Chapter 1_s1

1.9K 227 24
                                    

همه جا غرق در خون بود، کل دهکده آتش گرفته بود. افرادی سیاه پوش در آن تاریکی شب شمشیر به دست مانند گرگی درنده به دنبال اهالی دهکده می‌دویدند و از جان هیچکدام نمی‌گذشتند.

هیزم ها دسته دسته بر روی زمین می‌افتادند و مانند شمعی در آتش می‌سوختند. سقف چوبی خانه ها اسیر آتش شده بود و مردم جیغ زنان از خانه هایشان فرار می‌کردند و لحظه ای بعد به دست آن افراد کشته می‌شدند.

پسر بچه ای در آغوش مادرش از ترس به خود می‌لرزید. هر لحظه امکان داشت آن دو را آنجا پیدا کرده و مانند بقیه اهالی دهکده جانشان را بگیرند.

مادرش یک دستش را بر روی دهان او گذاشته بود تا مبادا صدایش به گوش آن افراد وحشی برسد. هوا در آن روستای دور افتاده بسیار سرد بود و هر لحظه امکان داشت برف ببارد. مادر و پسر هم از سرما و هم از ترس به خود می‌لرزیدند و امیدوار بودند اسیر آن آلفاهای ظالم نشوند.

با شنیدن صدای جیغ مادرش سرش را بلند کرد و به چهره‌ اش نگریست، چه شده بود که مادرش آنگونه به رو به رویش خیره شده و دستش را محکم بر دهانش فشار میداد؟ آن اشک ها برای چه بود؟ نگاه مادرش را دنبال کرد و سرش را برگرداند. او که آنجا بود...پدرش بود...اما چرا بر روی زمین افتاده بود؟ نگاهش بر روی مردی افتاد که شمشیر به دست آرام آرام به پدرش نزدیک میشد. چشمانش گشاد شد، آن مرد می‌خواست با پدرش چه کند؟ لحظه ای بعد صدای اصابت شمشیر با چیزی و صدای جیغ گوش‌خراش مادرش او را از جا پراند.
چیزی که میدید را باور نمیکرد. جنازه غرق در خون پدرش اکنون اسیر آتش شده و در حال سوختن بود. هقی زد و اشک هایش معصومانه بر روی صورتش جاری شد.

آن کسی که پدرش را کشته بود اکنون با نیشخندی بر لب در حال آمدن به سمت آنها بود، اما او و مادرش همچنان به جسم نیمه جان پدرش که در حال سوختن بود می‌نگریستند و بی‌مهابا اشک می‌ریختند. با افتادن سایه آن آلفای سیاه پوش بر روی بدنشان، نگاهشان را بالا آوردند و با چشمانی وحشت زده به او خیره شدند. مادرش او را بیشتر در آغوشش فشرد و قدمی عقب گذاشت، دوباره اشک از چشمان زن جاری شد و با گریه شروع به التماس کرد:

*لطفا به ما رحم کن خاهش میکنم، ما که کاری نکردیم. لطفا از جونمون بگذر و بذار بریم قول میدم به کسی چیزی نگم. خواهش میکنم کاری باهامون نداشته باش.

اما آن مرد انگار کر بود زیرا با هر حرف مادرش شمشیرش را بالا تر می‌آورد و نیشخندش پر رنگ تر میشد. لحظه ای بعد صدایش به گوششان رسید که تن هر دو را شدید لرزاند:

×شما حرومزاده ها باید بمیرید، همتون باید از روی زمین محو بشید.

پوزخند صدا داری زد:

×دلیلی هم نمی‌بینم که بخوام بهت توضیح بدم. همتون لیاقتتون مرگه تا همین الانم زیادی وقتمو براتون تلف کرد، دیگه زمانش رسیده که بمیرید.

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora