این پارت به دلیل فول اسمات بودن دارای محدودیت سنی میباشد. عزیزان زیر 🔞 سال خواهشمندم رعایت کرده و فقط انتهای این پارت رو مطالعه بفرمایند.
.
**********
.
درون وان چوبی نشسته و دیده برهم نهاده گردنش را به عقب خم کرده بود. در تفکراتش سیر میکرد و به رفتارهای اخیر امگایش میاندیشید. چرا به او چیزی نمیگفت؟ چرا او را همدم خود نمیدانست و حرفهایش را با او در میان نمیگذاشت؟ آلفای راهزن فاصله اندکی تا مشکوکی داشت. چه اتفاقی افتاده بود که او نباید از آن باخبر میشد؟
آهی کشید. ارباب زاده جوان با رفتارهایش او را نگران و کلافه میساخت.صدای باز شدن درها را شنید و سپس رایحهای آشنا تمام وجودش را پر کرد. چشم گشوده نگاهش را به همان سمت دوخت و ییبو را کمی آن طرف تر در حال در آوردن لباسهایش دید. نیشخندی کوچک بر لبانش جای گرفت و سعی نمود فضا را اندکی عوض نماید.
+دلت برام تنگ شده بود امگا؟ برای همین اومدی اینجا؟
ارباب زاده جوان عریان شده به طرف آلفای راهزن گام برداشت. جان غرق در نگریستن به پوست سفید و زیبای امگایش شد. ییبو کنار وان ایستاد و نگاه خیرهاش را به آلفا دوخت.
_دوستت دارم!
بیمقدمه این جمله کوتاه را بیان کرد. هنوز هم بغض داشت و چشمانش براق شده میلرزید.
نیشخند از لبان آلفای راهزن پر کشید. غمی که در وجود امگایش بود را واضحاً احساس کرد. رایحه امگای جوان نیز این حیث را اثبات مینمود. از طریق بینی نفس عمیقی کشید و یک دستش را به طرف ییبو دراز کرده زمزمه نمود:+بیا اینجا.
ارباب زاده جوان بغضش را فرو خورده دست آلفایش را گرفت و سپس گام به درون وان آب گرم نهاد. جان او را روی پاهای عریان خود نشاند. ییبو دستانش را بر روی شانههای ورزیده جان قرار داده متقابلا در آن فاصله اندک در چشمانش زل زد.
آلفای راهزن لبخندی کوچک بر لب نشانیده گیسوان لطیف امگای جوان را نوازش کرد.+منم دوستت دارم. امگای من.... امگای زیبای من.....
ییبو دستانش را به دور گردن آلفا حلقه کرد و بیطاقت سرش را جلو برده در مابین گردنش پنهان نمود.
ESTÁS LEYENDO
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanficDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...