پادشاه درخشان و حیات بخشی که نور و گرمای خود را با سخاوتمندی تمام به مردمانش ارزانی می داشت، اکنون درست در مرکز آسمان آبی رنگ ایستاده و نظارگر جهانیان بود.
ارباب زاده جوان با لبخند زیبایی که بر لبانش جای گرفته بود در بازار و در کنار آلفای راهزن قدم بر می داشت. با دیدن مکانی چشمانش برق زد و آلفای راهزن را مورد خطاب قرار داد._جان اونجا رو ببین!
آلفا نیم نگاهی به امگا انداخت و نگاهش را دنبال کرده به آهنگری کوچکی رسید. پلکی زد و مجدد به امگای جوان چشم دوخت.
+میخوای شمشیر بخری؟
ییبو نگاهش را از مکان آهنگری گرفت و به جان داده با لبخند سر تکان داد. دل آلفای راهزن از آن همه زیبایی به تکاپو افتاده بزاق دهانش را با فشار فرو خورد. اشاره ای به شمشیری که امگای جوان در دست داشت کرد.
+اما تو که یکی داری! دیگه برای چی میخوای یکی دیگه بخری؟!
ییبو چشم غره ای نثار آلفای راهزن کرد و سپس به طرف مکان آهنگری چرخیده به سمتش رفت.
_دلم میخواد دو تا داشته باشم! مشکلش چیه؟
جان نفس عمیقی کشید و او نیز به سمت امگا رفته در کنارش قرار گرفت. در سکوت به نیمرخش چشم دوخت که با هیجان به شمشیر هایی که بر روی میز چوبی چیده شده بودند می نگریست. امگای جوان اندکی خم شده شمشیری با غلاف یشمی رنگ از روی میز برداشت.
آهنگر با خوش رویی آلفای راهزن را مورد خطاب قرار داد:+قصد دارید برای امگاتون شمشیر بخرید؟ تیغه های این شمشیر ها کاملا تیز و محکمن. میخواید امتحان کنید؟
جان نگاهش را از ییبو گرفت و نیم نگاهی به مرد آهنگر انداخت.
ارباب زاده جوان لبخندی بر لب نشانیده و شمشیر را بر روی میز قرار داد._نه نه اشتباه متوجه شدید. من خودم میخوام بخرم!
ابروان جان در هم رفت و دستش را جلو برده همان شمشیر را برداشت.
+همینو برمیدارم!
ییبو با چشمانی گشاد شده به سمتش چرخید.
_جان میدونی این چقدر گرونه؟؟ خودم میتونم بخرمش لطفا تو……
آلفای راهزن کلامش را برید و با اخم تشر زد:
STAI LEGGENDO
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanfictionDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...