پس از ساعاتی کاروان تجاری ویلسون به سوی قصر راهی شد. آلفای راهزن نمیدانست به چه علت پدرخواندهاش پارچههای لطیف و زیبای ابریشمین را همراه با خود به قصر میبرد.
او حتی از دلیل رفتن به آنجا مطلع نبود. مگرنه اینکه باید به یاد میآورد دلیل رفتنشان را؟ و حتی همه چیز را؟ پس چرا هنوز هم چیزی را به خاطر نداشت؟!این امر برای دومین بار در نظرش امری بود مشکوک اما هرچه تلاش میکرد قادر به یافتن دلیلی نبود.
آلفای راهزن در نهایت چگونه بلایی که بر سرش آورده بودند را میفهمید؟ هیچ راهی وجود نداشت. مقابلش تنها بنبست بود!بالاخره پس از کمتر از نیم روز حرکت به قصر رسیدند. لبخند از لبان تاجر کنار نمیرفت. او اطمینان داشت که آن روز به خواستهاش خواهد رسید و برای تحقق یافتن هرچه سریع تر آن دست به عمل شد.
وزیر تشریفات مقابلشان قرار گرفته متقابلا احترامی سر داد._مشتاق دیدار تاجر ویلسون! به قصر خوش آمدید.
آلفای راهزن نیم نگاهی به وزیر انداخت. به زبانی بیگانه سخن میگفت و او متوجه نمیشد. اما…. آن لحظه چه موقعیت آشنایی داشت…..
تاجر خندهای سر داد.+سپاسگزارم وزیر! میتونم با پادشاه دیداری داشته باشم؟
وزیر تشریفات اندکی سکوت کرد. پادشاه اخیرا سرش بسیار با چک کردن درخواستهای مردم شلوغ بود.
_ایشون چند روزی هست که بسیار مشغولاند. لطفا همراهم بیاید شاید تونستید ملاقات کوچیکی باهاشون داشته باشید.
تاجر خوشحال از پذیرفته شدن درخواستش سر تکان داده همراه با دخترش و آلفای راهزن که لقب پسرخواندهاش را گرفته بود پشت سر وزیر به طرف اقامتگاه پادشاه حرکت کردند.
تاجر ولیسون با غرور گام برمیداشت و به این میاندیشید که پس از دیدار با پادشاه و نشان دادن پسرخوانده دروغینش به آن امپراطور مسن، چه مقام و ثروت کثیری به دست خواهد آورد!
او از همان نخست اطمینان داشت که شیائو جان میتواند هزاران برابر طلاهای از دست رفتهاش را مجدد به وی بازگرداند..
.
.
امگای جوان با احوالی بسیار نامساعد و چهرهای پریده رنگ بر روی تخت آرمیده بود. طبیب به دستور ارباب ملک به اقامتگاهش شتافته بود و نگران از وضعیتی که امگای جوان در آن قرار داشت کنارش بر روی صندلی نشسته و آهسته نبضش را چک مینمود.
نبض امگای جوان از هر زمان دیگری متفاوت بود. طبیب نفسش را درون سینه حبس کرده به طرف وانگچن که مضطرب او را مینگریست چرخید.
دستان ارباب ملک از اضطرابی شدید میلرزید. آشفته حال سریعاً رو به طبیب به سخن آمد:_چی شد طبیب؟ مشکل پسرم چیه؟؟
آلفای مسن نیم نگاهی به لینگ و شوانلو که کمی آن طرف تر با نگرانی ایستاده بودند انداخت و سپس پر تردید لب گشود:
+دچار فشار عصبی شده و...همچنین.......
نمیدانست آن حقیقت محض را چگونه بر زبان بیاورد. طبیب از همه چیز باخبر بود چرا که او نیز با چشمان خود زخمهای امگای جوان را دیده بود.
+اون نبض یک امگای حامله رو داره!!
تمام شد!
قلبها ایستاد….
ضربان متوقف شد….
نفسها در سینه ماند….
جریان خون در رگها قطع شد….ییبو حامله بود..... ارباب زاده جوان..... او حامله بود!!
آن مسئله به نظر شدیداً ناباور و غیرممکن میآمد!
به راستی امگا چگونه حامله شده بود؟؟
برای چه اکنون؟! آن چه زمان مناسبی بود؟؟لینگ و شوانلو شوکه دست بر دهان گذاشتند و ارباب ملک نامتعادل چند قدم به عقب برداشت. امکان نداشت! آن اتفاق نباید میافتاد! امگای جوان چگونه میتوانست در آن شرایط وجودی دیگر را در شکمش تحمل کرده طاقت بیاورد؟
اگر اتفاقی برای یکی از آن دو میافتاد چه؟ اگر ییبو آن نطفه را نمیخواست چه؟؟ اکنون که پدر آلفای آن کودک نبود میبایست چگونه این شرایط را رهبری کرده تا بیشتر از آن به فرزندش آسیب نرسد؟
طبیب مجدد به سخن آمد:+باید خیلی مواظبش باشید. اون الان توی شرایط حساسیه و اگه بخواد همینطور به صدمه زدن به خودش ادامه بده جون بچه و حتی خودش به خطر میفته. نباید اجازه بدید الان که آلفاش نیست بیشتر از این خودش رو عذاب بده، این برای روحیه بچه هم خوب نیست.
طبیب این را گفت و از اتاق خارج شد.
اشک در چشمان وانگچن حلقه بسته سرش را به زیر انداخت. چگونه میتوانست آرامش را به تک فرزندش باز گرداند؟ مگر آرامش برای او که آلفایش با سنگدلی ترکش کرده بود مفهومی نیز داشت؟؟قطرات اشک چشمان لینگ را پر کرده و به طرف تخت پا تند کرد. دست امگای خفته را درون دستان خود گرفته بیصدا شروع به گریستن کرد.
شوانلو نیز با غمی عظیم که در وجودش رخنه کرده بود به کنار تخت آمده نگاهش را بر دیدگان بسته ییبو ثابت نمود.
امگای جوان رنگ بر رخسار نداشت و بسیار لاغر اندام شده بود. دیدن چنین شرایطی که ییبو در آن اسیر شده بود سبب آن میشد که شوانلو به چشمانش برای گریستن پاسخ مثبت دهد. عذاب وجدانی شرم آور دامانش را سفت چسبیده بود. اگر زودتر رسیده مقابل برادرش را میگرفت و او را از رفتن باز میداشت اکنون امگای جوان این شرایط را آن هم بدون آلفایش به چشم نمیدید..
.
.
مجوز ورود صادر شد. درها گشوده و پادشاه انگلستان با دیدن قامت رشید و ورزیده آلفای راهزن، با لبخند متحیری بر لب از پشت میز برخاست.
آن آلفای جذاب با پوست برنزه بیشک مناسب دخترش و دامادیِ او بود!
YOU ARE READING
𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)
FanfictionDestiny سرنوشت Zhan top, Historical, Omegaverse, M-preg, Romance, Smut, Drama ییبو پسر تاجری که برای یه سفر تجاری به درخواست پدرش مجبور میشه به قصر بره... قراره به زودی هیت بشه و چی میشه اگه توی راه با گروهی از آلفاهای راهزن رو به رو بشه... چه اتف...