Chapter 4

626 185 14
                                    

ییبو وحشت زده دست لینگ را در دست خود فشرد:

_تو...

شخص مقابلش پارچه ای که بر روی دهانش بود را پایین کشید و با همان نیشخندی که بر لب داشت گفت:

^درست حدس زدی...خودمم...یوبین.

ییبو آب دهانش را قورت داد و با صدایی که سعی در نلرزیدش داشت لب گشود:

_تو اینجا چیکار میکنی؟ اصن منو چجوری پیدا کردی؟

یوبین قدمی جلو گذاشت و چانه ییبو را در دست گرفت، به صورتش نزدیک شد و آرام لب زد:

^تو به اینش کاری نداشته باش. آه چقد دلم برای رایحه دلپذیرت تنگ شده بود امگای شیرین من.

ییبو با عصبانیت دستش را پس زد و غرید:

_ببند دهنتو من امگای تو نیستم، یادمه اینو قبلنم بهت گفتم. از جلوی راهم برو کنار میخوام برم.

یوبین قدمی که جلو گذاشته بود را برگشت، دست به سینه شد و نچی کرد:

^این کارت با یه آلفای بزرگ تر از خودت واقعا درست نیست، کاش میتونستم خودم ادبت کنم.

ییبو عصبانی دستانش را مشت کرد و تک خنده ای کرد:

_هه، نه که خودت خیلی خوب ادب شدی

اخمی کرد و ادامه داد:

_گفتم از سر راهم برو کنار نمیفهمی؟

یوبین در یک حرکت سریع دوباره به او نزدیک شد، دستش را گرفت و فشار محکمی به آن وارد کرد که صورت ییبو از درد در هم رفت و دندان هایش را روی هم فشرد:

_چیکار میکنی عوضی، دستتو بکش.

اما یوبین فشار دستش را بیشتر کرد و نیشخندی زد:

^تو مال منی و منم هر کاری که بخوام باهات میکنم.

به جلو خم شد و بوسه ای به لاله گوشش زد.
یببو از عصبانیت نمیدانست چه کند، در آخر زانویش را بالا آورد و تا هرچه توان داشت آنچنان محکم به وسط پای یوبین کوبید که او چند قدمی را با ناله بلندی از ییبو دور شد.
اکنون نوبت ییبو بود که نیشخند بزند، پس نیشخندی زد و سرش را بالا گرفت:

_حقته، من که بهت گفتم بهم دست نزن.

پایین تنه یوبین آنچنان درد میکرد که نمی‌توانست صاف بایستد. همانطور خمیده اخمی کرد و خواست به سمت ییبو هجوم ببرد که نور مشعلی را از پشت سرش دید و ثانیه ای بعد صدایی به گوش هر سه نفر رسید که باعث شد نفس ییبو در سینه اش حبس شود.

+اونجا چه خبره؟

ییبو خشک شده به درختان مقابلش خیره بود.
یوبین با همان اخم به حرف آمد:

^ایندفعه نشد به حسابت برسم، منتظرم باش دوباره همدیگه رو می‌بینیم.

و سریع از آنجا فرار کرد.
لینگ ترسیده لب گشود:

~ارباب...

ییبو پلکی زد و آب دهانش را قورت داد. گیر افتاده بودند و اکنون دیگر راه فراری نداشتند، آهسته برگشت و نزدیک شدن جان و افرادش را نظاره کرد.
جان با عصبانیت و قدم های بلند خودش را به ییبو رساند و از بین دندان های چفت شده اش غرید:

+کدوم گوری داشتی میرفتی؟

لینگ نگاه ترسیده ای به ییبو کرد و سرش را پایین انداخت و پشت سر ییبو پنهان شد. ییبو خنده احمقانه ای کرد و با لکنت به حرف آمد:

_هی...هیچ جا، ف...فقط اومدم یکم قدم بزنم همین.

جان نفس حرصی کشید:

+و فکر کردی منم این حرفتو باور میکنم آره؟ قدم زدن وسط جنگل اونم این وقت شب؟ منو احمق فرض کردی؟

نگاهش را به پشت سر ییبو داد و اخمی کرد:

+داشتی با کی حرف میزدی؟ اونی که الان فرار کرد کی بود؟

ییبو آب دهانش را قورت داد و همانطور خشک شده لب گشود:

_هیشکی فقط یه مزاحم بود.

جان نگاهش را به ییبو داد، چند ثانیه مکث کرد و در چشمانش خیره شد. اکنون که دقت میکرد می‌توانست زیبایی چشمان امگای مقابلش را تشخیص دهد. اخم از پیشانی اش گریخت. بی‌اراده نگاهش پایین آمد و بر روی لب های ییبو ثابت ماند، لحظه ای هوس بوسیدن آن دو یاقوت سرخ در دلش جوانه زد.

ییبو از نگاه خیره جان بر روی لب هایش به خود لرزید، دوباره افکار آزار دهنده به سراغش آمد و در دل تا هر چه توانست به یوبین بد و بیراه گفت و او را به خاطر گیر افتادنش لعنت کرد. با ثابت ماندن نگاه جان، اخمی کرد و کف دستش را بر روی سینه اش گذاشت.
جان با احساس دست ییبو، به خود آمد و متقابلا اخمی کرد. دستش را بلند کرد و مچ دست ییبو را گرفت:

+دیگه حق فرار کردن نداری. از این به بعد پیش خودم نگهت میدارم تا فکر فرار به سرت نزنه.

چشمان ییبو با این حرف گشاد شد. او با یک آلفای غریبه در یک چادر مشترک؟
جان برگشت برود که ییبو دستش را از دست او جدا کرد. جان با تعجب به سمتش برگشت، با دیدن چشمان ترسیده ییبو نیشخندی زد:

+چیه ترسیدی؟ نگران نباش نمیخوام کاری باهات بکنم.

ییبو نفس عمیقی کشید و ترسیده لب زد:

_مطمئنی؟

جان قدمی جلو گذاشت و کمی خم شد و با همان نیشخند به حرف آمد:

+انقد روی خودم و گرگ درونم کنترل دارم که کنار امگایی بمونم که قراره چند روز دیگه هیت بشه.

چشمان ییبو از این گشاد تر نمی‌شد، هر آن ممکن بود چشمانش از حدقه بیرون بزنند. او چطور از این قضیه با خبر شده بود؟ اکنون بدنش از شدت ترس می‌لرزید و این لرزش از چشمان تیزبین جان دور نماند...

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Kde žijí příběhy. Začni objevovat