که چند دقیقه قبل بر روی خود دیده بود را بالا آورد.

_خودت لباستو میندازی روم بعد وقتی بهت دست میزنم میگی ولش کنم وگرنه دستمو قطع میکنی؟ نکنه الان که این یکی لباستو انداختی بودی روی بدنم میخوای بدنمو قطع کنی؟!

جان نگاه تیزی نثارش کرد و باعث شد دهانش را ببندد. لباسش را از دستش کشید بدون زدن هیچ حرفی با قدم های بلند به راه افتاد.

ییبو نگاه کجی نثارش کرد و زیر لب گفت:

_ایش مردک سرد و بی‌احساس.

نگاهش را از جانی که در حال دور شدن از او بود گرفت و به اطراف داد. با دیدن ییشینگ و کریس که دور یک آتش کوچک نشسته بودند چشمانش برقی زد و به طرفشان پا تند کرد. لبخندی زد:

_هی آلفاهای راهزن سلام!

با دیدن نگاه بی معنی آن دو، لبخندش محو شد.

_چتونه؟ مگه چیز بدی گفتم؟ خب راهزنین دیگه!

کریس چشم غره ای نثارش کرد و نگاهش را به آتش مقابلش داد. ییشینگ هم لبخندی زد و لب گشود:

*بیا بشین.

ییبو با شنیدن این حرف او، نگاه حرصی اش را از کریس گرفت و به سمتشان رفت، کنار ییشینگ بر روی زمین نشست و مانند آن دو نگاهش را به آتش داد.

_فقط خودتون چهار تایین؟

*چی؟

_تعدادتون منظورمه...

*آها آره، ولی یه جیه هم داریم.

توجه ییبو با این حرف جلب شد، به سمتش چرخید و با تعجب به حرف آمد:

_واقعا؟ خب پس… الان کجاست؟ 

ییشینگ با یادآوری وضعیت شوان‌لو آهی کشید.

*اون مریضه و توی یه خونه ی کوچیک و توی یکی از شهر های نزدیک به اینجاست.

ییبو هم سری تکان داد و با ناراحتی نگاهش را از او گرفت و به دست هایش خیره شد. چند ثانیه ای به سکوت گذشت که ییبو طاقت نیاورد و شروع به سخن کرد:

_راستی شماها دیشب چطوری فهمیدین که من فرار کردم؟

کریس با شنیدن این حرف او، نیشخندی زد و لب گشود:

×اتفاقات زیادی افتاده امگا کوچولو.

ییبو عصبانی نیم خیز شد.

_تو…

کریس خنده بلندی کرد و دستانش را جلویش سپر کرد.

×اگه میخوای ادامشو برات تعریف کنم بهتره آروم بشینی سر جات تکونم نخوری.

ییبو نفس حرصی کشید و درست نشست.

_باشه حالا بگو ببینم دیشب چه اتفاق کوفتی ای افتاد...

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora