Chapter 7

596 178 9
                                    

ییبو نفس حرصی کشید و درست نشست.

_باشه حالا بگو ببینم دیشب چه اتفاق کوفتی ای افتاد.

نیشخند کریس پر رنگ تر شد و شروع به تعریف کرد… 

(فلش بک):

بعد از برگرداندن ییبو، جان به چادرش پناه برد و با آرامش مشغول خوردن گوشت کباب شده حیوانی که امروز صبح هاشوان شکار کرده بود شد. بی‌توجه به ییبو و خدمتکارش که با فاصله زیادی از چادر او در یک چادر کوچک زندانی شده و گرسنه بودند، شکمش را سیر کرد و دراز کشید. به عادت همیشگی هر دو دستش را زیر سرش گذاشت و نگاهش را به سقف داد. 

او یک آلفای قدرتمند بود و می‌توانست به راحتی رایحه امگاها و حتی آلفاها را تشخیص دهد. با همان دیدار اول، بلافاصله متوجه رایحه ضعیفی که امگای مقابلش از خود ساطع میکرد شد، آن رایحه خبر از نزدیک بودن دوره هیتش میداد و جان از همان موقع متوجه این موضوع شده بود‌. 

با یادآوری آن رایحه دلنشین هر چند ضعیف، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. در تمام عمرش اولین بار بود که چنین رایحه لذت بخشی را حس میکرد.
امگایی که اسیر کرده بود رایحه به شدت جذاب و خاصی داشت و جان مطمئن بود اگر یک آلفای قوی نبود قطعا با استشمام آن رایحه ضعیف، تحریک و دیوانه میشد. 

آهی کشید، او با امگا های زیادی خوابیده بود اما هیچکدام چنین رایحه دلنشینی را نداشتند. کمی با خود اندیشید، اگر آن امگا در کنار او هیت میشد قطعا عقلش را از دست میداد. نمی‌دانست باید با او چه کند یا چه واکنشی نشان دهد. اگر او را رها میکرد به هیچ پول و ثروتی نمی‌رسید اما اگر هم در کنار خودش نگه میداشت ممکن بود اتفاقات ناگواری رخ دهد که او ابدا این را نمیخواست. 

باید خود را کنترل میکرد، نباید اجازه میداد تحت تاثیر گرگ درونش قرار بگیرد و بلایی به سر امگایی که اسیر کرده بود بیاورد، باید او را سالم نگه میداشت تا در ازای آزادی اش ثروت زیادی کسب کند. 

دوباره آهی کشید و تلاش کرد تا کمی استراحت کند که همان موقع صدای فریاد کریس را بیرون از چادرش شنید.

*رئیس! رئیس لطفا بیاید بیرون اتفاق بدی افتاده!

یک ضرب از جا برخاست و به سرعت از چادر بیرون زد. 

+چی شده؟!

هاشوان و ییشینگ هم کنار کریس ایستاده بودند و با نگاهی وحشت زده به جان نگاه می‌کردند، هر سه از واکنش رئیسشان بعد از شنیدن آن خبر از ترس به خود می‌لرزیدند. 

جان کلافه و عصبانی بر سرشان فریاد کشید: 

+گفتم چی شده مگه کرید؟؟؟

بالاخره هاشوان به حرف آمد:

×امگاهه… داره فرار میکنه.

جان با شنیدن این حرف اخم ترسناکی بر پیشانی اش نشاند، دستانش را مشت کرد و با قدم های سریع به سمت چادر ییبو حرکت کرد. آن سه نفر هم به دنبالش به راه افتادند.

ایساد... سر جایش خشکش زد... آنچه را که میدید باور نمیکرد. چطور یک امگا با چنین مهارت رزمی فوق العاده ای وجود داشت؟ تا کنون هرچه امگا دیده بود همه ضعیف و به دنبال جلب توجه آلفاها بودند اما این یکی…

ییشینگ، هاشوان و کریس با چشمانی از از حدقه در آمده به صحنه مقابلشان خیره بودند. هر چهار نفر در آن زمان به این می‌اندیشیدند که امگای مقابلشان خاص ترین و بی‌نظیر ترین امگای جهان است. 

هاشوان اولین نفر به خود آمد، قدمی جلو گذاشت و خواست به سمت ییبو برود که جان دستش را دراز کرد و جلویش را گرفت، از گوشه چشم نگاهی به او کرد:

+عقب وایسا

×ولی…

با نشستن نگاه تیز جان بر روی خودش، دهانش را بست و سر جایش برگشت. 

جان دوباره نگاهش را به ییبو که اکنون دست در دست خدمتکارش در حال فرار بود داد. نیشخندی بر لب نشاند و زمزمه کرد:

+حالا که مهارتای رزمیتو با چشمای خودم دیدم و متوجه شدم که امگای قوی ای هستی، برای بیشتر نگه داشتنت پیش خودم حریص تر شدم وانگ ییبو!

نیشخندش محو شد و جایش را اخم غلیظی گرفت، با لحن سرد و عصبانی ای رو به افرادش گفت:

+بریم، نباید بذاریم از این محوطه خارج بشه.

هر سه نفر اطاعت کردند و همزمان به راه افتادند.

(پایان فلش بک)

ییبو در حالی که چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شده بود با حیرت و تعجب از جایش برخاست و تقریبا فریاد زد:

_چیییی؟!!

کریس نیشخند صدا داری زد.

×همون که شنیدی، همش همون بود که گفتم.

_باورم نمیشه… وای خدایا… ینی تمام مدتی که من داشتم با اون دوتا مبارزه میکردم و قصد داشتم فرار کنم شماها همتون اونجا بودین؟ رئیستونم بود؟! وای باورم نمیشه… چطور هیچکاری باهام نداشتین؟ می‌تونستین به راحتی بیاین جلومو بگیرین دیگه نیاز نبود اون همه راهو دنبالم بیاین!

و نگاه پوکری به آن دو کرد. 

ییشینگ خنده ای کرد و سرش را پایین انداخت.

*اتفاقا هاشوان میخواست بیاد سراغت و نذاره فرار کنی اما رئیس جلوشو گرفت… آخرشم نفهمیدیم دلیلش برای اون کار چی بود…

ییبو نگاهش را از ییشینگ گرفت و به اطراف داد. کریس پوزخند صدا داری زد.

×لابد رئیسمون عاشق شده

و به خنده افتاد. ییبو نگاه چندشی نثارش کرد.

_این آدمی که من میبینم از عشق و احساس هیچ بویی نبرده، مثل یه تیکه یخه، سرد و بی‌احساس. درضمن…

اخمی کرد و دندان هایش را روی هم فشرد.

_من اجازه نمیدم هر خری که از راه رسید عاشقم بشه، اونم کسی مثل رئیس شما. 

چشم غره ای نثارشان کرد و نگاهش را از آن دو گرفت. زیر لب زمزمه کرد:

_آلفاهای بیشعور. من چقد بدشانسم که گیر اینا افتادم، حالا همش باید از دستشون حرص بخورم ایششش

بعد از این حرف، نگاه کج دیگری نثار آن دو کرد و به سمت چادر جان به راه افتاد...

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang