Chapter 68

149 57 12
                                    

دستانش را از پشت در هم آویخته بود و با چشمانی که اندکی حیرت در آنها دیده میشد آهسته به جلو گام برمی‌داشت و به اطراف می‌نگریست

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

دستانش را از پشت در هم آویخته بود و با چشمانی که اندکی حیرت در آنها دیده میشد آهسته به جلو گام برمی‌داشت و به اطراف می‌نگریست.

او یقین داشت که تاکنون آن عمارت بزرگ را ندیده بود. ابروانش کم‌کم به یکدیگر نزدیک می‌شدند. برای چه احساس می‌نمود ذهنش خالی از هر چیز است؟ برای چه آنقدر تهی به نظر می‌آمد؟ به حدی که او حتی نامش را هم از یاد برده بود!
این قضیه به نظر مشکوک می‌آمد و موجب غلیظ شدن اخم آلفا بر پیشانی‌اش میشد. به ناگه صدای دخترانه‌ای در همان نزدیکی به گوشش رسید و نگاهش را به مقابلش دوخت.

دختر با لباسی زیبا و لبخند بر لب داشت به طرف او گام برمی‌داشت. آلفای راهزن از آن فاصله توانست ماهیت دختر را متوجه شود. او یک آلفا بود!
دختر آلفا به مقابل جان رسیده سریعا دست مشت شده اش را گرفت. دختر با آنکه لبخند بر لب داشت اما میشد نگرانی را از عمق دیدگانش تشخیص داد.

_شان بهتری؟ دیشب خیلی حالت بد بود!

آلفای راهزن سوالی به وی نگریست. او دیگر که بود؟ پوستش سفیدی خاصی داشت و شکل چشمانش اروپایی بودنش را فریاد میزد.

+تو کی هستی؟!

دختر لبهایش را برهم فشرد. پس حقیقت داشت تاثیر عمیق داروها بر روی او! دستش را نمایشی بر لبانش قرار داده اندکی حالت حیرت زدگی به خود گرفت.

_شوخی می‌کنی؟ چطور باور کنم برادرخونده‌م منو یادش رفته؟! شان چرا داری هزیون میگی؟؟

آلفا بزاق دهانش را فرو خورد. او خواهرخوانده‌اش بود؟ نخست پدرخوانده و اینک خواهرخوانده؟! او چه نام داشت؟ عجیب بود که همه چیز از کوچک تا بزرگ را از یاد برده بود. مجدد ابروانش را درهم کشید و دستش را از مابین دستان ظریف دختر بیرون کشیده نگاهش را گرفت.

+میخوام کمی اطراف قدم بزنم. 

دختر که "کاترین" نام داشت بار دیگر لبهایش را به لبخندی زیبا منور نموده بلافاصله بازوی ورزیده آلفا را سفت چسبید.

_همراهیت می‌کنم!

.

.

.

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Where stories live. Discover now