وارد چادر شد و جان را دید که گوشه ای نشسته و در حال تراشیدن تکه چوبی است.
گلویش را صاف کرد تا او را متوجه خود کند.
_اهم…
جان با شنیدن صدایش، سرش را به آرامی بلند کرد. نگاه کوتاه و بیتفاوتی به ییبو انداخت و دوباره مشغول تراشیدن چوبش شد.
ییبو ناراضی از واکنش جان، چشم غره ای نثارش کرد و با قدم های آهسته جلو رفت و کمی نزدیک به او ایستاد. از روی کنجکاوی سرش را کج کرد تا شاید بفهمد جان در حال ساختن چیست که با دیدن نگاه تیزش بلافاصله سرش را صاف کرد و آب دهانش را قورت داد.
با این کار، نگاه جان به سمت سیب گلوی ییبو کشیده شد. بعد از مکث کوتاهی دوباره نگاهش را به چهره اش داد و با لحن سرد و خشکی لب زد:
+چی میخوای؟
ییبو جرعتش را جمع کرد و شروع به قدم زدن درون چادر کرد. همانطور که به دور و اطراف نگاه میکرد لب گشود:
_تو خودت شبیه یه تیکه چوب دراز و خشکی بعد داری این چوب بدبختو میتراشی…!
ایستاد و نگاهش را به جان داد.
جان با شنیدن این حرف، عصبانی نیم خیز شد و خواست به سمتش حملهور شود که ییبو سریع دستانش را جلویش گرفت و با صدای بلندی فریاد زد:
_چته وحشی بشین سر جات!!!
جان حیرت زده خشکش زد… یک امگا چطور میتوانست چنین کلماتی را به زبان بیاورد؟ آن هم زمانی که شنونده حرف هایش یک آلفای قدرتمند بود…
اکنون از شدت شوک و تعجب نمیدانست باید چه کند.
ییبو که این واکنشش را دیده بود، کمی خم شد و آهسته به سمتش رفت. رو به رویش ایستاد و به چشمانش خیره شد.
_چی شد نکنه مردی؟!
جان پلکی زد و به خود آمد. با دیدن ییبویی که جلویش ایستاده و با تعجب در چشمانش خیره شده بود، اخم غلیظ و ترسناکی بر پیشانی اش نشاند و بلند شد.
با این کار او، ییبو ترسیده و با چشمانی گشاد شده قدمی عقب گذاشت، زیر لب با ترس زمزمه کرد:
_فاتحت خوندهس وانگ ییبو…
با هر قدمی که جان به جلو میگذاشت ییبو هم متقابلا عقب میرفت نا زمانی که کمرش به چیزی خورد و مجبور به ایستادن شد.
جان صورتش را نزدیک صورت ییبو برد. اکنون فاصله بین صورت هایشان به چهار انگشت هم نمیرسید. از بین دندان های چفت شده اش آرام جوری که لرزه بر اندام شخص مقابلش میانداخت غرید:
+به چه جرئتی با من اینجوری حرف میزنی؟ هان؟
با دادی که کشید، ییبو ناخودآگاه چشمانش را محکم بر روی فشرد و نفسش را درون سینه اش حبس کرد. تا کنون کسی اینچنین بر سرش فریاد نزده بود. ناخواسته بدنش شروع به لرزیدن کرد و به خود به خاطر این واکنش لعنت فرستاد.
با نشنیدن دوباره صدای جان و ندیدن هیچ عکس العملی از سمتش، به آرامی چشمانش را باز کرد و با نگاهی مظلوم مانند کودکی دو ساله به چشمان خشمگین جان خیره شد. آرام لب زد:
_خب راست گفتم…
با دیدن اخم غلیظ تر شده جان، آب دهانش را با ترس قورت داد، خودش را بیشتر به جسم پشت سرش چسباند.
_متاسفم قول میدم دیگه تکرار نشه حالا برو اونور بذار یکم نفس بکشم دارم خفه میشم.
جان با دیدن آن چشمان مظلوم که اینچنین به او مینگریستند و رایحه امگای مقابلش که نشان از ترسش میداد، ناخودآگاه تمام عصبانیتش فروکش کرد و آرام شد.
بیاراده نگاهش پایین رفت و به لب های قلبی شکل ییبو خیره شد. از شب پیش هوس بوسیدن آن دو یاقوت سرخ و شیرین را کرده بود، دلش میخواست برای یک بار هم که شده طعمشان را بچشد. با اینکه با خود عهد بسته بود که کاری با این امگا نداشته باشد اما اکنون نمیتوانست از فکر طعم لذت بخش آن لب ها و حس برجستگیشان میان لب های خودش بیرون بیاید.
سرش را به آرامی نزدیکتر برد و چشمانش را بست.ییبو که این کار او را دیده بود، با جلو آمدنش وحشت زده هر دو دستش را بلند کرد و بر روی سینهاش گذاشت و کمی صورتش را از صورت خودش دور کرد. اخمی بر پیشانیاش نشاند:
_داری چه غلطی میکنی؟! خیال نکن چون یکم ازت ترسیدم میذارم هرکاری دلت میخواد باهام بکنی. درسته من یه امگام ولی نمیذارم هر آلفای دراز و بیادبی که از راه رسید بیاد خودشو بچسبونه بهم!!
جان نیشخندی زد.
+باید تقاص توهینی که بهم کردی رو پس بدی امگا کوچولو
_چی چیو تقاص تقاص میکنی؟ بیشعور مگه من هرزهتم؟! برو تقاصشو از یکی دیگه بگیر، من نمیذارم….
قبل از اینکه حرفش را کامل کند، با اسیر شدن لب هایش توسط لب های وحشی جان ساکت شد…
![](https://img.wattpad.com/cover/291742238-288-k572392.jpg)
أنت تقرأ
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
أدب الهواةDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...