سلام.
4633 کلمه و 21644 کاراکتر خدمت شما.
این پارت یک جورایی پارت مهمی به حساب میاد. پس با دقت و آرامش بخونیدش.
ووت و کامنت فراموش نشه.
*******خورشید با حضورش چراغ روشن زندگی را بر سر جهانیان تابید و گرمای دلپذیرش را چون گلی تازه بهار به تک تکشان هدیه داد.
همراه با لینگ، همانطور که نگاهش را به اطراف داده بود و برای قدم زدن صبحگاهی به بیرون از اقامتگاهش آمده بود، به زمین تیر اندازی رسید و نگاهش به شخص بلند قامتی افتاد که پشت به او در حال تیر اندازی بود.
با شناختن شخص مقابلش، لبخندی بر لبان قلبی شکلش جای گرفت و با قدم های بلند به سمتش رفت.
_استاد!
وزیر چانگ متحیر به سمتش برگشت و متقابلا لبخندی بر لب نشاند.
+ییبو! از کی اینجایی؟
لینگ نگاهی به وزیر انداخت و عقب تر از ییبو ایستاد. امگا مشتاقانه نزدیک تر شد و در کنار چانگ قرار گرفت. با خوشحالی و دلتنگی نگاهش را به مکان تیر اندازی داد.
_داشتین تمرین میکردین!
چانگ خندهای سر داد.
+درسته! موافقی باهم مسابقه بدیم؟
با شنیدن این کلام، لبخند ییبو به لبخندی دندان نما تبدیل شد و مشتاق سری تکان داد.
_چرا که نه! دلم به شدت برای تیر اندازی کنار شما تنگ شده استاد چانگ
چانگ لبخندی زد و به خدمتکاری که عقب تر ایستاده بود اشاره کرد تا یک تیر و کمان هم برای ییبو بیاورد. پس از چند ثانیه خدمتکار تیر و کمان را از آن سر مکان تیر اندازی آورد و به دستان ییبو داد.
ییبو گره سر آستین هایش را سفت تر کرد و آماده تیر اندازی شد.
چانگ نگاهی به وی انداخت و همانند ییبو تیر و کمانش را بالا آورد.
پوزخندی بر لب نشاند و زه کمان را کشید.
+تیر باید از این پنج حلقه عبور کنه و به وسط هدف بخوره
از گوشه چشم نیم نگاهی به نیمرخ ییبو که جدی و با اخم کم رنگی که بر اثر تمرکز زیاد بر پیشانی اش جای گرفته و به مقابلش چشم دوخته بود داد.
VOUS LISEZ
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanfictionDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...