Chapter 15

545 165 22
                                    

با عصبانیت مشتش را بر روی میز کوبید و بلند شد.

_چی گفتی؟؟

سرباز مقابلش زانو زد.

~قربان لطفا اجازه بدین بریم پیداش کنیم و بهش نشون بدیم با کی طرفه 

هه‌پنگ پر حرص و خشمگین تک‌خنده‌ ای کرد و به سمت شمشیرش رفت و آن را از غلاف بیرون کشید و مقابل سرباز گرفت.

_می‌کشمش… خودم با همین شمشیر می‌کشمش

انگار که دیوانه شده باشد شروع به خنده کرد.

_تمام خانوادشو می‌کشم… هر کسی رو که براش مهمه رو می‌کشم… می‌کشمشون… همشونو از روی زمین محو میکنم

سرباز مضطرب از رفتار دیوانه‌وار رئیسش سرش را بالا آورد.

~قربان خواهش میکنم آروم باشید. اینجوری به قلبتون فشار میاد براتون خوب نیست

اما هه‌پنگ انگار که کر شده باشد به حرف هایش ادامه داد.

_هشدار داده بودم… بهش هشدار داده بودم اگه دست از پا خطا کنه خودشو خانوادشو به آتیش میکشم… نمیذارم زنده از زیر دستم در بره… پیداش میکنم… هرطور شده پیداش میکنم و خانوادشو جلوی چشماش آتیش میزنم… آره می‌کشمشون… همشونو می‌کشم

و دوباره خنده بلدی سر داد.

.

.

.

چشمانش را بست و خودش را با آسایش دورن آغوش گرم پدرش فشرد.

_پدر… دلم براتون تنگ شده بود

وانگ‌چن از آغوشش بیرون آمد و با خیالی راحت از پیدا شدن فرزندش لبخندی زد و دستش را در دستان پیر خود جای داد.

*خوشحالم که سالمی پسرم

ییبو هم در جواب لبخندی زد. کمی مکث کرد و بعد با کنجکاوی به حرف آمد:

_راستی چطور منو پیدا کردین؟

نگاهش را به افراد جان و بعد راهی که جان و هاشوان از آن به دنبال یوبین رفته بودند داد.

_چطور با این راهزنا آشنا شدین؟ 

و دوباره به لینگ و پدرش خیره شد.

*من حدس میزدم یه جایی توی همین کوهستان باشی. یوبین قبلا توی اینجور جاها زندگی میکرد و حدس اینکه تورم با خودش به اینجا آورده باشه کار زیاد سختی نبود. در رابطه با این راهزنا هم…

دستان ییبو را در دستان خود فشرد.

*تو به دست اینا دزدیده شدی درسته؟ 

ییبو در جواب سری تکان داد و با حالت چندشی به افراد جان خیره شد.

_درسته. همینا بودن که اون شب منو دزدین و به کاروانمون حمله کردن.  

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora