از درد شدیدی که در سرش پیچیده بود چشمانش را به آرامی باز کرد. نخست اجسام مقابلش تار مینمود. چهرهاش در هم رفته دستش را به سرش گرفت و سعی نمود به حالت نشسته دربیاید.
چند باری پلک زد و سپس زمانی که دیدگانش واضح شدند نگاهش را در اطراف گرداند. اتاقی به سبک اروپایی....
آنجا کجا بود؟
نمیدانست.
آن مکان برای آلفای راهزن بسیار ناآشنا و غریب میآمد.با حس عجیبی نگاهش را به بدنش دوخت. لباسهای اشرافی! دستی به یقه لباس طلایی رنگش کشید. قطعا ابریشم بود! او آن جنس را خوب میشناخت.
همان لحظه در به کناری رفت و شخصی وارد اتاق شد. آلفا نگاهش را به همان سمت دوخت.
تاجر از دیدن بهوش آمدن جان با شادی مقابلش قرار گرفت._بالاخره بیدار شدی پسرم!
ابروان آلفای راهزن درهم رفت. پسرش؟
+تو کی هستی؟ من.... من کجام؟!
تاجر لبخندش را جمع کرده با احتیاط کنار جان بر روی تخت نشست. بزاق دهانش را فرو خورد. بازی شروع شده بود!
_شان تو چت شده؟ پدرخوندهی خودتو یادت رفته؟؟
پدرخواندهاش.... پدرخوانده؟؟ چرا یادش نمیآمد؟
+شان؟؟!
تاجر لبهایش را برهم فشرد. خوشبختانه دارو اثر کرده بود و او میبایست نقشش را به درستی ایفا کند تا جای هیچ گونه شک و ابهامی باقی نماند. دستش را بر روی دست مشت شده آلفای راهزن قرار داد.
_بهتره کمی بیشتر استراحت کنی. مثل اینکه شرابِ زیاد مغزت رو دچار اختلال کرده.
آلفا متوجه نمیشد. چه موقع شراب نوشیده بود؟ دیدگانش را برهم نهاده نفس عمیقی کشید. چه مرگش شده بود که حتی نامش را هم به یاد نمیآورد؟؟ بنا به گفته آلفای مسنِ مقابلش که به گفته خود پدرخواندهاش بود، از نوشیدن شرابی بسیار به آن حال افتاده بود و کمی بعد مجدد به حالت همیشگیاش بازگشته حتی از شر آن سر درد لعنتی خلاصی مییافت.
تاجر با سکوت آلفای راهزن فرصت را غنیمت شمرده از روی تخت برخاست._دیشب تا دیر هنگام مشغول نوشیدن بودی. سعی کن کمتر سمت شراب بری تا به این روز نیفتی.
نصیحتهای پدرانه!
آلفای راهزن هر چیز که از یاد برده بود، این یکی را خوب به یاد داشت. چشم گشوده به تاجر که اکنون عنوان "پدرخوانده" به خود گرفته بود نگریست و سر تکان داد.+باشه.
تاجر نمیدانست که یاوهگویی هایش آنقدر زود بر روی آلفای راهزن تاثیر میگذارند.
.
.
.
گوشه اتاقش نشسته بود و نگاهش را به مقابلش دوخته بود. چشمانش خشکی سوزانندهای داشت به گونهای که با تکان دادن سرش حتی تکانی کوچک، دیدگانش چون سرمای زمستان میسوخت.
نگاهش خاموش بود.
در وجودش احساس خلاء شدیدی میکرد.
امگای جوان حس مینمود بلایی بدتر و دردناک تر از کابوسش بر سرش آمده.درها به کناری رفت و لینگ در چهارچوب پدیدار شد. پادشاه حیات بخش آسمان دست گرمش را بر روی زمین چوبی و سرد اتاق ارباب زاده جوان کشید.
لینگ انگشتانش را بر کنارههای سینی کوچکی که در دست داشت فشرد و قدمی جلو برداشته خود را به کنار ارباب جوانش رسانید. امگا انگار که در عالم دیگری سیر میکرد.
لینگ در کنارش زانو زده نگاهش را به چهره غم دیدهاش چسبانید و آهسته زمزمه نمود:+ارباب جوان؟
ییبو پلکی زده به خود آمد. نگاهش را بالا داد و با دیدگانی تهی از احساس به دختر که کنارش بر روی زمین نشسته بود چشم دوخت.
چیزی نگفت.
چه میتوانست بگوید؟
اصلا مگر قادر به سخن گفتن بود؟امگایی که زمانی بیقیدانه حتی با خود هم حرف میزد و بسیار سرحال بود اینک انگار مرده بود و شخصی متفاوت با او جایش را پر کرده بود.
لینگ در تلاشی بسیار سعی نمود دیدگانش را به اشک ننشاند. کاسه سفالی شکلی که در سینی بود را برداشته در دستان امگا قرار داد.+لطفا این جوشانده رو بخورید. بهتون انرژی میبخشه.
ییبو نگاه خاموشش را به کاسه درون دستانش داد. انرژی میبخشید؟ کدام انرژی؟
مگر جوشانده دوای دردش بود؟
مگر با دارو همه چیز حل میشد؟
مگر جان برمیگشت؟؟دیدگان خشکش با قطرات خیس اشک مزین گشت. چشمانش به مانند کویری میمانست که سالها به انتظار قطرهای آب ایستاده بود.
قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین لغزید. جان...... نامش را بر زبان نیاورده بود اما همین که به یادش میافتاد و در ذهنش تکرار میشد غم چون سیلابی عظیم تمام وجودش را در خود غرق کرده راهی برای تنفس باقی نمیگذاشت.
لینگ با دیدن چشمان پر اشک ارباب جوانش به سختی بغضش را فروخورد. امگا نباید آنقدر درد میکشید. برای چه آلفا پیدا نشده بود؟ برای چه بازنگشته بود؟ یعنی امیدی بود برای بازگشت؟ یعنی ممکن بود آلفای راهزن به آنجا بازگردد؟
فرمونهای تلخ امگا از اندوه فراوانِ درونش به تدریج در اتاق پخش میشد. لینگ احساس مینمود دارد ذره ذره با ارباب جوانش نابود میشود. آن چه سرنوشتی بود؟ چرا باید ییبو به آن دچار میشد؟ چرا زندگی زیبا و شاد امگا باید به ویرانی مبدل میشد؟
چه گناهی داشت ارباب زاده جوان که تاوانش اینچنین سخت بود؟
یعنی امگا لیاقت یک زندگی خوب و پر شده از آرامش را نداشت؟
ESTÁS LEYENDO
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanficDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...