آلفای راهزن با اضطرابی بسیار در کنار تخت ارباب زاده جوان نشسته و دستش را گرفته به دیدگان بستهاش چشم دوخته بود. دلیل احوال آشفته امگایش را نمیفهمید.
سر چرخاند و به طبیب نگریست.+چرا دیگه به هوش نمیاد؟؟
طبیب لوازمش را درون سبد مخصوصش قرار داد.
_نگران نباشید تا چند دقیقهی دیگه بیدار میشن.
+دلیل این حالشو فهمیدید؟؟
طبیب به آلفا که بیقرار از او سوال میپرسید نگریست و پاسخ داد: احتمال میدم شوک بزرگی بهشون وارد شده بود و توان تحملش رو نداشتن. به همین خاطر از حال رفتن.
جان نگاه نگرانش را از طبیب گرفت و به امگای محبوبش نگریست.
+دیگه میتونید برید.
طبیب تعظیم کوتاهی سر داده و اتاق را ترک نمود.
آلفای راهزن دستش را بلند کرد و طرههای کوتاه موهای ییبو که بر پیشانیاش ریخته بودند را کنار زده سپس به نوازش گونه لطیفش پرداخت. امگای زیبایش نباید اینچنین بد احوال میشد. شوک برای چه؟ یعنی شوانلو چیزی به او گفته بود؟؟آلفای راهزن به شدت کنجکاو شده بود. یعنی چه چیز باعث از حال رفتن امگایش شده بود که او از آن خبر نداشت؟!
همان لحظه ارباب زاده جوان به آرامی چشم گشود. آلفای راهزن خوشحال از به هوش آمدن معشوق، خود را جلو کشیده دستانش را بر گونههای ییبو قرار داد.+ییبو…. عزیزم…. خوبی؟؟
امگای جوان به آلفای راهزن که نگران و بیقرار به او خیره بود نگریست. بغض به گلویش هجوم آورد و ترس چون اژدهایی عظیم تمام وجودش را در خود بلعید. سریعاً دستانش را بر روی دستان جان قرار داد.
_جان..! نرو…. خواهش میکنم!
ابروان آلفا اندکی درهم رفت.
+چی داری میگی ییبو؟! من بدون تو هیچ جا نمیرم!
با دیدن چشمان براق از اشک امگای جوان، طاقت نیاورده بلافاصله خم شد و او را در آغوش گرفت.
+من همین جام عزیزم…. همین جا کنارتم عشق من…. آخه تو چت شده؟!
ارباب زاده جوان با تمام وجود آلفایش را متقابلا در آغوش کشید و سرش را به زیر گردنش پنهان نموده رایحه گرمش را به درون ریه انتقال داد. جان هیچ چیز نمیدانست. زیرا اگر متوجه همه چیز شده بود مسلماً اکنون آنجا در اتاق او نبوده و او را در آغوش نکشیده بود! ییبو سکوت را جایز دانست. او نباید بیش از این با حرکاتش آلفا را به چیزی مشکوک میکرد. نفس عمیقی کشید و در تلاشی بسیار سعی نمود اندکی خود را آرام کند.
جان سرش را جلو برده آهسته در گوشش نجوا کرد:
VOUS LISEZ
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanfictionDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...