Chapter 23

420 153 16
                                    

هنگامی که به اقامتگاه ییبو رسیدند، نگهبان قدمی جلو گذاشت تا این خبر را به گوشش برساند اما جان مقابلش ایستاد و انگشتش را بالا آورد و به نشانه سکوت بر روی بینی اش قرار داد.

نگهبان چشمی چرخاد و عقب رفت.

جان با پوزخندی که بر روی لبهایش جای خوش کرده بود گلویش را صاف کرد و بدون در زدن داخل شد.

حیرت زده بدون آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد به صحنه مقابلش خیره شد. خواهرش به هوش آمده بود! نمی‌توانست به چشمانش اعتماد کند. انگار که در عالم رویا خواب می‌دید.

+جیه!!

شوان‌لو لبخندی زد و با کمک ییبو از روی تخت بلند شد.

*جان!

جان به سمتش رفت و بازوانش را گرفت و ناباور در چشمانش خیره شد.

+جیه... بهم بگو که خواب نمیبینم... بهم بگو که واقعا به هوش اومدی...

لبخند شوان‌لو به لبخند دندان نمایی تغییر کرد و متقابلا یکی از دستانش را بر روی بازوی جان گذاشت.

*تو خواب نمیبینی جان! من واقعا به هوش اومدم

بعد از این حرف جان با شوق خواهرش را در آغوش کشید.

ییبو در فاصله کمی از آنها ایستاده بود و با بغضی که در گلویش ایجاد شده بود همراه با لبخند کوچکی به این صحنه می‌نگریست. کاش او هم می‌توانست مادرش را هنگامی که به هوش می‌آمد ببیند و اینگونه او را در آغوش بگیرد.

بعد از چند ثانیه جان شوان‌لو را از بغلش بیرون کشید و تازه آن زمان بود که متوجه ییبو در کنارشان شد و نگاهش را به او داد.

+من...من...

ییبو سری تکان داد.

_میدونم غرورت بهت این اجازه رو نمیده که از دیگران تشکر کنی. پس... نیازی نیست خودتو اذیت کنی

جان هم سری تکان داد.

+تونستی بیماریش رو درمان کنی؟

ییبو نگاهش را به شوان‌لو داد و آهی کشید.

_هنوز نه... برای درمان کاملش نیاز به زمان دارم

دوباره نگاهش را معطوف جان کرد.

_باید اطلاعات کافی در رابطه با بیماریش داشته باشم تا بتونم راه درمانش رو هم پیدا کنم

جان نفسش را کلافه بیرون داد.

+چی تو فکرته؟

_باید به قصر برم

ابرو های جان کمی بهم نزدیک شد.

+کسی اونجا هست که میتونه کمکت کنه؟

ییبو سری به نشانه مثبت تکان داد.

_پزشک دربار

جان مشکوک چشمانش را ریز کرد.

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora