Chapter 16

520 149 15
                                    

بعد از حدود یک ساعت جان به همراه شوان‌لو خودش را به آنها رساند و همانطور که جسم نیمه بیهوش خواهرش را از پشت به خود چسبانده بود اسبش را نگه داشت.

+هوا سرده باید زودتر از اینجا بریم

ییشینگ به سمتش آمد.

~رئیس جیه رو بده من بیارم تو خسته شدی

+نه شینگ خودم میارمش

نگاهش را به ییبو داد و اخمی کرد.

+نمیخوای سوار شی؟ دارم میگم هوا سرده چرا اونجا وایسادی منو نگاه میکنی؟

ییبو نگاهش را با نفرت از جان گرفت و وانگ‌چن بعد از انداختن نگاهی به آن دو به سمت ییبو رفت و دستش را گرفت و به سمت اسب خودش برد و او را پشت سرش نشاند. 

گلویش را صاف کرد و با صدای بلندی رو به افرادش گفت:

*حرکت می‌کنیم

و به راه افتاد. به دنبالش جان و افرادش و بعد سربازهای خودش همانطور که یوبین را اسیر کرده بودند پشت سرش حرکت کردند. 

نزدیک های صبح بود که به ملک تجاری وانگ رسیدند. ییبو خوشحال از برگشتن به خانه لبخندی بر لبانش جای گرفت و از اسب پایین پرید. 

لینگ هم با خوشحالی به سمتش رفت. همانطور که صدایش از شوق می‌لرزید به حرف آمد:

~بالاخره برگشتیم به خونه خودمون ارباب… فکر میکردم دیگه نمیتونم اینجارو ببینم

ییبو نگاهش را به لینگ که کنارش ایستاده بود داد و دستانش را در دستان خود جای داد.

_هیچوقت امیدتو از دست نده

نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.

_دلم برای اینجا تنگ شده بود 

لینگ سرش را تکان داد و دستانش را در دستان خود فشرد. نگاهش را به پشت سرش داد و دوباره به ییبو خیره شد.

~ارباب بهتره دیگه بریم داخل…

بیشتر به ییبو نزدیک شد و کنار گوشش زمزمه کرد:

~همه منتظرن شما برین داخل!

ییبو متعجب نگاهی به لینگ که سعی در نخندیدن داشت کرد و بعد نگاهش را به پشت سرش داد.

_شما چرا اونجا وایسادین منو نگاه میکنین؟!

کریس کلافه نفسش را بیرون داد.

*منتظریم جنابعالی از سر راه بری کنار

ییبو نگاهش را به جان که با خشم در چشمانش خیره بود داد و آب دهانش را فرو خورد. به پدرش نگرسیت.

_پدر...؟

وانگ‌چن از اسبش پایین پرید و به سمتش آمد.

~ییبو حواست سر جاشه؟ 

𝙙𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 (Completed)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant