Chapter 105_End

527 75 48
                                    

فلک شنل سپید و فاخری بر شانه انداخته بود و مقتدرانه گام به جلو برمی‌داشت

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

فلک شنل سپید و فاخری بر شانه انداخته بود و مقتدرانه گام به جلو برمی‌داشت. مرواریدانی چسبیده به شنل که یکایک جامه سپید بر تن داشتند، با زیبایی خارق‌العاده‌ای از آسمان نقره گونه هفتم، همانجا که همه چیز به شیوه زیبایی می‌درخشد، بر زمین خشک و مرده می‌افتادند و چون برگ های لطیف گل، دست در دست یکدیگر با سخاوت تمام شاخه های خشکیده درختان را نوازش کرده به آنان نیز ملحفه‌ای از جنس برگ های لطیف گل و روشنایی وصف نشدنی‌ می‌بخشیدند.

در آن هنگام که آسمان هفتم بی‌صبرانه مرواریدان سپید خود را به زمین بی آب و علف ارزانی می‌داشت، شکوفه ای از جنس پر، بر تنه درختی خشکیده جوانه زد و چون یاقوتی سرخ، جمال زیبای خود را مقابل جهانیان به نمایش گذاشت.....

ارباب جوان پس از گذراندن یک شبانه روز دیگر، سرانجام به دیدگانش مجوز گشودن داد. وی چند باری پلک زد تا دید تارش را واضح کند. در ابتدا متوجه چیزی نشد و پس از لحظاتی کوتاه، از طریق بینی دمی عمیق گرفت و فرمون های گرم و تسلی بخشی تا اعماق وجودش را پر نمود. سر چرخاند و نگاهش بر چهره خفته و آرام معشوقش گره خورد. باور نمی‌کرد. خواب می‌دید؟ یک رویا بود؟ رویایی در عالم مرگ؟ چه زیبا بود آن رویا...... چه شیرین بود...... دوست داشت دست بلند کرده جلو بَرَد و آن زیبایی را لمس کند.

آیا می‌شد یک رویا را لمس کرد؟ آیا او قادر به لمس کردنش بود؟ آیا توانش را داشت؟ خیره به چهره خفته ای که بر لب تختش قرار گرفته بود، دست بلند کرد و آهسته بر گونه اش گذاشت.
بازدمی بیرون داد.
آن رویا قابل لمس بود..... قابل استشمام بود..... وی هجوم سیلاب اشک را در پس دیدگان خود احساس نمود و قلبش از دیداری دیگر با معشوق به تکاپو افتاد. چه خوب که در عالم مرگ هم رویا می‌دید...... چه خوب که قدرت لمس کردن داشت......

آلفای راهزن با احساس دستی که بر گونه اش قرار گرفته بود از درون آن خواب سبک گام به بیرون برداشت. دیده گشود و ییبو خیره در دیدگانش ثابت ماند. لحظه ای زمان از حرکت ایستاد و آن دو خیره به یکدیگر ماندند، سپس جان دو بار پلک زد و هنگامی که دیدگان باز و بهوش آمدنِ امگایش را هضم نمود، سریعا سر از لبه تخت برداشت و خود را بالا کشیده دست امگای جوان را چسبید.

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora