Chapter 101

272 63 20
                                    

فلک ردای مشکینش را بر شانه های پهن و استوارش انداخت و تاج الماسین خود را نیز با غرور بر سر قرار داد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

فلک ردای مشکینش را بر شانه های پهن و استوارش انداخت و تاج الماسین خود را نیز با غرور بر سر قرار داد. 
ارباب جوان در سکوت پشت میز جای گرفته بود و به آرامی از دم کرده خوش عطر بابونه می‌نوشید. این دم کرده چنان آرامش و خونسردی را به وی منتقل می‌نمود که هیچ گاه از نوشیدنش خسته نمی‌شد. 

درهای اتاق آهسته از یکدیگر فاصله گرفتند و آلفای راهزن مقابل چهارچوب نمایان شد. وانگ ییبو از گوشه چشم متوجه شد و پیاله اش را با خونسردی بر سطح میز بازگرداند. امگا از قبل هاشوان و مابقی محافظین به دور اقامتگاهش را مرخص کرده بود. 

جان خیره به نیمرخ ارباب ملک، نفس در سینه حبس کرد و آهسته قدم به جلو برداشته وارد اتاق شد. درها را پشت سرش به آرامی برهم نهاد. سپس با تردید و تپش قلبی که چون اسبی وحشی درون سینه اش می‌کوفت، دهان گشود:

+ییبو…….

ارباب جوان دیگر نشستن و ماندن پشت میز را جایز ندانست. از جای برخاست و در کمال آرامش به طرف آلفای راهزن چرخیده نگاهش را به وی داد.

_منتظرم گذاشتید وزیر.

جان پلکی زده بزاق دهانش را فرو خورد. منتظرش بود؟ یعنی به راستی ییبو انتظارش را می‌کشید؟ گرگش بر زمین چنگال کشید و او بی‌قرار قدم دیگری جلو برداشت.

+مُن...منتظر من بودی؟!

جمله ای که از زبان امگایش شنیده بود را باور نداشت. انگار داشت در خواب و بیداری رویا می‌دید!
وانگ ییبو تک ابرویی بالا انداخت. سخنی که بر زبان راند کاملا کنایه آمیز بود. تاکنون هیچکس جرئت منتظر گذاشتن او را به خود نداده بود. لذا به نظر می‌آمد آلفا چنین چیزی را متوجه نشده و در عوض نزد خود خیال پردازی کرده بود!

خیره به دیدگان دلتنگ و بی‌قرار جان، با خونسردی دستانش را بالا برده انگشتان بلند و کشیده اش را بر لبه ردای سپید و حریرش قرار داد. نگاه آلفا به ردایی که توسط امگا از روی شانه های پهنش برداشته می‌شد گره خورد. وانگ ییبو در همان حین قدم هایش را آهسته رو به جلو برداشت. 

امگا مقابل آلفا از حرکت ایستاد. نگاه دلتنگ و خمار جان از شانه های امگایش گرفته و مجدد به درون دو سیاهچاله سرد و عمیقی که در برابرش قرار داشت غرق شد. ارباب جوان خیره به آلفای راهزن به آرامی پلک زد. خنجری نفس را از گلوی جان برید و سرعتِ اسبِ رام نشده درون قلبش شدت یافت. 
فرمون های گرمش به دیوار های اتاق چنگ زد و او نیز چون جسمی تسخیر شده، قدمی به جلو برداشته از فاصله بینشان کاهید.

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora