لینگ سینی در دست به آرامی وارد اتاق ارباب زاده جوان شد. امگا از شب گذشته که کودکش را به دنیا آورد آنقدر در ناحیه شکم و پهلوی زخم خورده اش درد کشید که در پایان راه بیهوش شده تا اکنون که پادشاه آسمان رخ نموده بود نیز بهوش نیامده بود.
لینگ نوزاد را به دستان شوانلو که به گونه ای عمه اش به حساب میآمد سپرد و با جوشانده ای به سراغ ارباب جوانش آمد.
در کنار تخت امگای جوان ایستاده نگاهش را در چهره پریده رنگ و بیحالش گرداند و سپس با دیدن عرق بر روی پیشانی وی، سریعاً خم شده پارچه ای سفید رنگ را به تشت پر آب کنار تخت آغشته نمود و با پارچه خیس و خنک، عرق های امگا را از پیشانی اش زدود.
وی با نگرانی بر لبه تخت نشسته دستش را بر روی دست ارباب جوانش قرار داد و زمزمه پر اندوهش در فضای اتاق پیچید:+ارباب جوان….. نمیخواید دیگه بیدار بشید؟ نمیخواید فرزندتون رو ببینید؟
لینگ با بغض سرش را پایین انداخت و همان لحظه امگای جوان به آرامی دیده گشود. دختر بیآنکه متوجه بهوش آمدن وی شود همانگونه خیره به زمین چوبی اتاق ادامه کلامش را از سر گرفت:
+اون کوچولو بغل گرم و پر مهر شما رو میخواد….. پسرتون خیلی به پدر آلف……….
_پسرم..؟
لینگ بلافاصله نگاهش را به چشمان نیمه باز امگای جوان دوخت و لبخندی بر لبانش جای گرفته دستان وی را محکم چسبید.
+ارباب جوان! بالاخره بهوش اومدید!!
ییبو با دشواری سعی نمود به حالت نشسته دربیاید. لینگ سریعاً از جای برخاست و شانه های وی را گرفته به او در نشستن و تکیه زدن کمک نمود.
امگای جوان با گیجی نگاهش را به چهره دختر داد و صدای گرفته و خشدارش مجدد به گوش رسید:_بچه….. پسره؟!
لینگ با لبخندی بر لب و دیدگانی که اینک با قطرات اشک مزین گشته بودند خم شده پیاله جوشانده را برداشت و بار دیگر بر لبه تخت نشست.
+بله. فرزندتون یه پسر آلفای سفید و خوشگله! بهتون تبریک میگم ارباب جوان کوچولوتون کاملا سالمه!
ییبو بیحرف پلکی زده نفس عمیقی کشید. نگاهش را از دختر امگا گرفت و با چنگ زدن به ملحفه سفید رنگش سر به زیر انداخت.
لینگ حالات ارباب جوانش را دید و برای آنکه اندکی فضای اتاق را تعویض نماید خود را جلوتر کشیده یک دست امگای جوان را گرفت و پیاله را درون دستش قرار داد.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanfictionDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...