با گام های بلند خودش را به ضلع شرقی رساند و پشت دیواری پنهان شده تا نگاهی به اطراف انبار آذوقه بیاندازد. دو نگهبان یکی سمت راست و دیگری سمت چپ ایستاده بودند. اخمی کمرنگ مابین ابروان امگا نقش بست. باید به گونه ای آن دو نگهبان مزاحم را از سر راه برمیداشت و چاره ای جز استفاده از تاکتیک های رزمی اش نداشت.
آهسته از پشت دیوار بیرون آمد و هنگامی که پشت سر یکی از نگهبانان قرار گرفت با یک حرکت سریع، کناره دستش را به نقطه حساس بیهوشی در گردن آلفای نگهبان کوبید و او را بر روی زمین انداخت. با این عمل، نگهبانی که سمتی دیگر ایستاده بود متوجهاش شده و به طرفش هجوم آورد اما ییبو با مهارت تمام چرخی به دور آلفا زده و سریعاً همان عملکرد قبلی را بر روی او نیز پیاده کرد. سپس جسم بیهوش دو نگهبان را به گوشه ای منتقل نمود و به سرعت مقابل در انبار آذوقه قرار گرفت.
نگاهش را به سمت پایین برد. قفلی به در زده شده بود. کلافه دیدگانش را بر هم فشرده نفسش را به بیرون منتقل نمود. اکنون باید چه میکرد؟ نگاهش را در اطراف گرداند و با دیدن سنگی نسبتاً بزرگ سریعاً به طرفش شتافت و مجدد مقابل در قرار گرفت. لبهایش را بر روی هم فشرد و سنگ را محکم به قفل کوبید. مکرراً این عمل را تکرار نمود و در نهایت قفل شکسته و درهای چوبی از یکدیگر باز شدند.
ییبو سنگ را به طرفی پرت کرد و سریعا وارد شد. نور خورشید از بیرون به درون انبار تاریک میتابید و تمام محصولات آنجا را قابل دیدن میساخت. امگا نگاهی به اطراف انداخته سپس با گام های بلند به طرف کیسه های باز شده خشکبار و برنج رفت. دستش را درون کیسه خشکباری برده و اندکی خم شده بو کشید. پوزخندی بر لبانش جای گرفت و دستش را از کیسه بیرون آورده صاف ایستاد. مجدد نگاهش را به اطراف داد. زمان زیادی نمانده بود و میبایست هر چه سریع تر آن مکان را ترک میکرد.
نگاهش به آتشدان افتاد. به سمتش رفته مشعلی که در کنارش قرار گرفته بود را برداشته، مشعل را در آتشدان گذاشت و هنگامی که مشعل آتش گرفت، مجدد به طرف محصولات چرخید. باید آنجا را به طور کامل به آتش میکشید و تمامی محصولات مسموم را از بین میبرد تا کسی دچار مشکل نشده آسیب نبیند. اکنون مسئله این بود که چگونه میتوانست با یک مشعل کل انبار را آتش بزند؟ دندان هایش را بر روی فشرد و نگاهش را جدی در اطراف گرداند. انبار آذوقه شانگ بسیار بزرگ مینمود و همین سبب کلافگی امگای جوان میشد.
با دیدن کوزه های شراب سریعا به سمتشان شتافت. بزاق دهانش را فرو خورد. کاری که قرار بود انجام دهد خطر زیادی را به همراه داشت و او میبایست سریعا عکس العمل نشان دهد. کوزه ای برداشته محکم بر روی تمام کوزه ها پرتاب کرد و هنگامی که کوزه شکست و شراب بر روی بقیه کوزه ها جاری شد، مشعل را به همان سمت پرت کرد و به سرعت به طرف خروجی انبار گام برداشت.
انبار آذوقه با تمامی آذوقه هایش آتش گرفت و صدای هولناک انفجار و نیز در هم شکستن انبار چوبی در سرتاسر عمارت شانگ پیچید......
YOU ARE READING
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanfictionDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...