Chapter 30

430 142 20
                                    

روز ها یکی پس از دیگری در رنج و سختی سپری میشد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

روز ها یکی پس از دیگری در رنج و سختی سپری میشد. هیچ امیدی به زنده ماندن و به هوش آمدن ییبو نبود. حال و هوای قصر برای دوستانان و آشنایان امگا بدجور گرفته و نابسامان بود. 

ساعت ها میشد که جان خودش را به بلند ترین تپه در خارج از قصر رسانده بود و با چشمانی تهی از حس و امید به مقابلش می‌نگریست. ذهنش در جای دیگری سیر میکرد و نگاهش در جای دیگر. 

آنقدر در فکر فرو رفته بود که متوجه شخصی که از پشت نزدیکش میشد نبود. تا زمانی که صدایش را درست در کنارش شنید.

_نمیخوای چیزی بخوری؟

جان آهسته پلکی زد و به شوان‌لو نگریست.

+هیچ چیز از گلوم پایین نمیره

دختر نگران لبهایش را روی هم فشرد و دستش را بر روی بازوی جان قرار داد. 

_میترسم اگه همین جور پیش بری بیمار بشی

جان سر چرخاند و دوباره به فضای مقابلش چشم دوخت.

+دیگه امیدی برای زندگی کردن ندارم... اگه اون بره...دیگه هیچ چیز ازم باقی نمیمونه…

شوان‌لو آهی کشید و همانند جان نگاهش را به مقابلش داد. دیگر چیزی برای گفتن نبود. چه چیز می‌توانست بگوید در حالی که هیچ تاثیری روی حال آشفته و خراب برادرش نداشت. 

.

.

.

آسمان به رنگ تیره در آمده بود و آلفایی کوزه در دست با بی‌حالی و مست احوال در کوچه پس کوچه‌های بازار قدم میزد.

کوزه را بالا برد و محتویات درونش را تا نصفه سر کشید. همان لحظه یک طرف شانه‌اش با فردی برخورد کرد و کوزه از دستان بی‌حسش محکم بر روی زمین افتاد و چند قدمی را تلو‌تلو خوران به عقب رفت.

در یک لحظه خشم مانند لحافی سر تا پایش را پوشاند. اخمی بر پیشانی‌اش جای گرفت و به طرف پسری که با او برخورد کرده بود هجوم برد و یقه لباسش را درون مشتش فشرد.

+چه غلطی کردی ابله؟ مگه کوری؟؟

پسر بتا تحت تاثیر فرمون‌های خشم جان، بزاق دهانش را فرو خورد و سعی کرد دستان آلفا را از یقه لباسش جدا کند.

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Where stories live. Discover now