Chapter 39

201 76 1
                                    

امگای جوان با صدایی عاری از حس لب به سخن گشود:

_لطفا ادامه بدید. میخوام بیشتر بدونم. میخوام همه چیز رو درباره‌ی اون گذشته‌ی لعنتی بدونم.

آلفای مسن آهی کشید و دستی که درونش حلقه شکسته قرار گرفته بود را مشت کرد. دیده بر هم نهاد و سپس لب به سخن گشود. یادآوری گذشته حتی از بودن درونش تلخ تر و دردناک تر بود.

(فلش بک_بیست سال قبل):

دقایقی گوشه‌ای نشسته و در افکار خود غرق شده بود. به هیچ عنوان باورش نمیشد همسرش را به همین سادگی از دست داده. از کی هه‌پنگ آنقدر ظلام شده بود که به خاطر رسیدن به مقامی والاتر حاضر شد با دستان خود جان خواهرش را بگیرد؟ اکنون که همسری نداشت باید چه میکرد؟ باید باز هم با وزیر اعظم، قاتل همسرش همکاری کرده و طعم مرگ را به خانواده‌ای دیگر می‌چشاند؟ آن هم فقط به دلیل حرف یک پیشگو؟ از کجا معلوم کلام پیشگو لافی بیش نبوده؟ با خطاب قرار گرفته شدنش توسط سربازی، از افکارش خارج شده و از جا برخاست. 

+قربان یکی از سربازان پیغام فرستاده که وزیر اعظم همراه با تعدادی سرباز برای کشتن وزیر جنگ و خانواده‌ش به روستای شمالی رفتن.

وانگ نفسی گرفت و به سرعت از تک پله‌ای که مقابلش بود پایین آمد. نگاهش را به گارد سلطنتی داد. تصمیمش را گرفته بود. 

_عجله کنید. ما هم به روستای شمالی میریم!

آتش بود که بی‌رحمانه بر پیکر خانه‌ها می‌نشست و حتی گاهی بدن اهالی روستا را در بر می‌گرفت. صدای ناله‌هایی از ترس، جیغ‌های کودکانه و گریه‌هایشان در آن فضای کوچک می‌پیچید. وزیر جنگ با شنیدن هیاهویی در خارج از کلبه‌ای کوچک که با همسر و فرزندش چند ساعتی میشد که با اجازه‌ بزرگ روستا درون آن مستقر شده بودند، شوکه از جای برخاست و به سمت در رفت. 

شانگهوا با بدنی لرزان به طرف فرزنش رفته و او را در آغوش کشید. چه خبر شده بود؟ یعنی گارد سلطنتی تا آنجا به دنبال کشتن آنان آمده بودند؟ مگر لین شی به او اطمینان نداده بود که در آن روستا جان سالم به در خواهند برد؟ پس برای چه اکنون…...

وزیر جنگ اندکی در را گشود و با دیدن صحنه‌ مقابلش دندان‌هایش را پر خشم بر هم فشرد و دستانش را مشت نمود. به خاطر آنها جان افراد زیادی گرفته شده و سرپناه‌شان در حال ویرانی بود. دیگر نمی‌توانست تحمل کرده و با چشمان خود نابودی بیشتر آن روستای کوچک و اهالی بی‌گناهش را نظاره کند. در را بست و به طرف شانگهوا چرخید. همسر و پسرش با دیدگانی لرزان به او چشم دوخته بودند و رایحه هر دو در فضای کوچک کلبه پیچیده بود و همین دلیل بر آشکار شدن ترسشان بود. وزیر نفس عمیقی کشید.

_من سرگرمشون میکنم. شما از فرصت استفاده کرده و فرار کنید.

شانگهوا با چشمانی اشکبار به طرفش پا تند کرد.

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant