خورشید کاملا از آسمان رفته بود و چند ساعتی میشد که جایش را ماه سفید و نورانی گرفته بود.
باد سردی وزید و سرمایش بر تن تمامی کسانی که در راه قصر بودند نفوذ کرد.
وانگچن با دیدن وضعیت، اسبش را نگه داشت و به سمت بقیه برگشت.
*هوا سرده. همینجا چادر میزنیم و کمی استراحت میکنیم. صبح همزمان با طلوع آفتاب دوباره حرکت میکنیم
و از اسبش پیاده شد. بقیه هم بعد از او یکی یکی از اسب هایشان پیاده شدند و چند تن از سربازان برای برپایی چادر ها شروع به اقدام کردند.
جان به سمت شوانلو رفت و دستش را درون دستان خود جای داد.
+جیه یکم تحمل کن. الان برات آتیش درست میکنم که گرمت بشه
شوانلو نگاهش را به جان داد و همراه با لبخندی بر لب، سری تکان داد.
جان به افرادش نگریست.
+به چند تا هیزم برای آتیش نیاز دارم. بیاین بریم
هر سه سری تکان دادند و برای یافتن هیزم، به سمتی شروع به حرکت کردند.
ییبو که کمی دور تر از آنها ایستاده و تماشایشان میکرد، نگاهش را از جان و افرادش گرفت و به سمت شوانلو رفت. مقابلش ایستاد.
_نگران نباش. تمام سعیمو میکنم که هر چه سریع تر بیماریت رو درمان کنم
شوانلو قدمی جلو گذاشت و دستان ییبو را گرفت.
*ازت ممنونم. نمیدونم اگه تو نبودی تا الان چه بلایی سرم اومده بود
ییبو لبخند کوچکی بر لب نشاند و متقابلا دستان شوانلو را در دست گرفت و به آرامی فشرد.
_من برای نجات جون افراد زیادی تلاش کردم. از بچگی تحت آموزش مادرم بودم و وقتی که از دستش دادم...
لبخند از لبانش محو شد. نگاهش را از دختر گرفت و آهی کشید.
شوانلو دستش را بر روی شانه ییبو قرار داد.
*به خاطر از دست دادن مادرت...واقعا متاسفم. حتما خیلی سختی کشیدی
ییبو دوباره نگاهش را به شوانلو داد. نفس عمیقی کشید و هوای سرد را به ریه هایش فرستاد.
لبخند تلخی زد.
_همه آدما ممکنه سختیای زیادی توی زندگیشون کشیده باشن، ولی با این حال نباید در برابرشون کم بیاریم. باید مقابل سختی ها بایستیم تا بتونیم به چیز هایی که میخوایم برسیم و زندگی خوبی داشته باشیم
شوانلو از این حرف ییبو حیرت زده شد و لبخندی زد.
*درسته. باید در برابر سختی ها و مشکلاتمون مقاومت کنیم
خنده ای کرد.
*الان واقعا با حرفات بهم امید دادی
ییبو متقابلا لبخند گرمی زد. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/291742238-288-k572392.jpg)
BẠN ĐANG ĐỌC
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanfictionDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...