روز ها یکی پس از دیگری در رنج و سختی سپری میشد. هیچ امیدی به زنده ماندن و به هوش آمدن ییبو نبود. حال و هوای قصر برای دوستانان و آشنایان امگا بدجور گرفته و نابسامان بود.
ساعت ها میشد که جان خودش را به بلند ترین تپه در خارج از قصر رسانده بود و با چشمانی تهی از حس و امید به مقابلش مینگریست. ذهنش در جای دیگری سیر میکرد و نگاهش در جای دیگر.
آنقدر در فکر فرو رفته بود که متوجه شخصی که از پشت نزدیکش میشد نبود. تا زمانی که صدایش را درست در کنارش شنید.
_نمیخوای چیزی بخوری؟
جان آهسته پلکی زد و به شوانلو نگریست.
+هیچ چیز از گلوم پایین نمیره
دختر نگران لبهایش را روی هم فشرد و دستش را بر روی بازوی جان قرار داد.
_میترسم اگه همین جور پیش بری بیمار بشی
جان سر چرخاند و دوباره به فضای مقابلش چشم دوخت.
+دیگه امیدی برای زندگی کردن ندارم... اگه اون بره...دیگه هیچ چیز ازم باقی نمیمونه…
شوانلو آهی کشید و همانند جان نگاهش را به مقابلش داد. دیگر چیزی برای گفتن نبود. چه چیز میتوانست بگوید در حالی که هیچ تاثیری روی حال آشفته و خراب برادرش نداشت.
.
.
.
آسمان به رنگ تیره در آمده بود و آلفایی کوزه در دست با بیحالی و مست احوال در کوچه پس کوچههای بازار قدم میزد.
کوزه را بالا برد و محتویات درونش را تا نصفه سر کشید. همان لحظه یک طرف شانهاش با فردی برخورد کرد و کوزه از دستان بیحسش محکم بر روی زمین افتاد و چند قدمی را تلوتلو خوران به عقب رفت.
در یک لحظه خشم مانند لحافی سر تا پایش را پوشاند. اخمی بر پیشانیاش جای گرفت و به طرف پسری که با او برخورد کرده بود هجوم برد و یقه لباسش را درون مشتش فشرد.
+چه غلطی کردی ابله؟ مگه کوری؟؟
پسر بتا تحت تاثیر فرمونهای خشم جان، بزاق دهانش را فرو خورد و سعی کرد دستان آلفا را از یقه لباسش جدا کند.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
Fiksi PenggemarDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...